هوا رو به تاریکی میرفت.خورشید زمستان خیلی وقت بود که غروب کرده و حالا نیمه ماه در آسمان دیده میشد.در واقع حرکت ماه بالای سرش همراهش باعث شده بود بطری نیمه پر در بین انگشتهاش رو فراموش کنه.اون از گرفتن چیزی به مدت طولانی در دستهاش حساس بود اما حالا اون نیمهی ماه خوب حواسش رو پرت میکرد
دویدن بخشی از زندگیاش بود مخصوصا که حالا دمای هوا بدک نبود.حوصلهی زیاد دور بودن از خونه رو نداشت.خیابان جدیدی که امروز زندگی در اون رو شروع کرده بود اونقدرها هم بد به نظر نمیاورد به خاطر همین برای دویدن به جای دوری نرفت.پارک به دلش نشسته بود
سکوت عجیبی داشت و همین باعث میشد بیشتر در ذهنش قدم برداره.ذهنی که گاهی اوقات صدای قدمهاش در اونجا اکو میشد و گاهی فریادش در اون شلوغی وحشتناک به گوش هیچکس نمیرسید.حالا هم سالن ذهنش خالیِ خالی بود.احساس میکرد یک مجسمهی زیبای تو خالی بود؛با یک ضربه میشکست و تمام ظرافتش از بین میرفت.اون خودش رو به عنوان هیچ میشناخت و برای از بین بردن این هیچ کارهای احمقانهی زیادی انجام میداد
یونگی دوباره برای ثابت کردن خودش به یک آدم مشهور دیگهای نزدیک شده بود.با حرفها و رفتارهای منحصر به فردش اون رو سمت خودش کشیده بود و حالا اخبار درمورد رابطهی اونها صحبت میکرد اما یونگی تنها فقط میخواست برای خودش ثابت کنه «من هیچ نیستم»
از این رابطههای کوتاه مدت زیاد داشت.شاید کوتاهترینشون سه روزه باشه و حتی فرصت لو دادن این رابطه رو پیدا نکرده بود اما مهم این بود که یونگی مطمعن بشه اون هنوز وجود داشت،یونگی هنوز میارزید،هنوز دوست داشته میشد حتی اگر به خاطر پولش نه وجود و احساسی که سالهاست مُرده
سرشو به دو طرف تکون داد تا گذشتهی خاک شدهاش در این بین جوانه نزنه.اون اتفاق،اون صحنه،اون شب!اون شب!اون شب!نور قرمز!شراب!حرفهای عاشقانه!موسیقی!شیشه!خون ...احساس میکرد خسته شده.نه از دویدن بلکه از ذهنی که دوباره شلوغ میشد.لحظهای ایستاد و دستشو روی گلویش کشید.بزاق دهانش رو محکم قورت داد.بطری در دستش فشرد و نفس نفس میزد.تا خونهاش راهی نمونده.میتونست با کشیدن چند نفس عمیق به خونهاش برگرده اما نمیتونست.احساس خوبی نداشت.
میخواست به خونهاش برگرده و اونجا قایم بشه
چند بار تندتند پلک زد و تمام توانش رو برای دویدن جمع کرد.شاید اگر فقط دو خانه رو رد میکرد میرسید و تا صبح گوشهای از اتاق جمع میشد و به خودش در آیینه نگاه میکرد
آره اون تمام شب به دنبال یک معنی برای زندگی بود.یک دلیل برای موندن و تسلیم نشدن.اون فقط یک دلیل میخواست تا بهش چنگ بزنه تا از این غول ناامیدی نجات پیدا کنهرمز ورودی خونهاش رو چند بار اشتباه وارد کرد.احساس سرگیجهی شدیدی داشت.دستهاش شروع کردن به لرزیدن و انگشتهاش به درستی روی صفحهی سرد اعداد نمیایستادن.مشتی محکم به ران پاش کوبید تا تمرکز کنه اما تواناییاش رو نداشت.گرمای شدیدی تمام تنش رو احاطه کرد.سرگیجه باعث شد چشمهاش رو به تاری برن و چند قدم به عقب برگرده.

ESTÁS LEYENDO
Wrong choice!
Fanfictionمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?