61-پایان رویا🖤💚

1.1K 169 475
                                    

مرور خاطرات براش با خودکشی فرقی نداشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مرور خاطرات براش با خودکشی فرقی نداشت.

نمیدونست تا کی قراره با هربار رد شدن از این جاده جنگلی و دیدن تک تک درخت ها دلش برای اون خاطرات دوره نوجوانیش تنگ بشه. خاطراتی که سازنده اش یک مرد با ملیت متفاوت و غریبه تز نسبت به بقیه بود. شاید اون چهره موقع خوردن شیرموز که با تمام تمرکز شیرموز رو مزه میکرد  بود که باعث میشد لونا به هیچ وجه حرف های جین و مادرش رو برای قطع ارتباط کردن باهاش رو گوش نده.

کی باور میکرد صاحب اون خنده های شیرین و با نمکی که حتی دل بچه هارو هم آب میکرد در خلوت خودش یک هیولای بی رحم باشه؟

اون کسی بود که لونا رو با تمام وجود میخواست و برای دیدنش ساعت ها پایین پنجره پشت بوته ها مخفی میشد اما دور از چشم لونا برای اعضای خانواده دختر سناریو قتل طراحی میکرد.

-جنگ شده!؟

راننده تاکسی با این جمله لونا رو از فکر بیرون اورد و باعث شد که دختر کمی به جلو متمایل بشه تا بتونه منشأ اون آتش سوزی که نزدیک به خونه اشون بود رو پیدا کنه.

هنوز مطمعن نبود اون آتشسوزس بزرگ با اون دود های سیاهی که در ابر ها گم میشه منبعش چیه که صدای جیق و فریاد های مادرش در خاطراتی دور که در اصطبل از درد سوختگی فریاد میزد رو توی گوش هاش شنید. تنگ شدن ریه هاش رو و در نهایت حس خفگی رو در سینه اش احساس کرد.

-خانم حالتون خوبه؟

لونا چندین بار به صندلی ماشین راننده با مشت کوبید و با صدایی گرفته از غم فریاد زد:

-سریع تر، سریع تر

مرد به سرعتش افزود اما هنوز چند متر تا رسیدن به محل آتشسوزی مانده بود که ماشین خاموش شد و راننده هرچقدر که تلاش کرد موفق به روشن کردن ماشین نشد.

-بخاطر شیب تند اینطوری شده ، یکم صبر کنید لطفا

لونا چند اسکناس بی اهمیت به مقدارش روی صندلی کنار راننده انداخت و پیاده شد. به محض پیاده شدنش رعد و برق شدیدی زد و صحنه های وحشتناک تری رو از گذشته اش رو براش تداعی کرد. لحظه انفجار اصطبل هم داشت باران میومد.

-جیمین!

لحظه دویدنش توی جاده ، قطره های تیز باران شدیدا به پیشانی و سرش برخورد میکردند.

Nightmare ⁦。*♡⁩ کابوسWhere stories live. Discover now