Part 1

2.7K 143 29
                                    

های های .
من اومدم با یک مولتی شات خفن برای کسایی که رابطه ی خشن و باتم پرو دوست دارن .
امیدوارم ازش خوشتون بیاد و حمایتم کنین .
بوس بهتون و خیلی دوستتون دارم .

.
.
.

های های. 
امیدوارم حالتون خوب باشه. 
این مولتی شات شامل صحنات خشن و بی دی اس ام و+18 هست. 
اگر از این نوع ژانر خوشتون نمیاد لطفا این مولتی شات رو شروع نکنین. 
اول یه توضیح بدم راجبش و کسایی که نمیدونن به راحتی متوجه بشن .
توی این مولتی شات از دونوع رابطه صحبت میشه .
یک اسلیو و مستر و دومی دام و ساب هست .

اسلیو به یه شخص مطیع و رام گفته میشه و ساب هم میشه کسی که سلطه میپذیره و یه جورایی اگر سلطه گری دام روی خودش لذت میبره .
دام کسیه که بی نهایت سلطه گره و مستر یه جورایی میشه ارباب ساب ها چون ساب ها به نوعی یک برده ی جنسی محسوب میشن .
ولی خب من توی این فیکشن از اسلیو و مستر استفاده کردم و خیلی کم پیش میاد اسم دام یا ساب رو ببینید.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید .
بوس بهتون .

**************************************



با باز شدن در سالن ، نگاه از موبایلش گرفت و از روی صندلی بلند شد. 
احترام نظامی به ارشدش گذاشت و با دستور ازاد او
، دوباره به صندلیش برگشت. 
ارشد نفس عمیقی کشید و بدون هیچ مقدمه ای لب زد : میرم سر اصل مطلب. . همونطور که میدونید امریکا داره برای حمله به ما اماده میشه و میدونید چیه این موضوع ترسناکه ؟
کمی مکث کرد و ادامه داد : این که کسایی که نقشه ی حمله به ما رو کشیدن کسایین که از همین خاک اب خوردن و توی این سرزمین رشد کردن ..
همتون فرماندشون رو میشناسین .. اون یه زمانی زیر دست من بود ولی الان شده فرمانده ی کل ارتش امریکا. 
ما نیاز به یه جاسوس داریم که بتونه به یه نحوی نقشه های اونا رو برای ما فاش کنه .. الان میخوام نظر سنجی کنم و بدونم که شما ها فکر میکنید کی بهترین گزینه برای جاسوس بودنه. 
سپس با انگشت دست راستش به برگه هایی که رو به روی فرمانده ها بود ، اشاره کرد و گفت : توی این برگه ها اسم فرد مورد نظرتون رو بنویسید ..
اون شخص بدون هیچ دلیلی باید این ماموریت رو قبول کنه و از تموم وجودش باید مایه بزاره .. حتی اگر برای به دست اوردن مدارک مجبور به همخوابی شد باید قبولش کنه .. 
اخمی از حرف فرمانده کرد و با لحنی مردونه و صدایی دیپ لب زد : هیچ دلیلی برای همخوابی با جنس خودمون نمیبینم ارشد .. بهتر نیست به جای اینکه یه جاسوس برای پیدا کردن مدارک به امریکا بفرستید به فکر قوی کردن ارتش باشید ؟
این نشون از ضعف و ترس شما نسبت به هوانگ هیونجین نیست ؟ 
ارشد اخمی کرد و با تن صدای بالایی لب زد : اینجا من میگم کی چیکار کنه فلیکس .. تو فقط یه فرمانده ی ساده ای پس ساکت باش و هر کاری که میگم رو انجام بده. 
پوزخندی زد و با حرص برگه رو توی دست فشرد و خودکار رو از روی میز برداشت تا اسم شخصی که فکر میکرد برای این کار مناسب هست رو بنویسه. 
بعد از چیزی حدود بیست دقیقه ، ارشد با صدایی بلند و رسا لب زد : خب .. برگه ها رو بیارید و بزارید روی میز من. 
چشمی توی حدقه چرخوند و با خستگی از روی صندلی بلند شد و به طرف میز ارشد رفت. 
کاغذ رو روی میز و بقیه ی کاغذ ها کوبید و تا خواست از میز ارشد دور بشه ، مچ دستش اسیر شد
.
