این پارت رو نصف شب گذاشتم چون اینترنتم ضعیف بود💔 ببشخید
Rebecca
چتر مشکی رنگش به لطف قطرات سرد باران به سیاهی میزد و میدرخشید.
مخفی کردن مچ بی دستش در جیب پالتو خاکستریش کم کم داشت تبدیل به یک عادت میشد.
مقابل ویترین لباس های شب ایستاده بود و به دنبال یک ایده کم هزینه تر برای لباس عروسش میگشت.
با امدن پیامی به موبایلش دسته چتر رو بین چانه و شانه اش گذاشتو تنها با یک دست سالمش فرصت داشت پیام رو سریعا قبل از اینکه چتر بیفته چک کنه.
پیام از طرف هوسوک بود
_فرفری خانم با پدرت حرف زدی؟
_نه هنوز ، میترسم جلومون رو بگیره
_ پس چطور بدون رضایت اون عروسی کنیم؟
سریع موبایل رو توی جیب کتش انداخت و به پیام جدیدی که براش اومد اهمیتی نداد. میتونست حدس بزنه که هوسوک یک پیام برای راضی کردنش فرستاده.
دختر ازمیان گل سر و تل های درخشان و ارزان قیمت به دنبال یک تاج عروس میگشت که به محض افتادن چشماش به گل فروشی ایده جالبی به ذهنش رسید.
چند قدم جلو تر رفت و با سری کج به تاج پر از برگ و گل های سفید ریز خیره شد. ترکیب رنگ موهاش و این تاج گل میتونست خیلی خاص باشه.
_این تاج با گل های سفید ،میشه قیمتش رو بدونم؟
فروشنده که زن بود ،تاج گل رو پایین اورد روی سر ربکا گذاشت. دختر با یک ذوق بی مانند مقابل ویترین ایستاد و به سختی تونست خودش رو ببینه.
گل فروش موهای ربکا رو نرتب کرد و خندان گفت:فوق العاده اس ، انگار که این گل ها برای تو آفریده شدن
_همینو میخوام..ممنون
زن تاج گل رو از سر ربکا برداشت تا توی جعبه مخصوصی بزاره که ربکا لحظه ای حضور مشکوک شخصی رو توی ویترین دید. اون شخص دقیقا اونطرف خیابان ایستاده بود و ربکا رو تحت نظر داشت و چیزی که دختر رو کنجکاو میکرد ، اون دوربین کوچک فیلمبرداری در دست اون شخص غریبه بود که به سمتش گرفته شده بود و تصویری از ربکا رو ثبت میکرد.
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...