Part 8

962 77 9
                                    


لبخند محوی زد و گفت : پس نباید مشکلی با اویزون شدن از دستبند هایی که به سقف وصل شدن و میله ی پاگشا* داشته باشی. 
متعجب و با اخم لب زد : چی ؟
با لحنی کاملا جدی ادامه داد : دنبالم بیا. 
با اخم پشت سر هیونجین راه افتاد و به طرف اتاق شکنجه ی هیونجین قدم برداشت. 
هیونجین در اتاق رو باز کرد و کنار رفت تا فلیکس وارد بشه. 
فلیکس با دیدن وسایل کامل و مجهز مستر ، با دهنی باز بهش نگاه کرد و حرفی نزد. 
فرمانده پوزخندی از دیدن چهره ی فلیکس زد و در رو پشت سرش بست. 
با چفت شدن در ، از جا پرید و نگاهش رو به چشم های سرخ هیونجین داد. 
با قدم های اروم به طرف میزش رفت و دستی به انواع شلاق ها و دستنبد هایی که از داخل، سوزن سوزنی بودن کشید و گفت : اینجا اتاق مورد علاقه ی منه ... 
به طرف دستبند هایی که به فلیکس گفته بود رفت و دستی بهشون زد و گفت : ببین فلیکس .. دستات رو به این دستبند ها میبندم و پاهات رو با میله پاگشا میبندم و به زمین میخکوبت میکنم . .. اینطوری شلاق زدنت خیلی راحت تره. . تو اینطور فکر نمیکنی ؟
با دهنی باز به اون دستبند هایی که از سقف اویزون شده بود ، نگاه کرد و گفت : میخوای منو مثل یه مجرم به سقف ببندی ؟
پوزخندی زد و گفت : بیا امتحانش کن فلیکس مطمئنم خوشت میاد. 
اخمی کرد و طبق حرف هیونجین به سمتش رفت.  هیونجین با لبخند دست راست فلیکس رو گرفت و بالا برد. 
مچ دستش رو با دستبند بست و با دست دیگه اش هم همین کار رو کرد. 
به طرف میز مجهزش رفت و میله پاگشا رو برداشت و به طرف فلیکس رفت. 
پاهاش رو بست و بعد از اون میله رو با زنجیر های کلفتی به دو میله ای که با زمین وصل شده بودن ، بست. 
با اتمام کارش کمرش رو صاف کرد و رو به روش ایستاد. 
فلیکس با دست های بالا رفته و بسته شده و با پاهایی که از هم باز شده و زنجیر شده بودن ، زیباترین و هورنی ترین تندیسی بود که هیونجین به عمرش دیده بود. 
نیشخندی زد و شروع به تاب خوردن دور بدن نحیف فلیکس کرد و پشت سرش ایستاد. 
دستش رو به دکمه ای که به دیوار وصل شده بود رسوند و جریانی از برق که لذت بی نهایتی رو به بدن فلیکس وارد میکرد رو زد. 
فلیکس متعجب از این حسی که گریبانش رو گرفته بود ، ناله ای کرد و شروع به تکون دادن دستاش کرد. 
اونقدر این حس لذت زیاد بود که بدن فلیکس مثل یه انسان نزدیک ارضا شدن میلرزید و به خودش میپیچید. 
هیونجین با لذت به فلیکس نگاه کرد و دوباره دورش تاب خورد و رو به روش ایستاد .
فلیکس با چشم هایی که از لذت زیاد پر از اشک شده و عضوی که بالا اومده بود ، به هیونجین نگاه کرد و گفت : تمومش کن. 
ابرویی بالا داد و کمی مکث کرد و یک دفعه چنانسیلی به صورت فلیکس زد که ناله ی از سر درد و لذتش بلند شد. 
دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و سرش رو به سمت خودش برگردوند و دوباره سیلی محکمی به صورتش زد. 
لبش رو گزید و چشماش رو به هم فشرد و سعی کرد خودش رو اروم کنه.. 
اونقدر این موج شهوت زیاد بود که فلیکس رو وادار میکرد برای اومدن التماس کنه. 
دستاش رو تکون داد و با لکنت گفت : تم .. تمومش کن. 
و همون لحظه با اتمام حرفش کام سفیدش با فشار از عضوش بیرون زد و پیراهن هیونجین که توی تنش بود رو خیس کرد. 
هیونجین با لذت به کام فلیکس که پر فشار روی زمین میریخت نگاه کرد و نیشخندی زد. 
به طرف میزش رفت و جوری که فلیکس نبینه ، یک *پلاگ اورترال برداشت و به طرفش رفت. 
