«The first petal»

991 105 88
                                    

توجه:هر اسمی که به کار برده میشه،فقط یک شخصیت در فیک است و هیچ ربطی به وجود واقعی افراد ندارد!!

________________
دکتر استِتوسکوپش رو از گوش‌هاش جدا کرد و اون‌ها رو در گردنش انداخت.دست‌هاشو در جیب روپوش سفیدش گذاشت و وزنش رو روی یکی از پاهایش انداخت. نگاه دلخورانه‌ای به پسر مقابلش انداخت.چشم‌های پف کرده‌اش سعی میکردن که بخندن اما حداقل اون‌ دکتر قدبلند میدونست پشت این چشم‌ها و دردها چی بود.آهی کشید و سرشو تکون داد و گفت
«باید بستری‌ات کنم؟هوسوک؟»

پسر که اسم خودش رو شنید،سرشو بالا اورد.هول‌هولکی دست‌هاشو از روی شکمش برداشت و این بار به جای ابروهایی که از درد معده‌اش درهم گره خورده بودن،لب‌هاش به سرعت واکنش نشون دادن و لبخند زد.لبخند بزرگی که دندون‌های مرتبش از بین لب‌هاش نمایان شدن

دکتر سرشو کج‌ کرد و با تکون دادن ابروهاش از
هوسوک جواب میخواست.

هوسوک کمی روی تخت بیمارستان جابه‌جا شد.انگار میخواست که نشون بده حالش خوبه و نیازی به بستری نبود.از بیمارستان متنفر بود اونقدری زیاد که اگر حالش وخیم نمیشد پاشو در خیابون بیمارستان نمیگذاشت.نفس طولانی کشید و گفت
«لازم نکرده.من اونقدرها هم حالم بد نیست باور کن.»

دستشو تکون داد و و با خنده گفت
«فقط نمیخواستم مثل بار قبلی با حال بدتری بیام.حالا هم» طوری که چیز مهمی نبود ادامه داد
«زود باش از اون داروهات به من یه چیزی بده میخوام از این جا برم»

حالت چهره‌ی مهربان دکتر از بین رفت و حالا عصبانیتی از ریشه‌ی نگرانی درونش روشن شد.دست‌هاشو از جیبش بیرون کشید و دست به سینه ایستاد.دکتری نبود که قوانین بیمارستان رو رعایت نکنه پس فکش رو تکون داد و با صدای کنترل شده‌ای گفت
«هوسوک تو با من شوخی میکنی؟بدتر از این؟»

بینی هوسوک از تیری که شکمش کشید چین خورد و سرشو به دو طرف به علامت نه تکون داد.حق با نامجون بود.بدتر از این درد رو قرار نبود تجربه کنه اما چطور باید قانعش میکرد نمیخواست توی بیمارستان بمونه و از غذاهای مسخره‌اش بخوره؟تمام مدت روی تخت دراز بکشه و قطره‌‌های سرم رو بشماره؟توی اتاق خصوصی حوصله‌اش سرمیرفت و اتاق‌های چند نفره نمیزاشتن توی خودش باشه؟عذاب آور بود
اخمی کرد و با دلخوری گفت
«برای همین اصرارهای توعه که هر بار نیاز به یک دکتر دارم التماسشون میکنم که تو رو پیش من نیارن.اصلا بیا ببینم تو برای چی بهشون گفتی که دوست منی؟ها؟″

نامجون با دیدن این که پرستار بلاخره داروهای هوسوک رو اورده،روی تخت کنار پسر نشست.خنده‌ای به زیر چشمی نگاه کردن هوسوک کرد اما طولی نکشید که اون خنده رو از بین برد و دوباره اخم کرد.پاکت‌های قرص رو از روی میز کناری هوسوک برداشت و با خوندن نوشته‌های اون‌ها کمی ابرویش رو خارید و جواب داد«یعنی اگه من چیزی نگم اونا متوجه این موضوع نمیشن؟»

Wrong choice!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant