Part 15

708 76 13
                                    

چنل تلگرام

MINSUNG &HYUNLIX-ZONE@


.
به سختی و با کمک هیونجین ، دوباره روی تخت دراز کشید و نگاهش رو به پسر کوچولوش داد. 
عکس برداری از پاش تازه تموم شده بود و استخون پای راستش از سه جا و استخون پای چپش از یک جا شکسته بود و نیاز به عمل داشت. 
هیونجین با اخم به فلیکس زل زد و گفت : همین امروز به بابا میگم عملت کنه .. نباید زیاد طولش بدیم. 
بدون هیچ حرفی سری تکون داد و بی ربط به بحثی که میکردن لب زد : برای نیوت قلب پیدا نشد ؟
نگاهش رو به پسر کوچولوش که خیلی اروم خوابیده بود داد و گفت : نه .. طول میکشه تا براش پیدا کنن
.. الان تو باید نگران خودت باشی نه نیوت. 
سری تکون داد و نگاه از پسرکش گرفت و به مرد مقابلش داد. 
اب دهنش رو قورت داد و با لحنی نامطمئن لب زد :
چرا اومدی دنبالم ؟
ابرویی بالا داد و به فلیکس نگاه کرد. 
چی باید میگفت بهش ؟ بهش میگفت چون عاشقت شدم و بدون تو یه لحظه هم نمیتونم خودمو زنده فرض کنم ؟ باید میگفت غرورم رو کنار گذاشتم و برای اولین بار عاشق شدم ..باید میگفت از رقیب و جاسوسی که داشت زندگیمو نابود میکرد خوشم اومده و بخاطر همین نجاتش دادم ؟
گلوش رو صاف کرد و برخلاف تموم چیز هایی که توی ذهنش بود ، نیشخندی زد و گفت : امیدورام فکر های عجیبی به سرت نزده باشه لی فلیکس.. 
تنها دلیلی که اومدم به اون گاراژ نیوت بوده .. چون دوتا لبخند تحویلت دادم فکر نکن برای من کسی هستی و ارزش داری. 
با این حرف هیونجین حس میکرد داره خورد میشه .. چی از این بد تر .. کسی که بعد از مدت ها بهش دلبسته بود اینطوری جوابش رو داده بود. 
واقعا خنده دار بود .. فکر هایی که توی ذهن فلیکس بودن زمین تا اسمون با فکر های توی ذهن هیونجین فرق داشتن .. البته این چیزی بود که فلیکس تصور میکرد. 
مثل خود هیونجین نیشخندی زد و نگاهش رو از اون مرد گرفت و گفت : خیلی خوبه.. 
اخم محوی از حرف فلیکس کرد و به سمت تختش رفت. 
کنارش روی صندلی نشست و گفت : چی خوبه ؟
چشماش رو بست تا خیسی که توش حلقه شده بودن مشخص نشه سپس لب زد : اینکه اشغالی مثل تو به من علاقه نداره واقعا خوبه .. میدونی تو و ویلو در یه سطحین. 
با دهنی باز از حرفی که فلیکس زده بود بهش نگاه کرد. 
از روی صندلی بلند شد و با عصبانیتی که
نمیدونست از کجا نشئت گرفته ، دستش رو بالا اورد تا توی صورت فلیکس بکوبه که در باز شد و هیوشین وارد شد. 
با اخم به هیونجین نگاه کرد و برگه های توی دستش رو به پرستار داد و گفت : داری چه غلطی میکنی ؟ دستش رو توی هوا مشت کرد و پایین اورد.. 
حرفی نداشت که به پدرش بزنه پس سکوت اختیار کرد و دوباره روی صندلی نشست. 
فلیکس نفسی کشید و چشماش رو باز کرد و به هیوشین نگاه کرد و گفت : میخوام هر چه زود تر عمل بشم. 
سری تکون داد و به طرف تخت نیوت رفت. 
ضربان قلب و وضعیت بدنیش رو چک کرد و خطاب به پرستار لب زد : براش یه سرم تقویتی بزنین. 
پرستار سری تکون داد و به طرف خروجی رفت تا سرم تقویتی که پزشک تجویز کرده بود رو برای نیوت اماده کنه. 
