_ آه، خفه شو!
تهیونگ به آرومی جوری که یونجون متوجهاش نشه زمزمه کرد و نگاه عصبانیای روانه دیوار نازک خونهاش کرد.
_ پاپا دیرم شده
شاید اگه یونجون هم میتونست رایحه ترش شده پاپاش رو احساس کنه، اینقدر با جدیت کودکانهاش حرف نمیزد.
_ اوه، باشه...بوک کوچولو کیفت رو برداشتی؟
امگای توتفرنگی لبخند کوچیکی نشون پسرکش داد. و با لطافت مخصوص بیان کرد
کت مشکی رنگش رو از روی مبل برداشت و با چککردن آخرین جزئیات مربوطه در خونه رو قفل کرد._ یادت باشه که امروز عمو جینی دنبالت میاد... دوباره مثل دفعه پیش سر به سرش نزار چرا؟ چون اون...
هنوز حرفهای تهیونگ کامل نشده بودند؛ که
یونجون شاکی و با خوابآلودگی ناشی از زود بلندشدنش حرف پاپاش رو کامل کرد، گفت:
_ چون عمو جینی یه بزرگسال حساب میشه؟ زندگی عجیبی دارید.
و چشم های کوچکش رو مالید.تهیونگ دستهاش رو به کمرش زد و با لپهای آویزون رو به پسرک قد کوتاهش، گفت:
_ مرد جوان حس نمیکنی زیادی با پاپات مخالفت میکنی؟
یونجون خود تهیونگ دوم حساب میشد پس هیچ وقت سکوت نمیکرد!_ مرد بزرگسال حس نمیکنی مهد کودک کار بیهودهای برای انجامدادن باشه؟
یونجون دقیقا از کجا همچین جملات بزرگسالانهای رو یاد گرفته بود؟
در واقع امگای توت فرنگی یادش نمی اومد، همچین حرفهایی رو جلوی پسرکش زده باشه.برای یه پسر پنج ساله حرفهای متناسبی بهشمار نمیاومدند.
تهیونگ انگشت اشارهاش رو به بینی سرخ شده یونجون زد، گفت:
_ پاپا مهد کودک رفته، حتی عمو جینی هم رفته، پس بوک کوچولو هم باید بره._ یعنی بابا بزرگ و مامان بزرگ هم رفتن؟
یونجون با چشم های برقزده بیان کرد و حالا که با خودش فکر میکرد شاید کمی خوابآلودگیش ازبین رفته باشه؟
امگای توت فرنگی دونهای از اون خندههای نادرش رو نشون پسرکش داد گفت:
_ تفکر درستیه.
امروز یه قرار کاری خیلی مهم داشت.
یکی از اون قرارهایی که مجبور بود، دم تکوندادن آلفاهای از خود راضی رو تحمل کنه.
حداقل از کارکردن توی بخش خودش لذت میبرد؛ ولی چرا باید توی دورهمی دبیرستان شرکت میکرد؟
سوکجین زیادی در این مورد بهش اصرار کرده بود.
پس چجوری میتونست جواب رد به هیونگ سمجاش بده؟
هر چقدر فکر میکرد نمیتونست خاطرهی زیبایی از دبیرستان بیاد بیاره.دستی به درون موهای نسبتاً بلندش کشید و ماشینش رو کنار خیابون شلوغ پارک کرد.
با نگاهکردن به تابلو پارک ممنون میتونست بفهمه که تا همین الان هم احتمال جریمه شدنش نزدیک به صد شده!
دست کوچیک یونجون رو گرفت و از خیابون شلوغ عبورش داد.
YOU ARE READING
troubled jeons(kookv)
Fanfictionتهیونگ فقط خواستار یه زندگی بدون دردسر بود ولی همه چیز با حضور ناگهانی همسایه دردسرساز اش شروع به تغییر کرد! .... بهمکمک کن!" آلفای شکلاتی با لحن بیچاره ای بیان کرد و به اون امگای بداخلاق نگاهی انداخت اون وقت چرا؟" و گوشه لبی برای مرد بالا داد چون...