اخمی کرد و به طرف ارشدش برگشت و ابرویی بالا داد. 
ارشد نگاهی به بقیه انداخت و با دیدن حواس پرتیشون ، لب زد : همین الانم میتونم حدس بزنم کی قراره به این ماموریت بره .. پس بهتره خودتو براش اماده کنی. 
پوزخندی زد و گفت : شما حدسو میزنید ولی من مطمئنم .. میدونین چرا ؟
ارشد اخمی کرد و گفت : نمیدونم. 
مچ دستش رو ازاد کرد و به ارشد نزدیک شد و در گوشش لب زد : چون شما ها یه مشت ترسوی احمقید که اسم خودتونو گذاشتین حامیان این کشور و ارتش. 
با حرف فلیکس که چیزی جز حقیقت نبود ، دندون هاش رو به هم فشرد و برای تخلیه ی عصبانیتش لب زد : اگر بهترین فرمانده نبودی تا الان توبیخت کرده بودم. 
اینبار پوزخند صدا داری زد و گفت : نمیتونی اینکار رو بکنی .. چون در اخر محتاج من میشی تا بتونی با بقیه بجنگی .. پس فرمانده ی کل.. 
کمی مکث کرد و با نگاه زیر چشمی به فرماندهانی که ایندفعه در حال نگاه کردن به اون دو نفر بودن لب زد : حرف از توبیخ من نزن ..چون تنها یه بشکن از طرف من کافیه تا کل زندگیت به نابودی کشیده بشه. 
ارشد اخمی به چهره نشوند و با لحنی دستوری لب زد : برو بشین. 
ابرویی بالا داد و با یه نیشخند ، از فرمانده جدا شد و به طرف صندلیش رفت. 
ارشد نفس عمیقی کشید و دونه به دونه کاغذ ها رو باز کرد و به طرف تابلوی پشت سرش رفت و اسم فلیکس رو بزرگ روی تابلو نوشت و گفت : کسی که بیشترین رای رو برای این ماموریت گرفته لی فلیکسه .. باید خودتو براش اماده کنی فلیکس. 
دستاش رو محکم روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد. 
با این حرکتش خیلی از فرمانده ها توی جاشون لرزیدن و نگاه از چشم های کشیده ی اون پسر گرفتن. 
نیشخندی به چهره های ترسیده اشون زد و با لحنی تمسخر امیز لب زد : باشه .. من میرم وسایلم رو جمع کنم. 
و به طرف فرمانده ی کل برگشت و احترام نظامی گذاشت و با یک نگاه تیز ازش رو گرفت و از اتاق خارج شد. 

به محض خروج ، کلاهش رو از سرش در اورد و دستی به موهاش کشید و گفت : پیرمردای خرفت ..
با اینهمه سابقه کار از یه تازه کار میترسن .خخ
.
.
همانطور که در حال جمع کردن وسایلش بود ، موبایلش به صدا در اومد و نام مادرش روی بک گراند نمایان شد. 
اخمی کرد و ایکون سبز رو فشرد و گفت : بله ؟ سوآ با لحنی مهربون لب زد : سلام پسرم شنیدم داری میری ماموریت عزیزم. 
خنده ی تمسخر امیزی زد و گفت : خبرا زود به دستت میرسه مامان ... اره دارم میرم ماموریتی که شوهر جونت نتونست براش راهی پیدا کنه .. و چی بهتر از این که پسر گیت قراره زیر خوابم یکی از بهترین فرماندهان امریکا و کره بشه .
سوآ اینبار با لحنی تند به حرف اومد و گفت : درست صحبت کن فلیکس .. اون در حقت پدری کرده .
سری تکون داد و لباس زیر های نویی که تازه خریده بود رو توی ساک انداخت و گفت : درسته ..
اونم چه پدری ... پدری مهربان .. پدری که فقط زورش به من میرسه ... پدری که فقط منو میفرسته ماموریت تا از شرم خلاص شه .. اره پدر خوبیه. 
سو آ نفس عمیقی گرفت و گفت : اینو بدون که اگر جی ته نبود تو تا الان بیکار بو.. 
با خنده ی بلندی که پسرش کرد ، حرفش رو خورد و بهش گوش سپرد. 
