20

197 48 149
                                    

بدنش سنگین شده بود.وزنه‌‌هایی از غم به دست و پاهاش وصل شده بودن.دلیلی منطقی‌تر از این برای به سختی حرکت کردنش،پیدا نمیکرد.احساس میکرد روحش از بدنش خارج شده و از دور به غم جدیدش با افسوس نگاه میکرد.یونگی دقیقا برای همچین روزی لحظه شماری میکرد؟برای پر کشیدن پروانه‌اش؟

هوسوک به اون میگفت زمانی که قبل از خوابیدن به مشکلات و دردهاش فکر کنه،حتما کابوسِ اون‌ها رو میبینه.هوسوک برای یونگی درد نبود پس ... پس چرا حالا کابوسی رو میدید که به واقعیت زیادی نزدیک بود؟میخواست حرفش رو پس بگیره‌.به هوسوک همه چیز نمی‌اومد.رنگ سرخ روی تن هوسوک جالب نبود.یونگی اون رنگ رو روی سبزکِ مورد علاقه‌اش نمیخواست برای همین زمانی که کنار بدنش زانو زد،با دست‌هایی که همانند امواج ناآرام اقیانوس میلرزیدن،کتش دراورد و سعی داشت خون رو از چهره‌ی هوسوک پاک کنه

«هوسوک ... هوسوک پ،پاشو ا ... از اینجا ب،بریم»
یونگی طوری حرف میزد که انگار هوسوک حرف‌هاشو میشنید.شونه‌ی سردی که از لباس توری‌اش قابل لمس بود رو تکون داد و گفت
«خودم ب،ببرمت؟ ها؟ خودم ببرمت خونه؟»

اره.هوسوک وقتی خسته میشد دیگه از سرجاش تکون نمیخورد.حالا هم میخواست این کارو انجام بده تا مجبورش کنه بغلش کنه و بقیه‌ی مسیر رو بغل کرده طی کنن.هوسوک عروسک کاغذی لوس بود که یونگی میدونست باید چیکار کنه.اشک‌هاش میخواستن قانعش کنن که هوسوک صداشو نمیشنید اما همیشه در رویا زندگی کردن بهتر از قبول کردن واقعیت‌های تلخ بود. با نفسی که بریده بریده بالا می‌اومد،با صدای بلندتری صداش زد
«یااا هوسوک گ،گفتم پاشو»

مدت‌هاست برای این عملیات برنامه‌ریزی شده بود‌ برای همین وجود آمبولانس در نزدیکی اون‌ها چیز عجیبی نبود.یونگی میخواست با عصبانیت هوسوک رو رو به آغوش بکشه اما به شدت توسط بقیه به عقب کشیده شد و مانع نزدیکی‌اش به بدن افتاده‌ی هوسوک شدن.اون تازه متوجه آشفتگی وضعیت اطرافش میشد.دست‌های خونی‌اش رو روی کف سرامیک‌های سفید گذاشت و به چند نفری که با لباس‌های آبی سعی در بلند کردن هوسوک داشتند،نگاه کرد.

راستش هیچ اهمیتی نداد که بیشتر ادم‌هایی که در مهمانی حضور داشتن،در حال دستگیر شدن بودن.اهمیتی نداد که در حال از دست دادن لحظاتی بود که همیشه برای اون‌ها لحظه شماری میکرد.قلبش به سینه‌اش چنگ می‌انداخت تا به سمت هوسوک بره‌.عادلانه نبود.هیچ‌چیز عادلانه نبود.کسی که نفس‌هاش باید متوقف میشدن خودش بود نه هوسوک!

با آستینش زیر بینی‌اش رو کشید و با شلخته‌ترین حالت ممکن،از سرجاش بلند شد.پاهاش از برداشتن قدمی ترسیده بودن.به سختی و با کمری خمیده خودش رو به سمت آمبولانسی که هوسوک رو وارد اون میکردن،کشید اما دوباره دیر شده بود.یونگی دوباره دیر کرده بود.آمبولانس بدون اون حرکت کرد ...

Wrong choice!Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum