19

202 48 123
                                    

«اجازه نده هوسوک به مهمانی پدرش بره»
باک‌هیون این رو از پشت تلفن به یونگی گوشزد میکرد.احتمال میداد که یونگی از اون مهمانی خبری نداشته باشه اما برعکس حدسیاتش،مرد از همه چیز مطلع بود.اون حتی کارت دعوت رو در بین دست‌هاش داشت.از کجا معلوم ممکن بود نیازش بشه.کارت رو روی میز پرت کرد و گفت

«حتی اگه من همراهش باشم؟»

باک‌هیون گفت
«قرار بود حداقل به خاطر امنیت هوسوک،کارهای خودسرانه‌ای نکنی یونگی!قرارمون رو که یادت نرفته؟»

یونگی واقعا مجبور بود در کنار پلیس باشه.اون‌ها میتونستن یک تیم تشکیل بدن و هر کدوم به سمت هدف‌هاش حرکت کنه.زمانی که یونگی متوجه شد هوسوک هم قراره سرنوشتی همانند برادرش داشته باشه،ناچار همکاری با پلیس رو قبول کرد.دستی به پیشونی‌اش کشید و گفت
«نمیتونم با حرف‌هات و نقشه‌هات کنار بیام»

باک‌هیون نفسی کشید و گفت
«قرار نیست طبق میل تو پیش بریم.اینقدر زمان رو هدر نده‌»

یونگی دندون قروچه‌ای رفت و بعد بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه تماس رو قطع کرد.میدونست حالا بیشتر از هر چیزی برای هوسوک خطرناک بود.لب‌هاشو گاز گرفت و قبل از اینکه به سمت خونه‌ی هوسوک حرکت کنه،با خودش گفت
«تمام میشه،خیلی زود همه چیز تمام میشه»

--------------------------------

هوسوک با بی‌میلی آخرین انگشتش رو به رنگ سفید لاک زد.لب‌هایی که رنگ صورتی داشتن،اویزون بودن و دلش میخواست اون مهمونی کنسل بشه.البته مطمعن بود همچین اتفاقی نمی‌افته.پدرش برای همه چیز برنامه‌ریزی‌های دقیقی داشت و اجازه نمیداد اتفاق غیرمنتظره‌ای بیفته.

آهی کشید و سعی کرد اینقدر به نگاه‌های بقیه روی خودش،حساسیتی نشون نده.امیدوار بود امشب پدرش هیچ معامله‌ی معلقی نداشته باشه چون واقعا دلش نمیخواست با عشوه‌گری‌هاش برای مردها،معامله رو به نفع شرکت خودشون تمام کنه.

«هوسوک؟کجایی پسر؟»

صدای یونگی بود که به اتاقش میرسید.باید زودتر پسورد ورود به خونه‌اش رو به اون میداد.اخیرا اینطوری گاه و بی‌گاه به اون سر میزد و باعث میشد بیشتر باهم وقت بگذرونن.لب‌های اویزونش،خندیدن و با صدای رسایی گفت
«توی اتاقم یون»

یونگی حدس میزد که هوسوک توی اتاق خودش باشه چون لحظه‌ای بعد هوسوک اون رو مقابل در میدید.چیزی تا شروع مهمانی نمونده بود برای همین هوسوک با لبخند از صندلی‌اش بلند شد و مقابل یونگی ایستاد‌.دلش میخواست از یونگی تحسین بشنوه.

اون نمیدونست یونگی با دیدنش،تقریبا یادش رفت نفس بکشه و پلک بزنه.مردمک‌هاش روی وجب به وجب بدن هوسوک حرکت میکردن.کلمات در مقابل این مرد سر خم میکردن.بزاق دهانش رو قورت داد و چند قدمی به هوسوک نزدیک شد.

Wrong choice!Where stories live. Discover now