بعد از چند ثانیه خنده اش رو خورد و گفت : اگر اون نبود من بیکار بودم ؟
فکر کنم یادت رفته صبح تا شب مثل خر درس میخوندم تا جای پدرم باشم ولی چیشد ؟ مادرم با دوست صمیمیش ازدواح کرد و به خواسته ی تو که مثلا مادری از این کار دست کشیدم و اون شد همه کاره این ارتش .. اگر بخاطر تو نبود الان من فرماندهی کل رو به دست گرفته بودم .. پس دیگه نگو بخاطر اون رفتم توی ارتش .. الانم کار دارم خدافظ. 
و تماس رو پایان داد.
موبایل رو با حرص روی تخت پرت کرد و خطاب به سگش لب زد : همه ی زنایی که ازدواج دوم انجام میدن ، بچه های شوهر اولشونو فراموش میکنن یا فقط مامان من اینطوریه ؟
بنی پارسی کرد و با هیجان شروع به دور زدن کرد
.
لبخندی از ته دل زد و روی زمین زانو زد. 
گونه های سگش رو گرفت و شروع به چلوندنش کرد و گفت : تنها چیزی که باعث میشه یه لبخند از ته دل بزنم تویی. 
بوسه ای روی سر بنی گذاشت و از روی زمین بلند شد. 
اطلاعات چندانی از هوانگ هیونجین نداشت ؛ فقط میدونست که به کره خیانت کرده و به امریکا رفته ... ولی خب این حقیقت امکان داشت اصلا درست نبوده باشه. 
نفس عمیقی کشید و لباس هاش رو با هردو دست فشرد و تا راحت تر در ساکش رو ببنده. 
اروم زیپ رو کشید و چمدون رو به سختی پایین اورد و روی زمین قرار داد. 
نگاهش رو به ساعت داد و گفت : بنی هنوز 7 ساعت تا پروازم وقت هست .. به نظرت میتونم یه مستر پیدا کنم که بهم حال بده ؟  
بنی بازم پارس کرد و فلیکس بشکنی زد و گفت :
سگ خودمی بنی.. 
با اتمام حرفش به طرف ایینه رفت و نگاهی به خودش انداخت. 
چهره اش اونقدر دلربا و جذاب شده بود که میدونست به محض ورود به بار یه مستر به طرفش میاد یا حتی اگر مستر نبود میدونست امشب دست خالی از کره خارج نمیشه. 
نیشخندی زد و گفت : تو میتونی لی فلیکس ..
هوانگ هیونجینم مثل بقیه اس و فرقی نداره ...
میتونی بزنیش زمین. 
.
.
نفس عمیقی از حس ارضا شدنش برای بار دوم کشید و یک باره اروم گرفت. 
مستر رو به روش ، پوزخندی زد و گفت : برای یه اسلیو زیادی قوی به نظر میرسی .. روی هر کسی این کار ها رو امتحان کردم ، ربع ساعت دوم نیاورده ولی تو الان یک ساعته داری کیف میکنی. 
خنده ی تمسخر امیزی کرد و نگاهش رو به ساعت دور دستش داد و با دیدن عقربه هاش که انگار دویده بودن ، اخمی کرد و همانطور که با بدنی کبود و دست هایی پر از خون لباس هاش رو میپوشید ، لب زد : حتما کارت به اندازه ی کافی برام راضی کننده نبوده ... 
مستر اخمی کرد و گفت : هیی .. فکر کنم باید یه درس درست و حسابی بهت بدم. 
نیشخندی زد و گفت : اوه .. متاسفم مستر اما من خیلی کار دارم. 
پسری که حکم مستر رو توی این رابطه داشت و اسمش چانسو بود ، به طرف فلیکس رفت و دستش رو توی یکی از زخم های دستش فرو کرد و محکم فشرد. 
فلیکس با درد اخی گفت و سعی کرد لذتی که میبرد رو پنهان کنه. 
چانسو خنده ی شیطانی کرد و گفت : بهتره ادبت کنم
.
هوفی کشید و چشماش رو به هم فشرد تا این لذت رو کنار بزنه اما چندان موفق نبود. 
داشت دیرش میشد و این اصلا خوب نبود ؛ پس مچ دست چانسو رو گرفت و یکی از هزاران تکنیکی که توی ارتش یاد گرفته بود رو روی اون پسر بیچاره پیدا کرد. 
به محض پهن شدن هیکل گنده ی اون پسر ، پا روی کمرش گذاشت و رد شد. 
