«ج،جونگکوک ... حالت خوبه پسر؟»
جونگکوک در سرزندهترین حالت خودش خندید و از پشت تلفن لبخندی روی لبهای یونگی به وجود اورد.لبخندی که همانند ترک خوردنهای سنگ دردناک بود.پوست لبهاش مزهی خنده رو فراموش کرده بودن.
اما جونگکوک بیتفاوت از همهی اینها گذشته بود و با همان صدای سرزندهاش گفت
«هیونگ برای من همه چی خوبه.معذرت میخوام که همیشه تو با من تماس میگیری»یونگی دربارهی همین موضوع کمی از جونگکوک دلخور بود اما احساس میکرد نباید اهمیتی بده.اون برای از دست دادن جونگکوک آماده نبود.باید به هر چیزی چنگ میزد تا اون رو کنار خودش نگه داره؛حتی اگر مجبور میشد هر روز خودش رو به آدمهای زندگیاش یادآوری کنه.پاهاشو در شکمش جمع کرد و بیشتر به گوشهی تختش تکیه داد.سرشو به دو طرف تکون داد و گفت
«نه. همین که حالت خوبه کافیه»جونگکوک به سرعت گفت
«اما صدای تو باز هم بیحال به نظر میاد هیونگ»آدمی که روی زندگیاش قمار کنه و جز باخت چیزی دستگیرش نشه،نباید با روحی مُرده راه بره؟با روحی پژمرده نفس بکشه و هیچ نوری نتونه دوباره اون رو به زندگی برگردونه.یونگی قلبی که خانهی امنش شده بود رو با دستهای خودش منهدم کرد.چطور همه هنوز انتظار داشتن به سادگی بگذره؟
شاید باید کمی سوگواری رو برای بقیه توضیح میداد البته ... هنوز مطمعن نبود برای این وضعیتش باید چه اسمی گذاشت.افسرده!؟چاه تاریک افسردگی همین بود؟باید همین باشه!یونگی هر چقدر هم تلاش کنه بیشتر در قعر این چاه میافتاد اما خودش هم میدونست یک جایی باید متوقف میشد ...
بزاق دهانش رو به سختی قورت داد اما قبل از اینکه چیزی بگه،صدای زنگ در توجهش رو جلب کرد.چقدر جالب ... کمکم داشت صدای زنگ در خانهاش رو فراموش میکرد.همین اواخر فکر میکرد این زنگ نیاز به تعویض داشت اما خستهتر از اونی بود که برای تعویضش قدمی برداره.پلکهاشو آروم روی هم گذاشت و گفت
«پس کِی میای که ببینمت؟»جونگکوک سوالش رو دوباره نپرسید و فقط گفت
«میخواستم سوپرایز باشه اما همینروزهاست که میام دیدنت»یونگی باید تا دیدن جونگکوک دووم میاورد.قرار نبود این بار بدون خداحافظی با برادرش و جین پا به فرار بزاره.از راه رفتن در تونل تاریکی خسته شده بود.نور به زندگیاش نمیتابید و امید دردناکبود.خودش رو که در آیینه نگاه میکرد متوجه میشد آدمِ ادامه دادن نیست ...
صدای زنگ در دوباره به در و دیوار خونهاش کوبیده شد.راستش خستهتر از اونی بود که بلند بشه،پاهاشو به سمت در بکشه،انگشتهاشو دور دستگیره حلقه کنه و در رو باز کنه.نفس کشیدنش خود انرژی زیادی از اون میگرفت؛ حتی قفسهی سینهاش نیاز به استراحت طولانی مدتی داشت.انگشتهای زخمیاش رو کمی جمع کرد و گفت
«باید با همدیگه وقت بگذرونیم جونگکوک. مثل همهی برادرها»
YOU ARE READING
Wrong choice!
Fanfictionمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?