هیوشین به طرف فلیکس برگشت و گفت : عملش عمل سختی نیست و خیلی طول نمیکشه .. بین این 5 شکستگی ، فقط یکیش بده و نیاز به عمل داره بقیه اش در حد شکستگی مویی هست و با گچ گرفتن ساده حل میشه .. 
اب دهنش رو قورت داد و گفت : پس لطفا امروز عملم کنین .. میخوام وقتی قلب برای نیوت پیدا شد بالای سرش باشم. 
لبخندی زد و گفت : هیونجین همه چیز رو برام تعریف کرده .. اینکه تو کسی هستی که این بچه رو به دنیا اورده و فکر میکرد از دستش داده ... من پدر هیونجینم .. از اشنایی باهات خوشحالم فلیکس. 
با چشم های گرد شده به دست دراز شده ی هیوشین نگاه کرد و گفت : چی ؟
لبخندش رو پهن تر کرد و گفت : فکر میکردم از شباهت بین من و هیونجین متوجه میشی که من پدرشم. 
اخم محوی کرد و نگاهی بین اون دو نفر رد و بدل کرد و خب حق با هیوشین بود.. 
اون دو نفر زیادی به هم شباهت داشتن. 
به ارومی روی تخت نشست و دست هیوشین رو بین دست های ظریف خودش گرفت و کمی گردنش رو خم کرد و گفت : از اشنایی باهاتون خوشبتم اقای هوانگ.. 
نگاه پر از مهرش رو به فلیکس داد و گفت : خب میخوام یه چیزی رو بدونم فلیکس.. 
دستش رو از بین دست های هیوشین بیرون کشید و با نگاهی پرسشی بهش خیره شد. 
هیوشین نفس عمیقی کشید و گفت : چه نسبتی با شین داری ؟
با حرف هیوشین اخم غلیظی روی پیشونیش نشستو به هیونجین نگاه کرد. 
بعد از کمی مکث پوزخندی زد و گفت : پسرتون بهتون گفته ؟ پس صد در صد اینم گفته که اون شین عوضی پدر خونده ی منه. 
هیوشین متعجب از لحن زننده ی فلیکس ، به هیونجین نگاه کرد و با دیدن صورت سرخ و نفس های عمیقیش لب زد : خب .. من میخوام بدونم چرا اینهمه بلا داره سرت میاره ؟ اصلا چرا ویلو و لوسی دارن باهات اینکار ها رو میکنن ؟
نیشخندی زد و همانطور که چشماش در حال پر شدن بود ، لب زد : اگر بهتون بگم چیزی از دردام کم میشه ؟ میتونم با خیال راحت زندگی کنم ؟ زجر هایی که بعد از مرگ پدرم کشیدم از بین میرن ؟ اگر بهتون بگم چیزی عوض میشه ؟ 
اخم محوی از حرف های فلیکس کرد و روی تختکنارش نشست و گفت : میدونی چرا شین هیونجین رو بیرون کرد ؟ فکر کردی به خاطر این بود که هیونجین فرمانده ی خوبی بوده ؟ شاید اینم یکی از دلایلش بوده باشه ولی دلیل اصلیش چیز دیگه ای بود .. همون کاری که شین با مادرت کرده با مادر هیونجین هم انجام داده .. همون ضربه ای که احتمالا پدرت خورده منم خوردم فلیکس .. پس ما نمیتونیم دردا رو از بین ببریم .. ولی میتونیم کمش کنیم. 
ابرویی بالا داد و گفت : چی ؟ 
هیونجین با یاد اوری مادرش که برای داشتن شین له له میزد و پدرش رو ترک کرده بود ، پوزخندی زد و گفت : اون زن مادر من نیست .. ممنون میشم دیگه تکرارش نکنی بابا. 
هیوشین لبخند محوی زد و نگاه از پسرش گرفت وبه فلیکس داد و گفت : درسته فلیکس .. لینا ما رو بخاطر شین ترک کرد ولی خب به دست همون عشقی که براش له له میزد کشته شد .. شاید سرنوشت مادر تو هم همین بشه فلیکس .. 
پوزخند صدا داری از حرف هیوشین زد و گفت :
اون اینکار رو با مادر من نمیکنه .. میدونی چرا ؟
کمی مکث کرد و ادامه داد : چون دنبال پول بابای من بود که خیلی راحت بهش رسید .. الانم یه کلفت داره که بخاطر اون اشغال بچه ی خودش رو از کره خارج کرد .. پس نگران نباش کاری با مادر من نداره .. مشکل شین و لوسی رو میدونم .. اونا میخواستن منو از بین ببرن چون تنها وارث اون همه ثروت من بودم .. ادمای هرزه برای داشتن پول هر کاری میکنن .. هر کاری .. اما .. راجب ویلو ..
