The fourth petal

249 67 56
                                    

«همه‌اش میگم چرا من؟چرا اصرار دارن که من باشم؟»

«میخای چیکار کنی هیونگ؟»

هوسوک کمی از قهوه‌اش رو خورد.از مزه‌ی تلخ اما خوشمزه‌اش لب‌هاشو جمع و اخم کرد.فنجان قهوه‌اش رو روی میز چوبی گذاشت.دست‌هاشو زیر چونه‌اش قفل کرد و گفت
«انگار یک کندوی عسل گذاشتن مقابلم؛میترسم دستمو ببرم جلو و بفهمم اون کندو پر زنبوره و میترسم اونو پس بزنم و بفهمم اون کندو پر عسل»

تهیونگ به مثال هوسوک خندید.حتی روی تیکه‌ی مثلثی کیک مقابلشون عسل هم بود برای همین انگشتشو جلو برد و بعد از آغشته کردنش به عسل اونو در دهانش گذاشت.بیش از حد شیرین بود.چهره‌اش درهم رفت و‌ بعد از اون سریع قلپی از قهوه‌اش خورد تا این شیرینی رو از بین ببره.دستشو زیر چونه‌اش گذاشت و بعد از برداشتن چنگال کیک‌خوری‌اش گفت
«همین که توی دو راهی افتادی پیشرفت بزرگیه»

هوسوک نفس‌عمیقی کشید و با بازدمش بیشتر توی خودش فرو رفت.با سرانگشت‌هاش روی میز اشکال نامفهومی میکشید.دلیل در دوراهی افتادنش تنها غمی که در چشم‌های جونگکوک بود‌.از تهیونگ‌ چیزی رو مخفی نکرد و حرف‌های در دلش رو بازگو کرد
«جونگکوک.اون با جین فرق داشت.جین عصبانی بود و سرم داد میکشید انگار دشمن همدیگه‌ایم اما جونگکوک نه!اون پسره خیلی فکرمو درگیر کرده»

تهیونگ با هوسوک موافق بود اما قبل از اینکه چیزی بگه؛تکه کیکی با چنگال هوسوک برداشت و مقابلش گرفت و گفت
«چند بار باهاش حرف زدم.با برادرش خیلی فرق داره.خیلی دوست‌داشتنی»

به صندلی‌اش تکیه داد و با حالت دست‌به‌سینه‌ای ادامه داد
«اما در رابطه با جین ناراحت نباش.اون از صبح تا شب با مین‌یونگی سروکله میزنه میخای عقلش سرجاش بمونه؟یا اعصابش آروم باشه؟»

سرشو تکون داد.هوسوک در حال دراوردن گوشی‌اش از کت لباسش بود اما همچنان حواسش به تهیونگ بود برای همین پسرکوچکتر با چین دادن بینی‌اش ادامه داد
«مین‌یونگی به معنی واقعی کلمه یک دیوونست.فکر کنم این آخرین قرارداد من با شرکتش باشه.این اصطلاح چیه به کار میبرید؟اسکیزوفرنی؟اره شاید یه همچین اختلالی داشته باشه»

هوسوک سرشو بالا اورد و بعد از چند لحظه‌ای با چشم‌های متعجبی خندید.تهیونگ خیلی بامزه غر میزد.اون حتی خبر نداره اسکیزوفرنی یعنی چی و فقط چون میدونست یک اصطلاحی از روانشناسی_روانپزشکی بود اون رو میگفت.ابروهاشو بالا داد و گفت
«الکی به بقیه برچسب نزن کیم‌تهیونگ»

تهیونگ از خنده‌های هوسوک‌ خندید و و باهمان خنده‌ها به هوسوک نزدیک شد و گفت
«خب خودت بگو،خودت بگو علائمش چیه»

شدت خنده‌های هوسوک بیشتر شد و پشت‌سر هم میگفت
«بس‌کن میگم»

تهیونگ موهای هوسوک رو بهم‌ریخت و دوباره به صندلی‌اش تکیه داد.از پنجره‌ی کافه به خیابان نگاه کرد.دستشو روی بازویش کشیدو پرسید
«یعنی هنوز با نامجون حرف نزدی؟»

Wrong choice!Kde žijí příběhy. Začni objevovat