بچه نمیشه یکم آروم بگیری؟"
جونگ کوک کم آورده بود به معنای واقعی کلمه کم آورده بود!حتما باید به مادرش زنگ میزد؟
هیچ راه حلی جز این به فکرش نمی رسید...
ولی نه قرار نبود همچین کاری رو انجام بده!بچه پاندا واقعا خسته ام کردی"
نگاه خواب آلودی به پسرکی انداخت که با خوشمزگی پودینگ سیب اش رو میخوره
البته اگه بتونی اسمش رو پودینگ بزاری...
بیشتر شبیه غذای فاسد شده بود...جون گوگ؟..جون گوگ"
صدای بامزه ای از خودش در آورد و با بالا آوردن دست های چسبناکش شروع به بازی کرد...در مقابل الفای شکلاتی آهی کشید و فقط به تلویزیون خاموش نگاه خیره ای انداخت
هرچی...اینکه یه نفر بتونه صبر جونگ کوک رو تموم کنه غیر قابل درکه...قسمت وحشتناک تر ماجرا نزدیک شدن راتش بود ...
هر دفعه موقع رات اش فقط به یه نفر خبر میداد و خب مشکل حل میشد ولی ایندفعه ماجرا فرق میکرد...
حالا انگار تبدیل به یه پدر شده بود..
پوزخند صدا داری زد و چشم هاش رو بست این خیلی مسخره است....
پدر؟...
ولی موضوع بیشتری که باعث میشد حرص بخوره اون بچه پاندا بود چرا حداقل بهش بابا،ددی،پاپا....یا هر چیزی شبیه به این نمیگه...
یاد بچگی های خودش افتاد که چطوری با پدر و مادرش رفتار میکرد
این فاجعه است!...وقتی نگاهی به خونه درهم و برهم اش انداخت آهی از سر کلافگی کشید و به این فکر کرد که آیا میتونه جیمین رو گول بزنه تا خونه اش رو تمیز کنه؟....
مسلما راضی کردن اون امگای خودپسند کار راحتی نبود و جونگ کوک هم آدمی نبود که به مردم راحت اعتماد کنه و اجازه بده وارد خونه اش بشن هرچند که برای تمیز کاری باشه!
از یکشنبه ها متنفر بود...
چرا ؟...چون از بیکاری خوشش نمی اومد
در واقع جمله اش اشتباهه اون بیکاری رو دوست داشت اما از کلافگی متنفر بود..
خونه نشستن کار باحالی نبود که جونگ کوک بخواد انجامش بده و با وجود اون بچه پاندا سخت تر هم شده بودپس با رسیدن فکر جدیدی به ذهنش رو به اون موجود دست و پا چلفتی گفت:
هی میخوای بریم بیرون بچه پاندا؟"بزار ببینم لباس داری؟"
جوری که انگار پسرک میتونه جوابی بهش بگه بیان کرد و با سرگرمی شروع به جستجو درون اون ساک کوچک کرد....
ولی این لباس ها که خیلی کم هستن...
آلفای شکلاتی توی دلش گفت
شاید باید چند دست لباس برای اون بچه پاندا میخرید؟....در همین حین کم کم بویی به مشامش میرسید ....
بوی هر چیزی که بود از نظر جونگ کوک مطبوع بنظر نمی رسید
در واقع سوالش این بود که کدوم احمقی میتونه غذاش رو بسوزونه...
لحظه ای به فکرش خطور کرد که شاید این بوی سوختگی از خونه خودش نشات میگیره
ولی اون که هیچوقت غذا درست نمی کرد؟...
YOU ARE READING
troubled jeons(kookv)
Fanfictionتهیونگ فقط خواستار یه زندگی بدون دردسر بود ولی همه چیز با حضور ناگهانی همسایه دردسرساز اش شروع به تغییر کرد! .... بهمکمک کن!" آلفای شکلاتی با لحن بیچاره ای بیان کرد و به اون امگای بداخلاق نگاهی انداخت اون وقت چرا؟" و گوشه لبی برای مرد بالا داد چون...