عقربههای ساعت در کندترین حالت خودشون روی دقیقهها راه میرفتن و انگار زمانی رو یافته بودن که صداشون رو به رخ همه بکشونن. بلاخره بیصداترینها هم روزی از تلنبار شدن درد فریاد میکشیدن و حالا عقربههای ساعت با هوسوک همزادپنداری میکردن.مردمکهای مشکیاش از ساعت بیعدد خونه تکون نمیخوردن.تمام مرد بین حرکت بیوقفهی عقربهها متلاشی شده بود.انگار خودش رو در زمانی از یاد برد که تازه تونسته بود از منطقهی امنش بیرون بیاد.دلش میخواست چند قدم به عقب برگرده و به سالهای فراموش شدهاش نگاه کنه؛ نمیخواست به خاطراتش از زبان بقیه گوش کنه.
جیمین کمی خودش رو به هوسوک نزدیکتر کرد.چند دقیقهای میشد که در سکوت دنبال کلمات بهمریخته بودن.کی فکرش رو میکرد که بعضی وقتها حرف زدن دشوارترین میشد! آروم دستشو روی دستهای هوسوکِ بهتزده گذاشت و همین باعث شد مرد کمی به خودش بیاد.سرشو بالا اورد. اول با نگاه گیجی به جیمین و بعد به یونگی چشم دوخت.
یونگی در ناچار ترین حالتش بود.گفته بود که از لمس خوشبختی ترس داشت؟ اون برای هر قدم،چند بار روی زانو میافتاد و برای دوباره بلند شدن خودش رو بالا میکشید.بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و با زبانی که برای گفتن کلمات نمیچرخید گفت
«میخوای بدونی؟»هوسوک کمی به چهرهی رنگ پریدهی یونگی خیره شد.سوالی بود که همه جوابشو میدونستن اما مرد هنوز مطمعن نبود که میخواست این خاطرات رو از چه کسی پس بگیره.انگار اعتمادش رو به همه از دست داده بود برای همین قطره اشکی به سرعت روی گونهاش چکید و لب زد
«اگه قراره باز هم دروغ بشنوم نه!»یونگی دروغ نگفته بود اون فقط برای نگه داشتن وجههی خوبش کمی زمان خواسته بود.انگار وقتی متوجه شد هوسوک چیزی از حادثه یادش نمیاومد ته دلش خوشحال شده بود اما میدونست این خوشحالی ادامه نداشت و زمانی مثل الان با سری پایین و شونههای افتاده از چشمهای هوسوک ترس داشت.
جیمین کسی بود که به کمک یونگی شتافت.دستهای هوسوک رو فشرد و شمرده شمرده صحبت کرد تا هوسوک اروم بمونه
«کسی نمیتونه بهت دروغ بگه»هوسوک با همان قطره اشکی که حالا روی گونهاش خشک شده بود،سرشو به دو طرف تکون داد و گفت
«ولی من هنوز مجبورم حرفهای شما رو باور کنم»جیمین کمی با بیقراری گفت
«ه،هیونگ اونا فقط نگرانت بودن. نگران بودن که نتونی با چیزایی که از سر گذروندی کنار بیای»جیمین اینو گفت و باعث شد یونگی کمی بیشتر در خودش جمع بشه. دلش میخواست بین دستهای هوسوک پناه ببره اما خودش یکی از چیزهایی بود که هوسوک از سر گذرونده.هوسوک اون رو از نگاههای سرزنشگر نجات داده بود ولی حالا چطور میتونست نگاه مرد رو تحمل کنه؟
YOU ARE READING
Wrong choice!
Fanfictionمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?