چشم های فلیکس از لذتی که برای بار دوم داشت بهش وارد میشد ، بسته شده بود و این کار رو برای هیونجین راحت تر میکرد. 
با نیشخندی مریض گونه دستش رو به دیک فلیکس رسوند و با اغوا و شهوت لب زد : اگر میخوای اسیبی به عضوت نرسه تکون نخور. 
متعجب از حرف هیونجین ، چشماش رو باز کرد و خواست چیزی بگه که سوزش بی نهایت شدیدی رو توی سوراخ دیکش حس کرد. 
جیغ بلندی کشید و شروع به تکون دادن دست و بدنش کرد تا ازاد بشه ولی کاری از پیش نبرد چرا که هیونجین تا اخر پلاگ اورترال رو وارد دیکش کرد و یک در پوش قلاب مانند بهش وصل کرد تاوقتی که به خونه برگشت راحت از عضو فلیکس خارجش کنه. 
با درد ناله میکرد و جیغ میکشید و با چشم هایی که خیس شده بودن ، به هیونجین نگاه کرد و با داد گفت
: بسه .. تمومش کن هق هق. 
اما هیونجین بی اهمیت پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت. 
دوتا گیره ی نیپل برداشت و به سمت فلیکس رفت. 
فلیکس جیغی کشید و با ترس و استرس کل بدنش رو تکون میداد تا ازاد بشه ولی فایده ای نداشت. 
هیونجین دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : اگر ادامه بدی ممکنه رگ و اعصاب دست و پات اسیب ببینن پس بهتره اروم بگیری. 
و با اتمام حرفش ، پیراهنش رو توی بدن فلیکس پاره کرد و پسرک رو کاملا برهنه کرد. 

گیره های نیپل رو اروم به نیپل های صورتی فلیکس وصل کرد و با لذت به صدای داد و جیغ و هق هق هاش گوش سپرد. 
با اتمام کاراش نگاهش رو به فلیکس داد و گفت :
این همه سر و صدا رو دوست ندارم فلیکس ...
نظرت راجب به *گگ چیه ؟
هقی زد و با التماس لب زد : تمومش کن .. بسه. 
پوزخندی زد و بی اهمیت به حرف های فلیکس به طرف میزش برگشت و گگ رو از روش برداشت. 
دوباره به فلیکس نزدیک شد و گفت : دهنت رو باز کن. 
اما فلیکس با ترس سرش رو برگردوند و لباش رو به هم فشرد. 
هیونجین با لذت خندید و گفت : وقتی اینطوری جلوم زجه میزنی عاشقت میشم فلیکس. 
و با اتمام حرفش دستش رو توی موهای پسرک بیچاره فرو کرد و سرش رو به طرف خودش برگردوند. 
کمی گیره ی روی نیپل فلیکس رو فشار داد تا دهنش برای ناله باز بشه. 
فلیکس به سختی مقاومت میکرد ولی وقتی فشار دست هیونجین به حداکثر رسید ، چشماش رو به هم فشرد و اه بلندی گفت و همون لحظه هیونجین اون گلوله ی مشکی رنگ رو توی دهنش وارد کرد و بند هاش رو پشت سر فلیکس بست. 
فلیکس هقی زد و برای بار هزارم دستاش رو تکون داد تا ازاد بشه ولی بازم موفق نبود. 
هیونجین از فلیکس فاصله گرفت و گفت : خیلی زیبا به نظر میرسی فلیکس. 
و با اتمام حرفش ، به سمت در خروجی رفت و گفت : تا زمانی که برمیگردم مراقب خودت باش فلیکس. 
با حرف هیونجین ترسیده شروع به جیغ و حرف زدن کرد ولی بخاطر گگ توی دهنش فقط اصوات نامفهوم از بین لباش بیرون اومد. 
هیونجین با لذت از شنیدن صدای التماس های فلیکس در رو بست و قفل کرد و با خیالی راحت به طرف پایگاه رفت و با خودش گفت : سرنوشت فرماندهانی که برای جاسوسی میان همینه لی فلیکس .. تا الانم که باهات راه اومدم فقط و فقط بخاطر.... 
و برای لحظه ای از حرکت ایستاد.. 
دقیقا بخاطر چی با فلیکس راه میومد ؟
این سوالی بود که حتی خودش هم جوابش رو نمیدونست. 
سرش رو کج کرد و از توی باغ خونش به پنجره ی اتاقی که فلیکس توش بود نگاه کرد و گفت : چرا هیچ چیز طبق خواسته ی من پیش نمیره ؟

.
.
روی صندلی نشسته بود و به هواپیما های جنگی که مقابلش بودن زل زده بود. 