چانسو اخی از سنگینی فلیکس گفت و دستاش رو روی زمین کشید. 
همانطور که استین های پیراهن سفیدش رو بالا میداد ، به طرف مرد برگشت و گفت : از این به بعد قبل از همخوابی با یه اسلیو حتما شغلش رو ازش بپرس ... شاید توی ارتش باشه و اینطوری پهن زمینت کنه مستر. 
کلمه ی "مستر " رو با تمسخر گفت و بدون توجه به چهره ی گر گرفته ی اون مرد از اتاق خارج شد. 
باید هر چه سریع تر خودش رو به فرودگاه میرسوند تا از پرواز جا نمونه. 
.
.
.
پشت میزش نشسته بود و در حال بررسی اسنادی بود که یکی از فرمانده ها براش فرستاده بود. 
یک صفحه از سند رو خوند و با محتوای مسخره ی داخلش ، اخمی کرد و سند رو توی صورت فرمانده پرت کرد و گفت : تو به این میگی یه سند برای ایجاد جنگ ؟ این بیشتر شبیه خاله بازیه فرمانده مَک .
اب دهنش رو با ترس و غرور خرد شده ، قورت داد و خم شد و سند رو از روی زمین برداشت و گفت : متاسفم. 
با نفرت نگاه از پسر بیچاره گرفت و به فرمانده ی دیگری داد و گفت : سند ؟
فرمانده ی دوم لب گزید و با استرس و دستانی لرزون به طرف میز رییس کل قدم نهاد. 
نگاه زیر چشمی به اون پسر بی چاره انداخت و با دیدن لرزش دست و پاهاش لب زد :گمشو بیرون تو لیاقت فرمانده بودن رو نداری .. فرمانده ای که جلوی ارشدش میلرزه فرمانده نیست یه بچه ی دوساله است ... 
سپس با داد خطاب به اون دو فرمانده ی تازه کار لب زد : گمشین بیرون . زود. 
فرماندهای بی چاره بدون هیچ حرفی احترامی گذاشتن و از اتاق هیونجین خارج شدن .
نفس عمیقی کشید تا اروم بشه و سپس نگاه به فرمانده ی سوم داد و گفت : نقشه ای که طراحی کردی رو برام توضیح بده. 
فرمانده ی سوم سری تکان داد و به طرف تابلویی که هیونجین گوشه ی اتاقش قرار داده بود رفت. 
برگه های توی دستش رو ورق زد و خواست چیزی بگه که هیونجین لب زد : مگه اینجا مهدکودکه که از رو میخوای برای من بخونی ؟ درست شرح بده ..
مگه خودت نکشیدیش ؟
فرمانده ی سوم اب گلوش رو با ترس قورت داد و سعی کرد اروم باشه ولی موفق نشد. 
اروم به طرف هیونجین رفت و برگه ها رو روی میزش گذاشت و دوباره به طرف تابلو رفت.  با صدایی که میلرزید ، شروع به توضیح دادن نقشه کرد و هیونجین تموم مدت با دستی زیر چونه ی v شکلش ، بهش گوش میداد. 
بعد از ربع ساعت ، دستش رو بالا اورد و گفت :
کافیه .. از ایده ات خوشم میاد .. بفرستش برای معاونم تا اجراش کنیم. 
پسرک بی چاره لبخندی از سر اسودگی زد و به طرف هیونجین رفت. 
برگه هایی که با زحمت درستشون کرده بود رو برداشت و بعد از گذاشتن یک احترام نظامی از اتاق خارج شد. 
با بسته شدن در ، نگاه هیزش رو از باسن اون پسر بی چاره گرفت و نیشخندی زد. 
همانطور که توی ذهنش برهنه کردن اون فرمانده رو ترسیم میکرد ، در اتاقش زده شد و معاونش وارد اتاقش شد. 
اروم سرش رو بالا اورد و گفت : چیه ؟
جونگین احترام نظامی گذاشت و گفت : قربان .. 2 روز دیگه نیرو های جدیدی به اینجا اعزام میشن ..
میخواستم بدونم چیزی هست که باید براشون اماده کنیم ؟
ابرویی بالا داد و گفت : هعی یانگ جونگین .. وقتی دوتایی تنهاییم اصلا نیاز نیست اینطوری با من حرف بزنی ... هر چی نباشه تو دوست پسرمی. 
اخمی به چهره نشوند و به میز هیونجین نزدیک تر شد. 
