_هی تو ، چرا کارت دعوت برام نفرستادی؟
ربکا به محض دیدن جونگکوک چشم هاش گرد شد و زیرلب گفت: تو؟
پلک چشم راست هوسوک بالا مپرید و مرد سعی داشت مقابل چهره خندان جونگکوک ، اون روی خونسردشو به نمایش بزاره اما لرزش فکش بهش این اجازه رو نمیداد.
تهیونگ برای امنیت لونا ، اون رو پشت سر خودش مخفی میکرد ولی لونا با فشردن سرشانه کت تهیونگ اضطرابش رو خالی میکرد و میلرزید.
_جونگکوک ، خون ریختن توی کلیسا عاقبت خوشی نداره
پسر بی اهمیت به این حرف هوسوک ، چند قدم جلو تر رفت و ربکا رو با کشیدن موهاش به خودش نزدیکتر کرد. هوسوک خواست قدمی جلو بزاره تا عروسش رو از دست ظالم جونگکوک پس بگیره اما با نشستن کلت روی شقیقه دختر هردو دستاش رو تسلیم بالا اورد.
_بس کن ، هرچی که بخوای بهت میدم!
جونگکوک برای شنیدن همین جمله تا اینجا اومده بود و خطاب به هوسوک گفت: یونگی ، نگو که نمیدونی اون کثافت الان کجاست
هوسوک چشم هاشو بست که ربکا با فشرده شدن لوله تفنگ به سرش جیق زد
_ما از کجا باید بدونیم؟
مشت جونگکوک جمع تر شد و به همراهش چند نخ موی ربکا کنده شد و دختر دردناک نالید که هوسوک گفت:اگر ولش کنی بهت میگم
ربکا تکانی خورد و تلاش کرد که نشان اسلحه رو از سرش جدا کنه.
_گناهش چیه؟ با وجدان بودن؟ تورو یه ماده سگ زاییده جونگکوک!
جونگکوک ربکا رو به سمت جلو هل داد و دختر با ضربه زمین خورد و جونگکوک بند جلوی عبای مشکی رو شل تر کرد و یک پاشو روی پهلوی ربکا گذاشت.
نشان اسلحه رو سمت سینه دختر گرفت و سمت هوسوک فریاد زد: حالا بنال ، کدوم گوری رفته؟
ربکا مدام ملتمس به هوسوک اشاره میکرد تا چیزی نگه . پسرهم بین جواب دادن به این سوال جونگکوک گیج مونده بود که تهیونگ گفت:یونگی باید برات خیلی مهم باشه که بخاطرش خون به پا کردی
جونگکوک نگاه به تهیونگ سمت راستش دید نداشت.
_این خون هارو من نریختم ، من فقط یه وسیله ام
لونا از پشت تهیونگ بیرون اومد و مچ دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید. شخصی که نشان اسلحه رو سمت لونا گرفته بود بهش اخطار داد:جلو تر نرو اگرنه شلیک میکنم
جونگکوک هنوز پاش روی پهلوی ربکا بود که لونا بی اهمیت به اون هشدار جلو اومد. جونگکوک خطاب به یکی از اون افرادی که اسلحه رو سمت لونا گرفته بود گفت: اون کلت رو سمت سیرابی بگیر نه لونا
دختر دستش رو دور بازوی چپ جونگکوک حلقه کرد و با سری کج به نیم رخش نگاه کرد.
_گفته بودی که اینجا هیچکس شبیه تو نیست که بخواد جاتو بگیره…توی این پنج سالی که نبودم به دوستم تجاوز میکردی
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...