دلیل این زل زدن بررسی اون هواپیما ها نبود تنها دلیلش فکری بود که از زمان ترک خونه رهاش نکرده بود. 
هنوزم صدای داد و هق هق های فلیکس توی گوشش بود ولی چرا حس میکرد زیاده روی بوده که توی خونه به حال خودش رهاش کرده ؟
هوفی کشید و تکیه اش رو به صندلی داد و دست به سینه شد. 
جونگین اخمی کرد و اینبار با صدای بلند تری لب زد : فرمانده ؟
متعجب اخمی به چهره نشوند و گفت : چرا داد میزنی ؟
جونگین احترامی گذاشت و گفت : چند بار صداتون زدم متوجه نشدین. 
نفسی گرفت و بی اهمیت لب زد : حرفتو بزن. 
سری تکون داد و گفت : یه نامه از طرف پایگاه کره بهمون رسیده .. اون نامه حاوی اطلاعات و فایل های زیادیه که داره حضور یه جاسوس توی پایگاه ما رو میگه. 
پوزخندی زد و پوشه رو از جونگین گرفت و گفت :
اون گرگ پیر به سرباز های خودشم رحم نمیکنه.  و با اتمام حرفش ، پوشه رو باز کرد و خطاب بهجونگین لب زد : بیرون. 
احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. 
حدس اینکه فرمانده شین چی توی اون پاکت گذاشته باشه برای هیونجین تنها سخت نبود بلکه عین اب خوردن بود. 
صد در صد فلیکس رو لو داده بود تا از دستش خلاص بشه چرا که تمامی اخلاق های فلیکس و شهامتش ، هیونجین رو یاد خودش مینداخت. 
دستش رو توی پاکت فرو کرد و برگه و عکس هایی که توش بود رو بیرون کشید. 
با دیدن عکس های فلیکس ، خواه ناخواه لبخندی روی لباش نشست و بدون توجه به اصل موضوع با ارامش بهشون نگاه کرد. 
یکی یکی عکس ها رو نگاه میکرد و لبخندش مدام بزرگ و بزرگتر میشد. 
وقتی اون عکس ها تموم شدن ، همشون رو توی کشوش قرار داد و برگه رو برداشت. 
با دیدن رزومه ی شخصی فلیکس ، اخمی کرد و شروع به خوندنش کرد. 
اسم : لی فلیکس ... سن : 25 .. گروه خونی+AB 
اخمش رو غلیظ تر کرد و به عقب برگشت و گفت :
سن : 25 ؟
برگه رو روی میز قرار داد و گفت : سنش برای یه فرمانده کم نیست ؟ 
نفسی گرفت و گفت : نه کم نیست .. خودمم همین بودم که. 
لبش رو گزید و خواست دوباره رزومه رو بخونه که یاد فلیکس افتاد. 
الان نزدیک چهار ساعتی میشد که توی اون حالت مونده بود و مسلما حال جسمی مناسبی نداشت .
هوفی کشید و از روی صندلی بلند شد و رزومه ی فلیکس رو پاره کرد و توی سطل انداخت و به طرف خروجی رفت. 
هیونجین ادم های زیادی رو توی این حالت نگه داشته بود اما هیچ کدومشون اصلا ذهنش رو درگیر نمیکردن پس چرا الان تموم سلول های مغزش اسم فلیکس رو فریاد میزدن ؟
با عجله به طرف پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد. 
استارت رو زد و ماشین رو راه انداخت و به طرف خروجی رفت. 
با رسیدن به در اهنی ، بوقی زد و از نگهبان خواست که در رو باز کنه .. به محض باز شدن در توسط نگهبان ، پاش رو روی گاز فشرد و به طرف خونش رفت. 
به محض رسیدن به اون عمارت بزرگ ، ماشین رو توی باغ پارک کرد و به طرف ورودی دوید. 
در رو با عجله باز کرد و به سمت اتاق شکنجه اش رفت. 
به رسیدن به اتاق ، کلید رو توی قفل وارد کرد و تاب داد و قفل و در رو همزمان با هم باز کرد. 
فلیکس با دیدن هیونجین ، سر پایین افتاده اش رو بالا اورد و با چشم های اشکیش به مرد خیره شد. 
اخم غلیظی کرد و با قدم هایی بلند به طرف فلیکس رفت. 
اولین کاری که کرد زدن اون دکمه برای قطع جریان برق بود.. 
سپس رو به روی فلیکس ایستاد و خیلی اروم پلاگ اورترال رو از عضوش بیرون کشید و به محض خروج ، کام فلیکس با فشار و البته به همراه خون روی لباسش پاشید. 