دستاش رو روی میز کوبید و با دندون های جفت شده لب زد : فکر میکنم یک هفته ای میشه که بخاطر کثیف کاری تو کات کردیم هوانگ هیونجین
.
نیشخندی زد و به صندلی اش تکیه داد و گفت : حتما اسلیو خوبی برام نبودی جونگینی که بهت خیانت کردم ... تو میخواستی توی این رابطه تاپ و مستر باشی و من به ادمی مثل تو توی زندگیم نیاز ندارم ..
چون من خودم مسترم و به یه اسلیو نیاز دارم عزیزم. 
پوزخندی زد و گفت : تو هیچ وقت نمیتونی یه اسلیو واقعی که فقط مختص به خودت باشه پیدا کنی هیونجین .. میدونی چرا ؟
سرش رو به نشونه ی ندونستن تکون داد و نیشخندش رو پهن تر کرد. 
جونگین هم با پوزخندی که مدام بیشتر میشد لب زد : چون تو یه حیوونی .. یه حیوون درنده که تا الان هرچی اسلیو داشتی از دستت فرار کرده ... هیچ کسی نمیتونه کنار تو بمونه فرمانده هوانگ .. چون تو ادما رو فقط یه وسیله ی جنسی میبینی. 
با حرف های جونگین رفته رفته نیشخند از روی لباش حذف شد و اخم روی پیشونیش نشست. 
کلمه ای که هیونجین بی نهایت ازش متنفر بود از زبون دوست پسر سابقش بیرون اومده بود. 
و اون کلمه چیزی نبود جز رها شدن.
.
.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطراف انداخت. 
این پایگاه زمین تا اسمون با پایگاهی خودش توش فعالیت میکرد ، فرق داشت. 
هوفی از خستگی کشید و یک دفعه متوجه همهمه ای که ایجاد شده بود ، شد. 
سرش رو با اخمی محو بالا اورد و رد نگاه سرباز و فرمانده ها رو دنبال کرد تا اینکه به سکو رسید. 
با دیدن هیونجین ، با نفرت صورتش رو جمع کرد و دستاش رو مشت کرد. 
اگر این پسر خیانت کار نبود ، فلیکس توی تختش در حال استراحت یا حتی در حال لذت بردن زیر یه مستر بود. 
هیونجین با چهره ای خنثی به افراد جدید نگاه کرد و گفت : خب .. کسایی که برای ازمون اومدن زانو بزنن و کسایی که اعزام شدن دستاشونو بگیرن بالا. 
فرمانده و سربازان طبق خواسته ی هیونجین عمل کردند و بعضی ها زانو زدن و بعضی دیگر دستاشون رو بالا گرفتن. 
فلیکس پوزخندی زد و برخلاف بقیه هیچ حرکتی انجام نداد. 
هیونجین نگاه اجمالی به سرباز و فرمانده ها انداخت تا از هم جداشون کنه که نگاهش به فلیکس که بدون هیچ حرکتی توی چشماش زل زده بود ، افتاد. 
اخمی کرد و با صدای رسایی گفت : تو .. چرا کاری نمیکنی ؟
با تخسی تموم لب زد : چرا باید زانو بزنم ؟ این دور از مقررات نیست ؟ دلیلی نمیبینم جلوی شما زانو بزنم ... ما قراره ارتش رو تشکیل بدیم و اگر قرار باشه جلوی همه زانو بزنیم که این دیگه ارتش نیست و هر کشوری به راحتی به زانو درمون میاره. 
یکی از ابروهاش رو بالا داد و با نیشخندی غلیظ از پله ها پایین اومد و به طرف فلیکس قدم برداشت. 
از بالا قد اون پسر بلند تر به نظر میرسید ولی هر چه بیشتر بهش نزدیک میشد ، متوجه تفاوت قدی فاحششون میشد. 
با رسیدن به پنج قدمی فلیکس ، از حرکت ایستاد و گفت : اینجا هر چی من میگم باید انجام بدی. 
کمی سرش رو بالا اورد و توی چشم های هیونجین زل زد و گفت : به خاطر محافظت از خودمم که شده حاضر نیستم جلوی شما زانو بزنم ... این یعنی تسلیم شدن .. و من زیر بار تسلیم شدن نمیرم.  لبخند یوری زد و برای چند ثانیه طولانی توی چشم های فلیکس زل زد. 