نمیدونم چرا داره اینکار ها رو با من میکنه .. من هیچی جز عشق به اون مرد نداده بودم .. نمیدونم چرا الان داره اینطوری رفتار میکنه. 
هیوشین سری تکون داد و گفت : ویلو .. ویلو همون اولش هم یه ادم مریض بود فلیکس .. نمیتونی از یه ادم مریض انتظار یه رفتار درست داشته باشی ...
تو نمیتونی از کسی که خانواده ی خودش رو کشته انتظار داشته باشی خوب رفتار کنه .. 
متعجب به هیوشین نگاه کرد و گفت : بله ؟
هیوشین نیشخندی زد و گفت : هیونجین بهت نگفته ؟ ویلو کل خانوادشو کشته و دستگیر هم شد ولی خب خودشو به طرز عجیبی تبرعه کرد. 
پوزخند صدا داری زد و به هیونجین نگاه کرد و گفت : وقتی یه مشت احمق بی مسئولیت کشور رو به دست گرفته باشن همین میشه دیگه. 
متعجب و با حرص به فلیکس نگاه کرد و گفت : تو الان چه زری زدی ؟
ابرویی بالا داد و گفت : چیه ؟ حقیقت برات تلخه ؟ اینکه بی لیاقت بودنت رو توی صورتت کوبیدم ناراحتت میکنه ؟
لبش رو محکم گزید و به طرف فلیکس رفت. 
با لحنی که لرز به تن فلیکس بندازه لب زد : خیلی دوست داری همین الان جوری بزنمت که خون بالا بیاری نه ؟
ابرویی بالا داد و خیلی اروم دستش رو بالا اورد و روی گونه ی هیونجین قرار داد و گفت : چرا الان که پاهام اینطوریه میخوای اینکار رو انجام بدی ..
صبر کن پاهام خوب بشه بعدا راجبش حرف میزنیم هوانگ هیونجین. 
لحن خونسرد و روی اعصاب فلیکس ، دیونش میکرد. 
دلش میخواست بزنش ولی دلش نمیومد .. نمیدونست باید چیکار کنه پس تنها نفس عمیقی کشید و دست فلیکس رو با شدت زیادی کنار زد و به طرف خروجی رفت.  
به محض خارج شدن هیونجین از اتاق ، نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. 
هیوشین لبخندی زد و گفت : تو برعکس چیزی که نشون میدی خیلی مهربونی فلیکس. 
اروم سرش رو بالا اورد و گفت : اینطور فکر میکنین ؟
سری تکون داد و گفت : همینطوره ... و تو چهره ی خیلی اشنایی برای من داری فلیکس .. 
ابرویی بالا داد و گفت : یعنی قبلا منو دیدین ؟
اخم محوی کرد و گفت : این ممکن نیست چون من از بدو تولدم امریکا بودم و فکر نکنم تو رو تا به حال دیده باشم. 
صدایی از ته گلو در اورد و گفت : گاهی ممکنهانسان ها همدیگه رو توی خواب ببین .. شاید شما هم همینطور بودید. 
لبخندی زد و گفت : حتما همینطوره. 
با اتمام حرف هاشون پرستار وارد اتاق شد و به طرف نیوت رفت تا سرم رو براش وصل کنه. 
هیوشین با اخم به دخترک نگاه کرد و گفت : چرا اینقدر طولش دادی؟
پرستار لبش رو گزید و گفت : معذرت میخوام قربان .. معذرت میخوام. 
با سر به نیوت اشاره داد و گفت : کارتو بکن. 
فلیکس با اخم به پرستار نگاه کرد و سپس به دست پسرکش که سوزن داخلش فرو میرفت زل زد و توی دلش گفت : ممنونم که زنده ای نیوت. 
.
.
)دو ماه بعد(. 
زمان به سرعت نور گذشت. 
بالاخره بعد از دو ماه کذایی برای نیوت قلب پیدا شد و قرار بود امروز عملش کنن. 
فلیکس هم بعد از کلی چکاپ و معاینه ، گچ پاهاش رو باز کرده بود و الان کنار تخت نیوت ایستاده بود .
