دستشو روی بازویش کشید و به اطرافش بیشتر نگاه کرد.فضای دنج کافه دلنشین بود.هر میزی دنیا و داستان خودش رو داشت.چهرهها حالتهای خاصی نشون میدادن.غمگین،خوشحال،عصبی،کلافه و مظطرب.
دستشو زیر چونهاش گذاشت.شاید این بوی قهوه بود که همیشه وادارش میکرد در کافهها پرسه بزنه.صبح،شب یا حتی ظهر برای اون مهم نبود!اون قهوه رو نیاز داشت تا در رگهاش جاری بشه.هنوز هم حرف برادرش وقتی میگفت «باور کنید توی رگهاش ردی از خون نیست.قطعا همهاش قهوست»
خندهدار بوداز نظر هوسوک آدمها هیچوقت نمیموندن اما خاطرات چرا!هوسوک با عادتهای برادرش زندگی میکرد.انگار نمیخواست سانهی فراموش بشه.شاید وقتی گفت «من مرگ برادرمو قبول کردم» یک دروغ به خودش و بقیه بود.هوسوک به جای برادرش زندگی کوتاهش رو ادامه میداد.دلتنگی درمانی نداشت ...
چشمهاشو طولانی مدت بسته بود و در اعماق ذهنش قدم میزد.از اطرافش هیچ خبری نداشت.انگار وارد دنیای دیگری شده که هیچکس نمیتونست مزاحمش بشه؛یک فرار کوتاه از خودش.شاید هم نه!فرار از یونگی.یونگیی که با وجود زمان کمی از اومدنش تمام معادلات زندگیاش رو بهم ریخته بود.یونگی قرار نبود به این زودی تمام بشه
«هیونگ؟»
جونگکوک با کنجکاوی به هوسوکی که چشمهاشو بسته نگاه میکرد.صندلی برای خودش مقابل هوسوک عقب کشید.پسربزرگتر هنگامی که صدای جونگکوک رو شنید چشمهاشو باز کرد و به چشمهای درشتش لبخند بزرگی زد و گفت
«ممنون از اینکه اومدی»جونگکوک متقابلا لبخند زد و با خوشرویی جواب داد
«راستش از اینکه دعوتم کردی خیلی هیجانزده شدم.وقت گذروندن با تو عالیه هیونگ»هوسوک خندید و موهاشو از روی پیشونیاش کنار زد.چقدر جونگکوک و یونگی با هم فرق داشتن.مهربانی در ذات جونگکوک بود و از هیچ دلیلی برای پرخاشگری و عصبانیت استفاده نمیکرد،حتی اگر برادرش مینیونگی وحشی باشه.
«جونگکوکی تو خیلی مهربونی اینو میدونستی؟»جونگکوک خندید و بعد از اون بلافاصله از هوسوک خواست به سلیقهی خودش برای هر دو نفر سفارش بده.میدونست اون پسر قرار نیست با انتخابش ناامیدش کنه.بازی با جعبهی بامزهی روی میز رو تمام کرد وقتی که هوسوک تمام سفارشاتشون رو به گارسون گفته بود و حالا انگار چهرهی جدیتری داشته برای همین گوششو لمس کرد و پرسید
«درمورد یونگی میخوای چیزی بپرسی؟»حدس زدنش اونقدرها هم سخت نبود.دلیل ارتباط جونگکوک با هوسوک فقط به خاطر یونگی بود مخصوصا حالا که هوسوک هیچکس جز خودش رو دعوت نکرده.
هوسوک اروم سرشو تکون داد.اولین روز شروع درمان نزدیک بود و اون هنوز از طرف یونگی گیج بود.کمکی جز جونگکوک نداشت و امیدوار بود کمکی که میخواست رو به اون برسونه.کمی لبهای ترک خوردهاش رو تر کرد و گفت
«نیاز دارم که با من روراست باشی جونگکوک.شاید از جواب دادن به من خسته بشی اما لطفا من نیاز دارم که چیزای بیشتری از برادرت بدونم»

YOU ARE READING
Wrong choice!
Fanfictionمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?