18⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

332 66 62
                                        

شنیدن صدای تقه‌های در شیشه‌ای،باعث شد بافتی که چند سایز از اون بزرگتر بود رو سریع روی لباس نازکش بپوشه.بدون اینکه پرده رو بکشه،قسمتی از اون رو کنار زد و در رو باز کرد.اولین چیزی که با نگاهش برخورد کرد،چکمه‌‌های مشکی موتور سواری بود.همین کفش‌هایی که از تمیزی و زیبایی برق میزدن باعث شد نگاهش کنجکاوانه وجب به وجب بالا برن.

آره نگاهش با ولع روی لباس‌های چرمی مشکی موتور سواری حرکت کنند.آویزه‌های فلزی طور زیپ‌های کت مرد در حرکت بودن.دقیقا با تپش‌های قلب هوسوک هماهنگ بودن.قطرات باران از نوک موهای مشکی و بلند مرد روی لباس‌هاش که دست کمی از موهاش نداشتن،میچکید.چرا نمیتونست به زیبایی یونگی عادت کنه؟این محوش شدن‌ها تا کی ادامه پیدا میکرد؟خب اگر همین الان یونگی خودش رو ببن بازوهای پسر کوچکتر پرت نمیکرد،هوسوک توانایی تا صبح نگاه کردنش رو داشت.

هوسوک به سرعت دست‌هاشو دور تن یونگی حلقه کرد و مرد رو بیشتر به خودش فشرد.دستشو از زیر موهای مشکی‌اش رد کرد و پشت گردن سردش رو نوازش کرد.با نگرانی گفت
«داری یخ میزنی»

حلقه‌ی دست‌های یونگی دور کمر هوسوک تنگ‌تر شد.حجم زیادی از لباس هوسوک در کنار پهلوهایش بین مشت‌هاش بودن.انگار سعی داشت تمام پسر رو در قلبش حبس کنه و اون رو به هیچکس نشون نده.گریه کردن هم به اندازه‌ی آغوش کوچک هوسوک احساس ارامش نداشت.اون مرد ... اون مرد راه فرار جالبی بود.

هوسوک بدون گفتن چیزی،تنها دستشو روی سر یونگی گذاشت و با فشار ارومی که به اون وارد کرد،باعث شد مرد بزرگتر سرشو روی شونه‌ی هوسوک،جایی در نزدیکی گردنش بزاره.موهای مشکی بلند و خیسش رو نوازش کرد و اروم گفت
«میدونم چقدر خسته‌ای»

یونگی طبق عادتش،پیشونی‌اش رو به گردن هوسوک تکیه داد و با صدای گرفته‌ای لب زد
«نه.نمیدونی!هیچکس نمیدونه»

هوسوک لبخند غمگینی زد و بعد بلافاصله شونه‌ی یونگی رو‌ بوسید.هنوز هم نگران بدن یخ کرده‌ی مرد بود.تمام پوستش به قرمزی میزد.حرف میزدن!اره هوسوک میتونست شب‌ها و صبح‌های زیادی بدون هیچ‌ فاصله‌ای به حرف‌های یونگی‌ گوش بده اما ... الان نمیخواست یونگی‌اش مریض بشه.اروم از اون جدا شد.دو طرف صورتش گرفت و با لبخند مخصوص چشم‌هاش گفت
«هر کاری که بگی رو انجام میدم.هر کاری.اما قبلش باید گرم بشی»

هوسوک فکرشو نمیکرد که یونگی برای گرم شدن،گزینه‌ی بوسیدنش رو انتخاب کنه.اون حتی قبل از اینکه فرصتی برای نفس کشیدن داشته باشه،لب‌هاش بین لب‌های یونگی گیر انداخته شدن.دست‌های مرد کوچکتر بی‌هدف در هوا کنار بازوهای یونگی معلق موندن.هوسوک تمام سعیش رو میکرد که با بوسه‌های یونگی هماهنگ بشه اما در واقع این یونگی بود که نمیخواست همچین اتفاقی بیفته.مرد بزرگتر طوری هوسوک رو میبوسید که انگار میخواست تمام گرمایی که نیاز داشت رو از لب‌های قلبی هوسوک بگیره.

Wrong choice!Where stories live. Discover now