با زورگویی هیونجین تمام جلسات فیزیوتراپی رو رفته بود و پاهاش دقیقا مثل قبل کار میکردن و کمی فقط کمی از اینکه هیونجین مجبورش کرده بود که جلسات فیزیوتراپیش رو کامل بره خوشحال بود چرا که اگر اون مرد اینکار رو نمیکرد مثل الان نمیتونست راه بره. 
با لبخند به نیوت نگاه کرد و گفت : هی اصلا نترسیا .. من کنارتم باشه ؟
نیوت بغضی کرد و گفت : من خیلی میتلسم .)منخیلی میترسم(. 
لبش رو گزید تا بغض نکنه . دستی به موهای پسرکش کشید و گفت : نترس عزیزم .. من پیشتم ..
نمیزار اتفاقی برات بیوفته .. هوم ؟
اب بینیش رو به طرز کیوتی بالا کشید و گفت : قول بته .)قول بده(. 
لبخندی همراه با بغض زد و گفت : قول میدم. 
همین حرف انگار برای راضی کردن نیوت کافی بود چرا که لبخندی زد و اشکاش رو با دست های کوچولوش پاک کرد. 
فلیکس اه بی صدایی کشید و کمر راست کرد و از تخت نیوت دور شد. 
هیونجین به طرف پسرکش رفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : پسر من خیلی قویه .. مگه نه ؟
لبخند خرگوشی زد و گفت : اله .)اره( 
دوباره پیشونی صاف اون کوچولو رو بوسید و گفت : عالیه .. زودی بیا خب .. میخواییم باهم بریم شهر بازی. 
سری تکون داد و گفت : زوتی میام .)زودی میام(. 
لبخندی زد و به پدرش نگاه کرد و گفت : میسپارمش به تو بابا .. لطفا بهم برش گردون. 
چشم هاش رو به هم فشرد و گفت : هر کاری از دستم بربیاد براش میکنم .. امیدوارم مشکلی پیش نیاد. 
نفس عمیقی کشید و گفت : منم امیدوارم. 
فلیکس لبش رو محکم گزید و به طرف هیوشین رفت. 
دستش رو گرفت و گفت : لطفا هر کاری میتونین برای پسرم بکنین. 
هیوشین لبخندی زد و با دست ازادش دست فلیکس رو گرفت و گفت : حتما .. نگران نباش. 
اشکی ریخت و دوباره به نیوت نگاه کرد. 
به طرفش رفت و پیشونی و دستاش رو محکم بوسید و توی دلش گفت : لطفا ازم نگیرش. 
هیونجین با دیدن فلیکس که از نیوت دل نمیکند ، اخمی کرد و به سمتش رفت. 
کمرش رو گرفت و از نیوت جداش کرد و گفت :
بزار کارشون رو انجام بدن. 
سری تکون داد و به تخت نیوت که داشت وارد اتاق عمل میشد چشم دوخت. 
هیوشین لبخندی به پسرش زد و پشت سر تخت نیوت راه افتاد تا دستاش رو ضد عفونی کنه و عمل رو شروع کنن. 
.
.
سه ساعتی میشد که نیوت توی اتاق عمل بود و فلیکس حس میکرد داره میمیره .. یک دقیقه به اندازه ی یک سال براش میگذشت و حس میکرد داره از پسرش دور میشه. 
هوفی کشید و سرش رو بین دستاش گرفت و شروع به گریه کردن کرد. 
هیونجین هم دست کمی از فلیکس نداشت. 
روی صندلی کنار فلیکس نشسته بود و گوشه ی ناخن هاش رو از استرس میکند. 
نمیدونست چرا حس خوبی به این عمل نداره و مدام قلبش میلرزه. 
اهی کشید و با شنیدن صدای نفس های فلیکس ، به طرفش برگشت و با دیدنش که مثل ابر بهار اشک میریخت لب گزید و گفت : گریه نکن. 
ولی انگار فلیکس منتظر همین حرف بود چون به محض تموم شدن کلمات هیونجین با صدای بلند تری زد زیر گریه و اینبار کل صورتش رو پوشوند. 
هیونجین اخمی کرد و دستش رو از دور کمر فلیکس رد کرد و به بغل خودش فشردش. 
لباش رو روی موهای فلیکس قرار داد و سعی کرد کمی از استرسش کم کنه. 
