ممنون بابت کاور🔥داستان اصلی از اینجا شروع میشه...
بوک رو به دوستاتون معرفیش کنید تا جمعیتمون یکم بیشتر بشه اینجا🌙
Luna
انقدر وحشت زده بود که تعادل خودش رو از دست داد و به فانوسی که دم در اصطبل گذاشته بودند خورد و فانوس روی نفت های ریخته شده از منبع نفت افتاد.
اصطبل با سرعت شروع به آتش گرفتن کرد.
سرو صدای اسب ها هم شروع شد و هرکدوم وحشت زده سعی در فرار کردن از اصطبل داشتند.لونا دم در اصطبل دستاش رو طبق عادت داخل موهاش کرد و گریان جیق زد: مامان!
زن بیچاره روی زمین افتاده بود و برای کمک التماس میکرد که اصطبل در یک چشم به هم زدن منفجر شد.
.
.
.
.
.
با ضربه محکمی که به پهلوش خورد از جا پرید.
گوش هاش سوت میکشیدند و تقریبا قدرتشون رو از دست داده بودند.
اسب های داخل اصطبل برخی از شدت درد سوختگی ناله میکردند و برخی هم از دست آتش رها شده بودند و اطراف جسم بی جان لونا از ترس میدویدند.یال هاشون درحال سوختن بود و ذره ذره آتش تمام وجودشون رو در بر میگرفت.
دختر سرجاش خیز برداشت و با نگاه کردن به دست های لرزانش بیاد اورد که کجاست.
صدای فریاد های دیوانه وار جیمین از جایی اون اطراف شنیده میشد که مادرشون رو صدا میزد.بزور تکانی به بدنش داد و روی زمین زانو زد.
اصطبل ذره ذره تبدیل به خاکستر میشد و لونا هنوز باور نمیکرد که مادرش اون داخل درحال زجر کشیدنه.
گذشته مثل یک نوار فیلم از جلوی چشم هاش رد شد.
لحظه ای که از اسب در حال حرکت افتاده بود.
درست چند ثانیه بعد از اینکه صدای اون دختر ژاپنی رو اطرافش بشنوه*امشب سه نفر میمیرن*
مادرش رو روی ویلچر به شکل سوخته دیده بود!
مگه میشد اون صحنه های وحشتناک رو فراموش کنه؟
چطور تونسته بود آینده مادرش رو ببینه؟به آسمان تاریک و سیاه شب نگاه کرد.
خاکستر های پخش شده در آسمون یکی یکی جای خودشون رو روی گونه های دختر پیدا میکردند و با قطره های یخ باران طرح سیاهی رو روی صورتش میکشیدند.
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...