_امشب رو میتونستی خونه تهیونگ بمونی ، خونه جدیدش بزرگتر و لوکس تره تعداد اتاق خواب هاشم بیشتره و...نامجون با احساس کردن نگاه معترض تهیونگ به اغراق بیش از حدش پایان داد.
_فقط دوتا اتاق خواب داره ولی خب بهتر از خونه قبلیِ..درست میگم تهیونگ؟
لونا سرش رو به پنجره ماشین تکیه داده بود و ساختمان هایی که به محض غروب خورشید ، چراغ هاشون روشن میشد رو زیرنظر میگرداند.
_میدونی که ، جیمین این روزا نباید تنها باشه
تهیونگ طبق معمول همیشه شنونده بود و در کمال سکوت به رانندگیش ادامه میداد اما این سکوت با همیشه فرق داشت.
آمبولانسی آژیرکشان با سرعت از کنارشون رد شد و سوی دیگه خیابون صدای گریه های پسربچه ای به گوش میرسید که مدام دست مادرش رو به سمت مرد بادکنک فروش میکشید و بادکنک میخواست.دختر نگاهش رو به نقطه دیگری داد.
زن و شوهری توی ماشین باهم مشغول دعوا و بحث بودند که درنهایت زن عصبانی از ماشین پیاده شد و سمت پیاده رو شروع به قدم برداشتن کرد.
پشت سرش یک دختر بچه همراه با عروسک خرسیش از ماشین پایین پرید و مادرش رو صدا میزد.لونا نگاهش رو از دغدغه های متفاوت مردم شهر گرفت و چند ثانیه چشم هاشو بست.
هیچ دلیل این همه سردرد رو نمیفهمید. پس شیشه رو بالا تر داد و تصمیم گرفت تا پلک هاشو باز روی هم بزاره تا اینکه اون پلک ها گرم تر شدند. تهیونگ تمام مدت از داخل آینه لونایی که در همان حالت نشسته خوابش برده بود رو نگاه میکرد.تنها زمانی که میتونست چشم هاشو از تصویر لونا سیراب کنه ، لحظه هایی بود که دختر چشم های خسته اش رو میبست و با آرامش نفس میکشید. نامجون کمی پنجره رو پایین کشید و دستش رو بیرون برد تا سرمای قطره های بارونی که شروع به باریدن کرده بودن رو احساس کنه. از خوبی های باران بهاری این بود که میشد بدون هیچ لباس گرمی و بدون اینکه سرمایی احساس کنی زیرش قدم بزنی و از بوی عطرش لذت ببری. مرد در افکار خودش غرق بوپ که لحظه ای احساس کرد که تهیونگ مسیر رو عوض کرده و به سمت مقصد دیگه ای حرکت میکنه پس به نیمرخ برادرش نگاهی انداخت و پرسید: داری کجا میری؟
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...