لونا با قدم هایی به سمت پسری که در هر زمان دیگه ای شکسته و خسته تر بنظر میومد،قدم برداشت
_ کی توی اون اتاقه؟
_هیچکس
صدای جونگکوک میلرزید ، دلیلش چی بود؟
داشت چه چیزی رو از لونا مخفی میکرد؟
این وضعیت برای دختری که تقریبا تمام دوره نوجوانیش رو با اون پسر سرخوش و قوی گذرونده بود غیرعادی بود.
نمیشد متوجه شد دلیل اشک های این پسر از ترسِ یا غم؟
از خودش پرسید ، چی توی اون اتاق وجود داره که باعث شده جونگکوک به این شدت شوک و حساس بشه؟
_ل لونا من...
لونا توی عمرش ، انقدر برای شنیدن ادامه حرف های هیچ آدمی کنجکاو نشده بود! ولی درحال حاضر برای شنیدن ادامه اون جمله داشت ثانیه شماری میکرد.
_جونگکوک ، چیشده؟
انگار که تنها جونگکوک بود که از شدت اضطراب ، زبونش چوب خشک و مثل سنگ سنگین شده بود و برعکسش لونا برای شنیدن دلیل جونگکوک مثل آتش درحال سوختن بود.
_باید از هم جدا شیم
_چی؟
دیوار های این خونه تاحالا رنگ چنینی سکوت سردی رو میان این دو عاشق رو ندیده بودند. دختر اول چندتا پلک زد و بعد با حالتی عصبی به در اتاق اشاره کرد و گفت:بخاطر اون جنده پولی که توی اتاقته؟
جونگکوک به در چوبی اتاق تکیه داد. زانو هاش دیگه تحمل وزن قلبش رو نداشت
_لونا ، سناریو نساز..فقط بهم یه فرصت طولانی بده ،من هیچوقت توی زندگیم تا این حد به این تنه...
لونا وسط حرف جونگکوک پرید و فریاد زد:جونگکوک محض رضای خدا چه مرگته؟ از چی ترسیدی؟چرا مثل احمق ها حرف میزنی؟
جونگکوک درحالی که به سمت لونا قدم برمیداشت ، متقابل با چشم هایی سرخ شده فریاد زد: رابطه ما اشتباهه لونا ، بزرگترین اشتباه زندگیمون رو داریم میکنیم بیا و بدون دردسر تمومش کن
چهره جونگکوک پشت هاله اشک هاش تار و مبهم شده بود. عصبانیتش نمیتونست اون غم و اندوه نشسته لبه پلک هاش رو مخفی کنه.
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...