Jimin
از اون فاصله توی چشم های همدیگه نگاه کردن و حرف زدن کار هرکسی نبود.
مرد های مختلف هرکدام یک تور پهن کرده بودند تا یکی از اون زن های خوش اندام توی کلاب رو جور کنند و اون وسط یونگی بازو هاش رو از عقب به بار تکیه داده بود و گاهی از نوشیدنی زرد زنگ و الکل دارش مزه میکرد.چشم های هردو ، قفل یکیدیگر شده بود و جیمین یک طبقه بالا تر با هردو دست هاش نرده فلزی رو گرفته بود و به چشم های آگوست دی خیره بود.
وقتی که به گذشته اشون فکر میکرد ، بیشتر از اینکه یونگی رو سرزنش کنه خودش رو در ذهنس مورد ضرب و شتم قرار میداد.(فلش بک به پارت مسکالین)
در اتاق بسته شد و یونگی اسلحه کلتش رو روی لب جیمین گذاشت و گفت: باز کن
جیمین بدون ذره ای ترس روی زمین ، جلوی پاهای یونگی زانو زد.دهانش رو باز کرد و منتظر شد. یونگی اسلحه رو وارد دهان جیمین کرد و انگشتش رو روی ماشه گذاشت.
_رابطه داشتن با من ، دقیقا همین شکلیه! پارک جیمین
جیمین ، بدون حرف به چشم های خنثی یونگی نگاه میکرد. حتی اگر حرفی هم داشت به لطف لوله کلت توی دهانش نمیتونست. یونگی اسلحه رو بیشتر توی دهان جیمین فرو کرد تا به سرفه بندازدش اما جیمین تنها چشم هاشو بست و اخمی ریز کرد.
_میدونم تو خواهرت ، عاشق خطر کردنیت اما این خطر از همه خطرهای زندگیتون مرگبار تره! باید بابت این هشدار خوشحال باشی جیمین...شاید اگر هرکس دیگه ای جای من بود به راحتی باهات وارد رابطه میشد و در نهایت نابودیت رو جشن میگرفت! متوجهی؟
یونگی اسلحه رو از حلق جیمین بیرون کشید و با هردو دستاش یقه جیمین رو کشید و از روی زمین بلندش کرد.مقابلش ایستاد و توی چشم های کشیده و سیاه جیمین خیره شد.
_از این واضح تر اجازه ندارم هشدار بدم.. فهمیدی یا نه؟
(پایان فلش بک)
حماقت از این واضح تر؟ قطعا اگر جیمین هم مقابل یونگی لب به اعتراض میگشود یونگی با یک پوزخند جوابش رو میداد.
*من که بهت گفتم ، خودت خواستی جیمینا*
یونگی درحالی که به جیمین چشم دوخته بود ، یک دسته پول مقابل باریستا که به عنوان واسطه کار میکرد گذاشت و چیزی رو زمزمه کرد.
زن باریستا از این قیمت پیشنهادی یونگی لب پایینش رو گاز گرفت و نگاه معناداری به جیمین انداخت اما بنظر میرسید که جیمین سر حرفش هست و قرار نیست امشب به این پسر سرویس بده.
یونگی که خوب متوجه وضعیت و دودلی باریستا رو فهمیده بود یک دسته پول دیگه مقابلش گذاشت.
باریستا با چشم های گردی به جیمین خیره شد و با حرکت ابرو هاش ایندفعه سعی در راضی کردن پسر بود.
یونگی لبخندی زد و یک دسته پول دیگه مقابل باریستا گذاشت و به سمت درهای پشتی رفت. باریستا کاندومی رو سمت یونگی گرفت و حرف همیشگیش رو زد.
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...