24-حقیقت🖤💚

1.3K 171 238
                                    

Luna

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


Luna

حالا که انتظار شنیدن یک پاسخ از جونگکوک رو داشت، دقیقه ها تبدیل به ساعت شده بودند.
صدای خنده های شاد جیمین و آنا توی سالن میومد ، انگار که بالاخره جیمین موفق شده بود با یک بچه ارتباط بگیره.

لونا وقتی که دقت بیشتری به محتوای حرف ها و خنده های آنا گوش کرد متوجه شد که جیمین سعی داره بی سر و صدا پاستیل هاشو از اون بچه بگیره اما موفق نمیشه.

_فقط دوتاشو بده بقیه اش رو نمیخوام..هیونگ این بچه پاستیل هامو برداشته بهم نمیده

لونا در اتاق رو تا نیمه باز کرد تا صدا هارو بهتر بشنوه. جین برای سر زدن به ناهار در حال پخت وارد خونه شده بود و خطاب به جیمین گفت: مگه بهت نگفتم پاستیل هاتو بزار بالای کابینت؟

_غلط کردم ، یادم رفت

_ولش کن بچه رو.. یکی دیگه برات میخرم

_به نامجون بگو بیاد این پاستیلارو بگیره ازش

_ساکت شو جلو مهمونا منو دیونه نکن جیمین!

لونا در اتاق رو دوباره بست و پیامی که به جونگکوک داده بود رو دوباره چک کرد.

_نگرانم ، جواب تماس هامو بده باید صداتو بشنوم

دوباره به سمت پنجره رفت و وضعیت مهمان هارو چک کرد. ماریا سرجای لونا روی صندلی تاشو ، کنار تهیونگ نشسته بود و باهم مشغول بودند.

_پررو

طرف دیگه ای از محوطه نامجون داشت شمعی صورتی رنگ ، عدد شش رو روی کیک تولد آنا میگذاشت. پیرمرد هم از دیدن صمیمیت دخترش با تهیونگ لذت میبرد و گاهی اشاره به اون دو ، به نامجون حرف هایی میزد.
نامجون هم با یک لبخند به اون پیرمرد پاسخ میداد.

_منفعت طلب

تهیونگ یک مارشملو سر چوب زده بود و بعد از کباب کردنش اون رو جلوی لب های ماریا برد .

_زن ندیده

سعی کرد ربکارو اون اطراف پیدا کنه اما انگار که درحال حاضر خبری ازش نبود.
با احساس کردن نگاه های تهیونگ سریع پرده رو کشید و برای یونگی تایپ کرد.

_سلام به جونگکوک بگو توی بیمارستان بمونه تا عصر خودمو بهش میرسونم

یونگی هم جوابی به لونا نمیداد و باعث میشد که آشوب عجیبی در دل دختر بیفته. کلافه موبایل رو سمت تخت پرت کرد و از اتاق بیرون رفت.
از راهپله چوبی دوتا دوتا پله هارو رد کرد تا اینکه به آشپزخونه رسید.

Nightmare ⁦。*♡⁩ کابوسWhere stories live. Discover now