23

249 50 219
                                    

در ذهنش گفت «مگه دیوونه‌ تر از خودم هم وجود داره؟»
چشم‌هاشو ریز کرده بود و به پسری که خودشو زیر کلاه سیوشرت مشکی‌اش قایم کرده نگاه‌ میکرد.چیزی بین دست‌هاش بود و انگار در حال صحبت کردنه اما صدای قطرات بارانی که روی زمین کوبیده میشدن،اجازه نمیدادن صدای پسر شنیده بشه.

دست‌هاشو در جیب هودی‌اش گذاشت و با خودش گفت
«شب شروع روزِ دیوونه‌هاست.مثل خودت مین‌یونگی»

یونگی دوباره در خیابان‌ها گم شده بود و نمیدونست چطور به اینجا رسیده و حالا فقط در گوشه‌ای منتظر اومدن جین،ایستاده بود.گهگاهی مردمک‌هاش دنبال ماه کشیده میشدن و از خیس شدن اجتناب میکرد.زخمی که روی دستش از تکه‌های خورد شده‌ی آیینه به وجود اومده بود،هنوز هم خونریزی داشت.لبشو گاز گرفت و سعی داشت به دردش توجهی نکنه همانطور که تمام تلاشش رو میکرد به اون پسر نگاه نکنه اما فرصت نکرده بود سرشو بالا بیاره که پسر محکم به شونه‌‌اش برخورد کرد و دستمال سفید از روی دستش زمین افتاد

همراه آخ گفتن پسر،برگه‌ها و گوشی در دستش نیز روی زمین افتادن.یونگی حدس میزد اون‌ گوشی با اون برخورد محکم کامل از بین رفت.لخته‌ای از موهای باز و بلندش رو پشت گوشش گذاشت و به سمت پسری که انگار سرجاش خشکش زده برگشت.زخم روی دستش اذیتش میکرد دستمال روی زمین دیگه قابل استفاده نبود و این اعصابش بهم میریخت برای همین با صدایی کلافه گفت
«عینکاتو توی خونه جا گذاشتی؟»

پسر باز هم سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.یونگی داشت مطمعن میشد اون قسمتی از عقلش ناقصه.شاید حرف نمیزد،شاید هم نمیشنید.سرشو به دو طرف تکون داد.میخواست خم بشه و وسایلش رو از روی زمین جمع کنه اما متوجه شد که انگار میخواست از اینجا بره پس برای متوقف کردنش،به سرعت انگشت‌هاشو قفل چونه‌اش کرد و با فشاری که به اون وارد کرد،مجبورش کرد سرشو بالا بیاره. اون حدس میزد که از دستمال خونی ترسیده پس فقط خواست دستشو به اون نشون بده و متوجهش کنه که دستش زخمی شده اما ...

نگاهی که به چشم‌های پسر گره خورد همه چیز رو تمام کرد.تعجب و ناباوری سر تا سر وجودش رو احاطه کرده بود.اخم‌هاش در لحظه باز شدن و چشم‌هاش تبدیل به غار سیاهی شده بودن.اون نگاهِ بی‌گناه آشناتر‌ از هر چیزی برای یونگی بود.چهره‌ای که به دست نقاش خلق شده بود و حتی اون خال لبی که در اون تاریکی میتونست تشخیص بده.همه‌ی این‌ها برای مردی بود که زمانی به عنوان معشوقه‌اش اون رو میپرستید.

این‌بار خودش قدمی به عقب برداشت و دستش از چونه‌ی هوسوک افتاد.تمام بدنش شل شده بود و شونه‌های افتاده‌اش مهر تایید بود.دهنش برای گفتن چیزی باز نمیشد اون قدرت تکلمش رو از دست داده بود.قلب و ذهنش در درونش جنگ بزرگی راه انداختن و تنها روحش بود که میخواست از تنش خارج بشه و به سمت اون مرد پرواز کنه.ولی نه ... همچین چیزی ممکن نبود.بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و بلاخره به خودش اجازه داد از بهت خارج بشه و نفس بکشه.

Wrong choice!Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt