⁦>⁠.⁠<⁩13⁦>⁠.⁠<⁩

275 50 58
                                    

این پارت خیلی طولانی شد پس لطفا
مثل پارت قبل هواشو داشته باشید
البته خودم هم زیاد از این پارت راضی نیستم
ممنونم :)
__________________________________________________

شب قبل:

یونگی با چشم‌های سرخی و گونه‌های رنگ‌ گرفته‌ای از هوسوک‌ اجازه‌ی ورود به خونه‌اش رو میخواست.اون‌ها فقط چند ساعت از جدا شدنشون و برگشتنشون از شهربازی گذشته بود اما هوسوک با قلبی بی‌قرار و دیوانه نه تنها اون مرد مو مشکی رو به خونه‌اش راه داد بلکه اجازه خزیدن در آغوشش رو داده بود.

.یونگی حس کرده بود هر لحظه بی‌حالتر میشد و این بهونه‌ای برای برگشتن کنار هوسوک رو به اون میداد.بدون خجالت یا رودرواسی خواسته بود این هوسوک باشه که از اون مراقبت کنه.گرمای تن یونگی رو تب‌سنج به هوسوک اخطار میداد.هوسوک حدس میزد تب یونگی به خاطر مدت زمان زیادی که در هوای سرد گذروندن باشه.به نظر می‌اومد یونگی بدن حساسی داشته باشه

حوله‌ی کوچک‌سفید رو از روی پیشونی مرد برداشت.مثل یک نوزاد سرشو روی سینه‌اش گذاشته بود و آروم نفس میکشید.پلک‌هاش با آرامش روی هم دوخته شده بودن.مژه‌های مشکی بلندش همانند شاخک‌های درختان در هم پیچیده و زیبایی جدیدی رو خلق میکردن.گونه‌هاش هنوز داغ و سرخ بودن؛اگر کمی بیشتر تب‌ش طول میکشید شاید باید دکتری رو خبر میکرد.البته اون هنوز منتظر اثر کردن تب‌بُر بود

با آرامترین حالت ممکن انگشت‌هاشو روی موهای مرد کشید.میتونست قسم بخوره که حاظره تمام دردهای این مرد رو به جون بخره.انگشت‌هاش بین موج موهای مشکی‌اش شنا میکردن.صدای ضربان قلب یونگی روی شکم هوسوک همانند لحظه‌شمار عمل میکرد.طوری که یونگی در بغلش جمع شده مطمعن بود سردشه اما نمیتونست لحاف رو روی بدنش بکشه.دست‌هاشو نوازش وار روی شونه‌هاش کشید و روی موهاش رو بوسید.اونقدر آروم رفتار میکرد که تنها چیزی که سکوت رو از بین میبرد،همان صدای منظم نفس‌های یونگی بود

لخته لخته و با حوصله چتری‌های خیس یونگی رو کنار زد.دوست نداشت دوباره با حوله خیس‌تر بشن.دوباره روی موهای مرد رو بوسید.همانطور که حوله‌ی سرد و مرطوب رو روی گونه‌های یونگی میکشید،با خودش حرف میزد
«ببین باهام چیکار کردی.مگه قرار نبود یک مین‌یونگی ترسناک بی‌اعصاب باشی؟مگه قرار نبود اصلا درمان تو رو قبول نکنم؟قبول کردم ... قبول کردم فقط ... فقط چرا به جای اینکه توی مطب به همدیگه دست بدیم الان سرتو گذاشتی روی سینه‌ی من؟»

حوله رو روی پیشونی داغ یونگی گذاشت.دست‌هایی که از حوله سرد شده بودن رو به سمت دست یونگی که روی پهلویش بود حرکت داد و به اون نیز از سرمای دستش هدیه داد.از بالا به صورت یونگی نگاه میکرد و همچنان با خودش حرف میزد
«دوست دارم.دوست دارم و مجبورم چیزی نگم.دوست دارم یونگی ولی این ... این غیر ممکنه!من از حسم به تو مطمعنم اما»

Wrong choice!Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