15⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

274 54 88
                                    

یک پارت دوست‌داشتنی براتون آپ کردم.
لطفا بهش توجه کنید⁦ಡ⁠ ͜⁠ ⁠ʖ⁠ ⁠ಡ⁩

هم میخواست بیدارش کنه و هم هنوز از خواب نگاه کردنش سیر نشده بود.میترسید با انگشت‌های بی‌قرارش اون چهره‌ی بی‌گناه رو نوازش کنه؛هوسوک زود بیدار میشد.روزنه‌های آفتاب کنجکاوانه از پنجره به اتاقشون سرک کشیده بود.صورتش رو روشن کرده بود و سایه‌ی مژه‌هاش به زیبایی‌اش اضافه‌تر کرده بود.

شاید بیشتر از نیم‌ساعت بود که پای اون تخت نشسته و با چشم‌هاش تصویر هوسوک رو ثبت میکرد.نه فقط اون،بلکه در گوشه‌کنارهای ذهنش با یاد آوردن شب‌قبل روی لب‌هاش طرح خنده‌ای شکل میگرفت.کی فکرشو میکرد به همچین لحظاتی برسن؟مگه هوسوک قرار نبود  کسی باشه که تاوان کارهای پدرش رو پس بده؟اصلا حتی دعوای شب قبل ... حداقل این به ذهن یونگی خطور نمیکرد که قرار باشه به یک معاشقه ختم بشه

گفت معاشقه؟دوباره به سمت آیینه‌ی قدی روی درب یکی از کمدها برگشت.لاومارک‌های روی گردنش دوباره با لبخند به اون چشمک میزدن و یونگی این رو دوست‌داشت.خیلی دوست داشت.لبشو از چنگ دندون‌هاش رها کرد.دست‌هاشو روی صورتش گذاشت؛موهای مشکی‌ و نم‌دارش روی دست‌هاش ریخت.شونه‌هاش همراه خنده‌ی خجالتی و ذوق‌دارش تکون خوردن.دیگر نمیتونست به این حس دلگرم کننده بگه «چرت_نابودکننده_بی‌فایده» اتفاقا حالا متوجه میشد در زندگی‌اش همیشه یک هوسوک همراه عشق‌و‌علاقه کم بود

دستی که دور مچش یک دستبندزنجیری به رنگ نقره‌ای بود رو به موهای هوسوک نزدیک کرد.بلاخره تصمیمش رو برای بیدار کردنش گرفته بود.کمی بیشتر به اون نزدیک شد و با انگشت‌های دست دیگرش بینی خوش‌فرمش رو فشرد.هوسوک با همان چشم‌های بسته اخم کرد و خودشو بیشتر زیر لحاف مچاله کرد.یونگی با لذت به واکنش‌های هوسوک میخندید.طاقت نیورد؛با دستش گونه‌های هوسوک رو فشرد،لب‌های قلبی‌اش جمع شدن و یونگی بدون توجه به اخمش کمی بالا اومد و اون لب‌ها رو بوسید و بوسید و بوسید.

راستش هوسوک هنوز هم نفهمیده بود در کدوم قسمتی از بهشت به خواب رفته.اون نمیتونست متوجه بشه این رویا چرا اینقدر طول کشیده؟اصلا اگر یک رویا بود چرا اینقدر ملموس و‌ واقعی به نظر می‌اومد.اون نوک‌موهای نم‌دار روی صورتش همانند نوک قلمو روی بدنش با قطرات آب طراحی میکردن.

یونگی روبه چشم‌های ریز شده‌ی هوسوک خندید.موهای بهم‌ریخته‌اش رو بیشتر بهم ریخت و کنار پاهاش روی تخت نشست.مرد کوچکتر نیز دست‌هاشو به عنوان تکیه‌گاه روی تخت گذاشت و آروم نیم‌خیز شد.همانطور که سعی میکرد لحاف رو روی بدن لختش نگه داره با صدای گرفته‌ای پرسید
«تبدیل شدی به کرونوس؟»

یونگی اون اسمی که هوسوک به کار برده رو نمیشناخت.ابرویی بالا داد و پرسید
«کرونوس؟کرونوس دیگه کیه؟»

Wrong choice!حيث تعيش القصص. اكتشف الآن