new trouble

1.7K 291 29
                                    

آلفای شکلاتی کاملا خسته و خواب آلود بود پس دستی به نشونه سکوت جلوی دهنش گرفت و پسرک کوچیک که در حال گاز گرفتن از شونه اش بود رو درون دست هاش نگه داشت

مشکلی پیش اومده؟"
صادقانه توی اون موقعیت هیچ کسی رو نمی تونست شناسایی کنه پس با قیافه درهمی به صداهای نامفهوم پسرکش گوش کرد

مشکلش چی بود؟....
ناگهان صدای گریه سوبین شدت گرفت
دوباره؟...
جونگ‌کوک دیگه نمی دونست باید چه کاری انجام بده...

جون گوگ... "
سوبین سه ساله خیلی خوب نمی تونست حرف بزنه و جدایی از اون حتی حاظر نبود تا به جونگ کوک بابا بگه!

پسر بچه با حرکات سریعی خودش رو از آلفای شکلاتی جدا کرد و درون آغوش گرم تهیونگ جای گرفت

جون گوگ دوس..ندارم"
سوبین اونقدر با معصومیت حرف هاش رو تکرار میکرد که حتی خود جونگ کوک هم‌ فکر میکرد هیولاست!

تو شیطون کوچولو... جئون سوبین بیا اینجا"
صدای پر صلابت آلفای شکلاتی شنیده میشد
اینکه بخواد یه نفر رو به فامیلی خودش صدا کنه زیادی تازه و عجیب بنظر میرسید

مرد جوان .... لازم نیست گریه کنی"
تهیونگ آه کوچیکی کشید و تصمیم گرفت تا پسرکی که بهش پناه آورده رو آروم کنه
در واقع هیچوقت بخاطر نمی آورد که یونجون گریه کرده باشه...
پس حتی برای اون هم موقعیت جدیدی به حساب می اومد ....

طبق عادتی که همیشه با خودش همراه داشت انگشت اشاره اش رو به بینی کوچیک و سرخ شده سوبین زد ادامه داد:
یه داستان زیبا وجود داره در مورد پسرک خنده رویی به نام سوبین....دوست داری تا ادامه اش رو بشنوی؟"
و با گذاشتن دستی پشت کمر سوبین حرفش رو تایید کرد
پسرک سرخ شده سری به نشونه موافقت تکون داد و با مشت های بسته شده لباس امگای توت فرنگی رو فشرد

ولی بهتره برای الان به تخت خوابت بری قول میدم بعدا برات تعریف کنم"
تهیونگ رایحه لطافت امیز توت فرنگی اش رو آزاد کرد تا شاید کمی سبب آرامش خاطر پسرک سرخ شده بشه
چند دقیقه ای به همون حالت موند و در همین حین ضربه های آرومی به پشتش زد و صبر کرد تا تن خسته پسرِ کوچک سبک تر بشه....

و فرضیه اش به درستی اثبات شد ....
کمی پسر بچه سرخ شده رو از خودش دور کرد و با قیافه غرق در خوابش مواجه شد
اون فقط زیادی خسته و بهانه گیر شده بود...

پسر بچه رو دوباره به آغوش آلفای شکلاتی دعوت کرد و زمزمه کرد:
فقط نیاز داشت تا بخوابه"

این حرفش شبیه به کنایه بود؟..
جونگ کوک که تمام مدت گیج شده و خواب آلود ایستاده بود نوچ نوچی کرد گفت:
حداقل نباید دروغ میگفتی"
میدونست حرف اش یه پرویی بزرگ بود ولی چاره ای جز این نداشت احتمالا دوباره به کمک اون امگای توت فرنگی نیازمند میشد

troubled jeons(kookv)Where stories live. Discover now