Jimin
چطور باید باور میکرد این پسر با حس خاکستری رنگی که تا چند دقیقه پیش به جیمین داشت حالا داره اینطوری گرمای وجودش رو از طریق بوسه بهش هدیه میکنه؟
لب های یونگی روی لب هاش سنگینی نمیکرد ، بلکه اون لب ها روح بارانی جیمین رو به مسخ گرفته بود و بیشتر از همه روی قلب بیقرارش سنگینی میکرد.
یونگی با صدا لبش رو از لب خیس جیمین جدا کرد.
دیگه خبری از یونگی قدیمی نبود.
خبری از پوزخند و اون نگاه های سرد نبود.
حالا این آگوست دی معروف بود که محو چشم های نیمه باز و خمار پسر زیر بدنش شده بود وچشم هاش کنجکاوانه، در انتظار یک بازخورد از سوی جیمین نشست.
جیمین که پاک حرف زدن رو فراموش کرده بود ، بالاخره زبان باز کرد و پرسید
_عادتته؟
یونگی متوجه این سوال نامربوط پسر رها شده در آغوشش نمیشد. باید در پاسخ چی میگفت؟
جیمین که خوب میدونست یونگی گیج شده ابروهاشو بالا داد و شفاف تر سوال کرد
_عاشق کردن و بعد رها کردن آدما..دیوونه کردن بقیه عادت همیشگیته؟
مردمک سیاه یونگی به لب های نیمه متورم جیمین دوخته شده بود ، نور آتش فیلتر نارنجی رنگی رو روی گونه سمت راست یونگی انداخته بود.
دست یونگی بالا اومد و با انگشت شصتش، لب پایین جیمین رو لمس کرد
_آره سرندپیتی عادت کردم..این دیوونگیت رو دوست دارم
سرندپیتی؟
اون الان بهش گفت سرندپیتی؟
صورت یونگی پایین تر رفت و موهای سیاه و نم دار پسر رو کمی از صورتش کنار زد و چشم های آسیایی و خمارش از همیشه قشنگ تر شده بود.
_توهم دوستش داری؟
لب های جیمین حتی با حس کردن انگشت های یونگی هم ذوق زده میشد ، پسر زبونش رو توی لپش فرو برد و به آرومی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
این طرز نگاه یونگی رو بارها توی رویاهاش ترسیم کرده بود و باهاش سناریو میساخت.
چطور باید به اون چشم ها نه میگفت؟
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...