فلیکس بدون پلک زدن به هیونجین زل زده بود که یک دفعه هیونجین دستش رو بالا اورد و بشکنی جلوی چشمش زد. 
فلیکس بازم بدون اینکه پلک بزنه یا حتی بترسه به هیونجین نگاه کرد و باعث شد برخلاف انتظارش اون مرد لبش رو گاز بگیره و خطاب به جونگین لب بزنه : مسابفه میزاریم .. میخوام مهارت های رزمیش رو بسنجم .. حس میکنم برای سرباز بودن حیفه. 
و زبونی به لباش زد و نگاه هیزش رو از سر تا پای فلیکس گذروند و با اقتدار به طرف سکوی مخصوصش رفت. 
با این حرفش ، همه سرباز ها و فرمانده های اعزام شده کنار رفتن جز فلیکس. 
هیونجین با نیشخند روی سکو ایستاد و خطاب به قوی ترین فرمانده اش لب زد : باهاش مسابقه بده. 
فرمانده احترام نظامی گذاشت و به طرف فلیکس رفت. 
فلیکس نگاه زیر چشمی به مرد انداخت و نفس عمیقی کشید. 
به طرف مرد برگشت و احترام نظامی بهش گذاشت و بدون حرکت ایستاد. 
فرمانده هم احترامی نظامی گذاشت و بدون هیچ گونه مقدمه چینی ، به طرف فلیکس دوید و دستش رو بالا اورد تا مشتی به گونه ی فلیکس بشونه. 
فلیکس نیشخندی زد و به محض نزدیک شده اون مرد ، به پشت کمرش رو خم کرد و اونقدر پایین اومد که همه فکر کردن کمرش در تماس با زمینه.  مرد که فلیکس رو رد کرده بود ، متعجب به طرفش برگشت و تا خواست بهش نگاه کنه ، مشتی روانه ی صورتش شد. 
لبش رو گزید و نگاهش رو به فلیکس داد. 
اون پسر خیلی بیشتر از یک سرباز ساده ، کاربلد بود. 
فرمانده ی مشت خورده ، دستی به صورتش کشید و دوباره به طرف فلیکس حمله کرد. 
فلیکس اینبار به طرفش دوید و تا به سه قدمی مرد رسید ، یکی از پاهاش رو دراز کرد و تابی روی زمین خورد و به اون مرد درشت هیکل زیر پایی داد و پهن زمینش کرد. 
با اتمام کارش ، با یک حرکت نمایشی از روی زمین بلند شد و پاش رو روی سینه ی مرد گذاشت. 
هیونجین سری تکون داد و شروع به دست زدن کرد
.
فلیکس اروم پلک زد و نگاهش رو به هیونجین داد. 
هیونجین دوباره پله های بالا رفته رو پایین اومد و با صدای رسایی گفت : کارت عالی بود پسر .. خب.. 
بگو ببینم کجا اموزش دیدی ؟
یکی از ابروهاش رو بالا داد و پای کوچولوش رو از روی سینه ی ورزیده ی فرمانده برداشت و به طرف هیونجین برگشت : اگر قرار باشه همه ی اسرارم رو فاش کنم که سرباز خوبی نمیشم فرمانده .
نیشخندی زد و گفت : معاون یانگ ؟
جونگین با اخم به هیونجین نزدیک شد و احترام نظامی گذاشت. 
هیونجین ادامه داد : ازش ازمون و تست خیانت بگیرید .. بعد از اینکه همه چیز اوکی بود ، مقام ارشد سرباز ها رو بهش بده تا این بی عرضه ها رو اموزش بده. 
جونگین بازم احترام گذاشت و خطاب به فلیکس لب زد : با من بیا. 
نگاه تیزی به جونگین انداخت و بدون توجه به هیونجین ، دنبالش راه افتاد و به طرف اتاق ازمون رفت. 
قبلا ازمون و تست خیانت رو داده بود .. درسته که بی نهایت سخت بودن ولی فلیکس مطمئن بود از پسشون بر میاد .. چرا که اون لی فلیکس بود و سالها این تست ها رو با خودش تمرین کرده بود .
از پیچوندن مار زهراگین تا شلیک تفنگ رو هر سال برای خودش تمرین میکرد. 
پس این تست ها هیچ سختی براش نداشتن. 

SPYWhere stories live. Discover now