فلیکس هقی زد ودست هیونجین که روی پاش بود رو محکم گرفت و تلاش کرد تا کمی از فشار و استرسی که روش بود کم کنه. 
همانطور که توی بغل هم بودن ، در اتاق عمل باز شد و هیوشین از اتاق خارج شد. 
فلیکس و هیونجین با عجله از روی صندلی بلند شدن و به طرفش رفتن. 
هیوشین با چشم هایی خیس به اون دو نفر نگاه کرد و گفت : اجازه ی عمل به من داده نشد چون عضوی از خانواده ی این بچه بودم .. دکتر سونگ عملش کرد. 
فلیکس یک قدم دیگه به هیوشین نزدیک شد و گفت :
چ .. چرا دارین گریه میکنین ؟ هیوشین لبش رو گزید و مکثی کرد. 
نفس عمیقی کشید و گفت : متاسفم ... نیوت دیگه بین ما نیست. 
هیونجین با اخم و تنی بالا لب زد : چی ؟
فلیکس هینی کشید و چند قدم عقب رفت و همون لحظه پاهاش سست شد و روی زمین افتاد و گفت :
ن . نه .. بچ .. بچم .. پس .. پسرم . هق هق .. نه.  هیوشین سرش رو پایین انداخت و گفت : قلبش خوب کار میکرد ولی مشکل از جا دیگه بود .. باید بهمون اجازه ی کالبد شکافی بدین تا ببینیم مشکل از چی بوده. 
فلیکس در حالی که گریه میکرد ، با صدای بلند خندید و گفت : گند زدنتون رو نزنین پای بچه ی من .. بچه من سالم بود و فقط قلبش مشکل داشت ..
یعنی چی که متاسفی .. تاسف تو به درد من نمیخوره .. بچمو بهم برگردون عوضی .. بچمو پس بده. 
جمله ی اخرش رو با داد و گفت و یک دفعه حالش بد شد و چشماش روی هم افتاد و سرش با شدت زیادی به زمین برخورد کرد. 
هیونجین بدون توجه به فلیکس و پدرش که با داد پرستار ها رو صدا میزد تا فلیکس رو به بخش ببرن ، روی زمین نشست و دستاش رو مشت کرد. 
باورش نمیشد بچشو از دست داده باشه .. اصلا چرا اینقدر یهویی .. مگه اون کوچولو سه ساعت پیش زنده نبود ؟ پس چطور شده بود که نفس نمیکشید و کنارش نبود ؟
اصلا چرا باید میمرد ؟ مگه پدرش نگفته بود این یه عمل ساده است و احتمال زنده موندنش 98 درصده .. پس چرا پسرش زنده بیرون نیومده بود ؟ چرا ارزو های کودکیش رو به جای بر اورده کردن به اسمون ها برده بود ؟ 
اصلا چطوری باید تحمل میکرد زندگی بدون پسرش رو .. زندگی بدون کسی که با لبخنداش شاد میشد رو چطوری باید تحمل میکرد ؟
با بغض سرش رو به دیوار تکیه داد و همانطور که به فلیکس بیهوش که الان روی تخت قرار گرفته و به سمت بخش میرفت نگاه میکرد ، اشکی ریخت و زیر لب زمزمه کرد : نباید ازم میگرفتیش. 
.
.
نیم ساعت بعد تکون ریزی خورد و از خواب بیدار شد. 
کمی اطرافش رو نگاه کرد تا خاطراتش رو به یاد بیاره. 
به محض یاد اوری نیوت ، روی تخت نشست و سرم رو از روی دستش کند و به طرف خروجی رفت. 
مثل دیونه ها به سمت اتاق عمل دوید و اهمیتی به افرادی که با تعجب بهش زل زده و پچ پچ میکردن نداد. 
پشت در اتاق عمل ایستاد و شروع به مشت کوبیدن به در کرد و با داد گفت : هوانگ هیوشین .. هوانگ هیوشین..
پرستار با اخم به طرف فلیکس اومد و گفت :
چخبرته اقا .. اینجا بیمارستانه. 
دستاش رو مشت کرد و به طرف پرستار رفت. 
یقه ی لباسش رو گرفت و از بین دندون هاش لب زد : هوانگ هیوشین اشغال کجاست ؟
پرستار ترسیده از رفتار بد و ترسناک فلیکس ، اب دهنش رو قورت داد و گفت : اتاق انتهای راهرو دست چپ. 
