اگه قسمتی از نوشتهها خوب به نظر نمیرسید
متاسفم
------------------------------------------------------«دستمو ول کن ... ول کن میگم»
هوسوک سعی در کشیدن دستش از بین انگشتهای یونگی بود.اونقدر برای رها شدن تقلا میکرد که درد زیادی در مچش اون رو اذیت میکرد.اون مرد طوری که انگار موسیقی گوشهاشو کر کرده بود،دست هوسوک رو بدون هیچ مهربانی میکشید.انگار عروسک بودن پسر رو فراموش کرده بود.هوسوک واقعا نمیخواست با یونگی از اینجا بیرون بره.خودش هم عصبانی بود و نمیتونست اون عوضی رو تحمل کنه.آره هوسوک یک روانشناس بود اما این به معنای این نیست که نتونه اونو بکشه؟میتونست اونو بکشه و جسدش رو توی رودخونه پرت کنه.یونگی فقط تونسته بود هوسوک رو از حالت کنترل شدهاش بیرون بکشه و حالا اون روانشناس درمورد رفتارهایی که قراره نشون بده اطمینان نداشت.
زمانی که بادسرد موهاشو به عقب پرتاب کرد و شونههای لختش رو بازیگوشانه لرزاند،متوجه شد واقعا از اون بار بیرون اومدن.انگار به خودش اومده بود چون با چشمهای گشاد شدهای به پشتسرش نگاه کرد.اون نتونسته بود دستشو از بین دست یونگی بیرون بکشه.صدای خفهی موسیقی به اون میخندید.سرشو به دو طرف تکون داد.اون نمیرفت!با یونگی نمیرفت.
در یک تصمیم آنی،سریع هر دو پاهاشو جفت کرد.چشمهاشو بست و خودش رو به عقب کشید.درد مچش شبیه به این بود که انگار برای قطع کردن دستش تلاش میکرد.استخونهاش زیر انگشتهای یونگی لمس میشدن.اون میتونست از درد گریه کنه اما این کارو نمیکرد.هوسوک فقط میخواست از یونگی خلاص بشه.با حرص و صدایی که در اون درد موج میزد فریاد زد
«دست از سرم بردار عوضی»مرد بزرگتر از تقلاهای هوسوک فقط بیشتر و بیشتر عصبانی میشد.خودش هم متوجه شده بود که در حال انجام دادن کار احمقانهایه اما نمیخواست منصرف بشه.احساس میکرد اگر کاری نمیکرد منفجر میشد.با اخم وحشتناکش به سمت هوسوک برگشت.بدون مکث چنگی به آستین کوتاه لباسش زد.در ماشین برای اون باز شده بود برای همین به راحتی هوسوک رو داخل ماشین پرت کرد و به سمتش هجوم برد.انگشتهاشو قفل فک هوسوک کرد و اون رو تکون داد.چشمهای خشمگینش رو به چشمهای پردرد هوسوک دوخت و با دندونهای چفت شدهای گفت
«خفه شو هوسوک.بهتره دهنتو ببندی تا لازم نباشه عوضی بودنم رو ببینی»فکش با هل داده شدن صورتش به سمتی رها شده بود.اون برای وارد شدن به ماشین به طرف دیگهی اون حرکت کرده بود برای همین هوسوک بدون معطلی موهاشو از روی صورتش کنار زد.دستهاشو از شیشهی ماشین بیرون اورد، شونههای اون مرد کتوشلواری رو تکون داد و با التماس گفت
«لطفا کمکم کن از اینجا برم ... اون دیوونست! من روانشناسشم ... اون الان عصبانیه میتونه کارهای خطرناکی انجام بده؛شاید اصلا خودش نفهمه داره چیکار میکنه.تو نمیتونی حرفای منو بفهمی پس خواهش میکنم برو کنار ه ...»
ESTÁS LEYENDO
Wrong choice!
Fanficمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?