«وکیل کمپانی کیمتهیونگ توی شرکت منتظره توعه»
یونگی با چشمهای بسته و بوی وانیلی که زیر بینیاش میپیچید،به جین گوش میداد.ساعدش رو روی پیشونیاش گذاشت.نفسهاش تنها صدایی بود که در گوشهاش میپیچید.اون با تماس جین بیدار شده و برای یادآوری درست اتفاقات شب قبل به اون اجازهای نداده بود
اینبار با «ها» و «هوم» جوابش رو نداد بلکه بلاخره لبهاشو همانند ماهی در خشکی از هم جدا کرد و با صدای خشداری گفت
«وکیل؟برای چی؟»جین از خونسردی یونگی کلافه شد و شاید همین دلیل عصبانیتش بود
«نمیدونم ولی بهتره بیای.طرف قرارداد تویی و میخان تو رو مستقیم ملاقات کنن»یونگی احساس میکرد زیر پلکهاش دو ذغال روشن کرده بودن.چشمهاش به شدت میسوخت برای همین هر چند لحظه چشمهاشو محکم میبست تا این حس سوختگی از بین بره اما جز ریختن چند قطره اشک داغ از گوشهچشمهاش هیچ کمکی به اون نمیشد.چارهای نداشت باید میرفت و اون وکیل رو ملاقات میکرد.کیمتهیونگ همونقدری که منفعت داشت همونقدر هم دردسر درست میکرد.تا زمانی که اون دوستِ جانگهوسوکِ نباید هم انتظاری غیر از این داشته باشه
آروم از سرجای خودش بلند شد و جواب داد«میام»
جین برخلاف یونگی در حرفهاش مکث نمیکرد پس به سرعت گفت
«من میام دنبالت»یونگی مخالفتی نکرد اما بدون گفتن چیزی تماس رو قطع کرد.بوی وانیل!حالا باید میفهمید بوی وانیل از کجا میاومد.البته زمانی که دستهای پانسمان شدهاش رو دید،اخم کرد.تقریبا تمام صحنهها با حالت محوی مقابل چشمهاش روشن شد.
کمی شقیقههاشو فشرد تا از دردش کمتر بشه.پس دیشب یک خواب یا کابوس نبود اما اتاقش اصلا بهمریختگی شب قبل رو نداشت.
با شک به اطرافش نگاه میکرد.حتی لیوان پر آب سالمی روی میز وجود داشت.حتما اگر منشأ بوی وانیل رو پیدا میکرد میتونست بفهمه این اتاق چطوری دوباره مثل قبل مرتب برگشته پس همان مسیر رایحهی وانیل رو دنبال میکرد.در واقع بوی مطبوع و خوشمزهای داشت که یونگی دلش میخواست پشتمیر غذا بنشینه و با اشتها غذاها رو در معدهاش بریزه.
هر چقدر جلوتر میرفت بوی خوب غذا بیشتر و بیشتر میشد.حالا نه فقط بوی وانیل بلکه شکلات و قهوه نیز وارد بینیاش میشد.شاید میتونست مثل تام و جری چشمهاشو ببنده و اون بو رو دنبال کنه اما اون حالا هم میتونست به میز پر از غذای در آشپزخانه از توی راهرو رو ببینه.
اگه دزدی وارد خونهاش شده باید از اون تشکر میکرد.اون علاوه بر تمیز کردن خونهاش،صبحانهی مفصلی هم برای اون روی میز چیده.
البته داستان دزد تا زمانی در ذهنش بود که چشمش به جانگهوسوک مچاله شده روی کاناپه نیفتاده بود.ابروهاش به معنای واقعی بالا پریده بود.پاشو قدمی به جلو کشید و از بالا به هوسوک نگاه کرد.حدس زدن اینکه سردش شده زیاد سخت نبود چون اون واقعا مثل یک توپ در خودش جمع شده بود.باورش نمیشد از شب قبل همینجا مونده و حالا هم به احتمال زیاد اون غذاها هم کار خودشه
YOU ARE READING
Wrong choice!
Fanfictionمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?