ووت کنید:-)
پارت بعد خیلی طولانیه
💚🖤Luna
_ببین جین برات چی درست کرده!؟
رقت امیزه!
لونا مثل یک عروسک خیمه شب بازی در آغوش نامجون تکان میخورد و با هر قدم که نامجون از راهپله زیرزمین پایین میرفت ، موهای بلند و سیاهش به چپ و راست پرتاب میشد._از اونجایی که جیمین گند زده و امکان اومدن جونگکوک به اون اتاق هست امشب اینجا توی این زیرزمین میخوابی
لونارو روی تخت چوبی و قدیمی گذاشت و با یک دکمه تعداد زیادی لامپ نارنجی رنگ در زیرزمین روشن شد. فضای تاریک و مبهم زیرزمین ، انقدری که فکر میکرد هم ترسناک نبود! مثل اینکه جین حسابی اون مکان متروکه و پر از تار عنکبوت رو تمیز کرده و دورتا دور ستون های چوبی ، سیم هایی پر از لامپ های نئونی نارنجی پیچیده.
_میبینی؟ زیرزمین کدوم خونه ای رو دیدی که انقدر رویایی باشه؟
نامجون لونارو به آرامی روی تخت گذاشت و چند نخ مزاحم از موهای مشکی رنگش رو از روی صورت رنگ پریده و بیحسش کنار زد.
_میتونی حرف بزنی؟
دو تیله خاکستری رنگ چشم های دختر تنها ، پنجره مستطیلی و کوچکی که در کنج زیرزمین بود رو میدید.
_چرا؟ چرا من؟
چهره نامجون جدی شد و در سکوت به چهره بی حس و سرد لونا نگاه کرد.
_شاید توهم خاصی
نامجون از توهم استفاده کرد.
یعنی جز لونا کس دیگه ای هم بود که خاص باشه؟
دختر منظور مرد رو از جمله خاص بودن متوجه نشد اما انقدر ناخوش و غمگین بود که ذره ای حس کنجکاوی در وجودش احساس نمیشد.
نامجون روی صندلی کنار تخت نشست و به ساعت جیبی توی دستش نگاه کرد.
زنجیر طلایی رنگ اون ساعت از بین انگشتش بیرون افتاده بود و مرد با آرامش به تکان خوردن عقربه باریکش خیره بود._پدرم جزو چند نفر برتر هیپنوتراپی توی این کشور بود...دقیقا همون روز هایی که داشتم به عنوان الگو پدرم رو انتخاب میکردم توسط یکی از بیماراش به قتل رسید.
YOU ARE READING
Nightmare 。*♡ کابوس
Fanfictionکابوس๑♡♡ اون روانشناس مرموز ، دکتر دیوانه ، کیم نامجون عجیب و غریب ، اون فکر میکنه با چپوندن کلمه ها به مغزم و تجویز دارو های شیمیایی میتونه روح دست نیافتنی و دور افتاده من رو نجات بده. اون مَرد قیافه ای موجه به خودش میگیره و ازم میخواد از دوست پسر...