17ಠ⁠﹏⁠ಠ⁩

263 52 202
                                    

لطفا به این پارت توجه کنید و کامنت زیادی براش بزارید.🥺کاور این پارت دقیقا یونگیِ این فیکه ...
------------------------------------------------------------------------

«بهتری؟»
یونگی بود که اینو میپرسید.دستش از نوازش موهای هوسوک خسته نمیشد.نم بین اون‌ موهای مشکی حس لمس قطرات باران رو به اون میداد.البته باران هم دور نبود.پنجره‌ی اتاقی که یونگی به پیشنهاد هوسوک به اتاقش اضافه کرده،صدای قطرات باران و رعدوبرق سکوت اتاق رو شکسته.

هوسوک کمی پاهاشو زیر لحاف مشکی تکون داد.نگاهش در نور کم اتاق به دنبال چشم‌های یونگی بود.حسی که خلأ درونش رو پر میکرد بازگفتنی نبود.زخم‌هایی که با شرم پوشونده بود رو به کسی نشون داد.قرار بود بهتر بشه،اینطور نیست؟!

خودش رو آروم سمت یونگی کشید.مرد بزرگتر برخلاف هوسوک که دراز کشیده،اون به تاج تخت تکیه داده بود برای همین هوسوک میتونست راحت جاشو بین بازوهاش پیدا کنه.لبخند کوچولویی که چال بالای لب‌هاشو نمایان میکرد،روی لب‌هاش به وجود اومد و با صدای گرفته و آرومی گفت
«بهتر بودنم مهم نیست.همینکه یک نفر اینطوری کنارمه به من حس امنیتی که لازم داشتم رو میده»

کلمه‌ی امنیت کمی برای یونگی خوشایند نبود.بعضی وقت‌ها از اینکه هوسوک کورکورانه همچین احساسی به اون داره،عصبانی میشد.نمیتونست اون مرد رو از خودش جدا کنه و فقط امید داشت هوسوک کمی به اون شک کنه اما ... اما انگار لازم بود در این مورد ناامید باشه.دستشو روی کمر هوسوک گذاشت. انگشت‌هاش از نرمی لباس بافتنی سفید هوسوک خوششون اومده بود برای همین با حرکت سرانگشت‌هاش روی اون بافتنی پرسید
«به این فکر کردی که چقدر زود به من اعتماد کردی؟»

هوسوک سرشو بالا اورد.مردمک‌هاشو قفل نگاه یونگی کرد.اینطور خیره شدن به یونگی رو دوست داشت.وقتی در چهره‌اش بیشتر دقت میکرد،زیبایی‌های کشف نشده بیشتری رو می‌یافت.شاید با نگاهش به چشم‌های یونگی به دنبال جوابی بود اما اون‌ چشم‌های منحنی تاریک جوابی نداشتن!دستشو روی سینه‌ی یونگی گذاشت و گفت
«دوست داشتنت رو به عنوان یک دلیل قبول میکنی؟»

این دلیل برای یونگی زیادی بود.نتونست بیشتر از این به نگاه چشمک‌زن مرد نگاه کنه و تنها با یک لبخند دستشو روی قسمتی از پیشونی‌اش کشید،موهاشو کنار زد و بوسه‌ای روی پوست گرم پیشونی‌اش گذاشت.دوباره هوسوک رو به آغوش خودش برگردوند و سرشو روی سینه‌اش گذاشت.بدون گرفتن اجازه‌ای دو دکمه‌ی اول لباس هوسوک رو باز کرد تا بتونه تاتوی روی سینه‌اش رو ببینه.انگشت‌هاشو روی اون طرح کشید و خنده‌ی هیجانی بی‌صدایی کرد.

هوسوک از اینکه میتونست یونگی رو خوشحال کنه،میتونست حس پرواز رو داشته باشه!اون متوجه نمیشد که برای راضی نگه داشتن یونگی در حال انجام دادن کارهایی برخلاف میلش بود.هوسوک چشم‌هاشو بسته بود تا چیزی رو متوجه نشه.دست‌هاشو محکم‌تر دور بدن یونگی حلقه کرد و با تمام صداقتش گفت
«وقتی کنار توام هیچ‌ چیزی نمیتونه ناراحتم کنه.از دور شبیه به یک جنگل ترسناک به نظر میرسی اما تو یک پناهگاه امنی برای من»

Wrong choice!Onde histórias criam vida. Descubra agora