نفسی کشید و پرستار رو به دیوار کوبید و بدون توجه به ناله ی از سر دردش به طرف اتاق هیوشین رفت. 
با رسیدن به اتاق ، در رو با پا شکوند و وارد اتاق شد. 
هیوشین و هیونجین به طرفش برگشتن و هیونجین با داد گفت : داری چه غلطی میکنی ؟
اهمیتی به داد مرد نداد و به طرف هیوشین رفت. 
میزش رو دور زد و یقه اش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و گفت : بچم کجاست ؟
هیوشین سرش رو پایین انداخت و گفت : بشین حرف بزنیم لطفا. 
پوزخندی زد و همانطور که اشک میریخت گفت :
وقت برای حرف زدن با تو رو ندارم ... بگو بچم کجاست .. میخوام ببرمش یه بیمارستان دیگه. 
هیونجین دستاش رو مشت کرد و به طرف فلیکس رفت. 
از پشت بهش چسبید و دستاش رو روی دستای ظریفش قرار داد و از یقه ی پدرش جدا کرد و گفت : بشین باید حرف بزنیم. 
با حرص دستاش رو از بین دست های هیونجین بیرون کشید و به طرفش برگشت .از حرص زیاد مشتی روونه ی گونش کرد و با پا لگدی به شکمش زد و به محض افتادن اون مرد بر روی زمین گفت : گفتم که وقت برای حرف زدن با شما ها  روندارم
  ..
سپس به طرف هیوشین برگشت و گفت : نگفتی ..
کجاست ؟

نفس عمیقی کشید و از اونجایی که فلیکس مثل یک دیونه رفتار میکرد ، بدون مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب : مسمومش کرده بودن .. تموم مدت بدون اینکه ما بفهمیم یه دارو که باعث نارسایی میشد بهش تزریق میکردن به خاطر همین کبد و کلیه هاش از کار افتاده بودن .. ما توی ازمایش ها متوجه این نشده بودیم چون هیچ اثری از این دارو نبود .. وقتی بی هوشی رو زدیم اوکی بود ... عمل قلب هم انجام شد ولی هر کاری کردیم بهوش نیومد چون دارویی بی هوشی با این دارو که اصلا ما تجویزش نکرده بودیم سازگاری نداشت و باعث شد نیوت بهوش نیاد .
متعجب از حرفی که هیوشین زده بود ، اشکی ریخت و گفت : چ ..چی ؟
هیونجین با چشم های گشاد شده به پدرش نگاه کرد و گفت : چی داری مگی بابا ؟
اهی کشید و گفت : نمیتونستم بشینیم و کاری نکنم .. شما اجازه ی کالبد شکافی ندادین پس من خودم اینکار رو کردم ..کبد و کلیه اش داغون شده بودن و وقتی روشون ازمایش انجام دادیم فهمیدیم توی هر دو مقدار زیادی داروی *** رسوب کرده. 
با شنیدن حقایقی که درباره ی پسرکش بود ، زانوهاش سست شد و کنار هیونجین روی زمین نشست. 
هیونجین اشکی ریخت و گفت : ک .. کار کی بوده ؟
فلیکس سری تکون داد و گفت : ن .. نه. 
و یک دفعه یاد پرستاری که هر سری دیر به دیر سرم رو برای نیوت وصل میکرد افتاد. 
با چشم های گشاد شده از فکری که به ذهنش زده بود و به کمک میز هیوشین از روی زمین بلند شد و به طرف خروجی دوید. 
اخمی کرد و گفت : فلیکس ؟ فلیکس کجا داری میری ؟
اهمیتی به صدای هیوشین نداد و به طرف ایستگاه پرستاری رفت. 
دستاش رو روی میز کوبید و گفت : اون پرستار اشغالی که برای پسر من سرم وصل میکرد کدوم گوریه ؟ 
سر پرستار اب دهنش رو از ترس قورت داد و گفت
: امروز صبح استعفا داده. 
با حرص دستاش رو مشت کرد و دندون هاش رو بهم فشرد و همونطور که بخاطر از دست دادن پسرش گریه میکرد ، توی ذهنش گفت : هر جایی که باشی پیدات میکنم هرزه ی عوضی. 


SPYWhere stories live. Discover now