با انزجار صورتش رو جمع کرد و از اونجایی که لباسش کثیف شده بود ، به فلیکس چسبید و بی اهمیت به کامی که هنوزم در حال بیرون ریختن بود ، دستش رو به پشت سر فلیکس رسوند و گگ رو باز کرد. 
به محض خروج گگ از دهنش ، لبای خشک و زخمی شده اش رو بهم فشرد و سرش رو پایین انداخت. 
اونقدر بی حال بود که نمیتونست روی پاهاش بایسته و میدونست اگر هیونجین دستاش رو ازاد کنه با زانو روی زمین فرود میاد. 
اول پاهای فلیکس رو باز کرد و میله ی پاگشا رو از مچش باز کرد. 
نگاهش رو به فلیکس داد و قبل از باز کردن دستاش ، با هر دوتا دست گونه هاش رو گرفت و سرش رو بالا اورد و گفت : هی .. بیداری ؟
با چشم های خمار و چهره ای خسته ، اروم سرش رو تکون داد و به اهستگی لب زد : دستام .. دستامو باز کن. 
سری تکون داد و کلید رو از روی میز برداشت و دست راست فلیکس رو باز کرد. 
با این کارش دست فلیکس بی جون پایین افتاد و هیونجین از ضعفش متوجه شد که اگر اون یکی دستش رو هم ازاد کنه صد در صد زمین میخوره بخاطر همین قبل از هر کاری ، با یه دست کمر فلیکس رو گرفت و با یه دست دیگه اش دستبند فلزی رو باز کرد و طبق انتظارش زانوهای فلیکس سست شد و توی بغلش رها شد. 
نفسی گرفت و هر دو دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و به خودش چسبوندش و توی فاصله ی نزدیک از صورتش گفت : هی خوبی ؟
سری تکون داد و چشمای خسته اش رو روی همگذشت. 
هوفی از استرس کشید و خطاب به فلیکس لب زد :میتونی راه بری ؟
لبش رو محکم گزید و گفت : نمیتونم. 
اب دهنش رو قورت داد و برخلاف میل فلیکس ، براید استایل بغلش کرد و به طرف خروجی قدم تند کرد.
حس میکرد وضعیت فلیکس خیلی بده واسه همین میخواست به خوبی ازش مراقبت کنه. 
میدونست اون پسر فقط بخاطر گذشته ی تلخی که داره بی دی اس ام رو تحمل میکنه و حس میکرد زیاده روی کرده. 
اروم فلیکس رو روی تختی که براش در نظر گرفته بود گذاشت و از اتاق خارج شد. 
فلیکس که درد شکم و کمرش امونش رو بریده بود ، روی تخت به پهلو خوابید و لبش رو گزید تا گریه نکنه ولی بی فایده بود چرا که اشکاش یکی یکی از هم سبقت گرفتن. 
هیونجین با اخمی که یه لحظه هم از روی پیشونیش کنار نمیرفت ، کیسه ی اب گرم رو اماده کرد و به طرف اتاق خودش دوید. 
باید برای فلیکس لباس میبرد .. نمیتونست بزاره لخت روی تخت باشه چون محض رضای خدا اینقدر بدنش خوشگل و خوش فرم و سفید بود که وسط اون تخت سفید بزرگ میدرخشید و هیونجین میترسید چیزی که فلیکس ازش میترسه رو انجام بده .
بعد از برداشتن یک شلوار مشکی ورزشی و یک تیشرت سفید از اتاق خارج شد و به طرف اتاق فلیکس دوید. 
به محض ورود به اتاق با دیدن فلیکس که مثل یهمار سر کننده روی تخت به خودش میپیچید ، هوفی کشید و به طرف تخت رفت. 
کنار فلیکس نشست و گفت : هی کجات درد میکنه ؟ اه بلندی گفت و حرفی نزد. 
هیونجین نوچی کرد و کیسه رو روی شکم فلیکس قرار داد و گفت : اینو بگیر تا بیام. 
بدون هیچ حرفی دستش رو روی کیسه گذاشت و به شکمش فشرد. 
هیونجین دوباره به طرف اشپزخونه رفت و از توی یخچال شیر رو در اورد و توت فرنگی ها رو هم روی میز قرار داد و به طرف دستگاه مخلوط کن رفت. 
توت فرنگی و شیر رو توش ریخت و کمی عسل اضافه کرد و شروع به مخلوط کردن کرد. 
به محض کامل مخلوط شدن ، دست از کار کشید و یک لیوان از توی کابینت در اورد و از شیر پر کرد و دوباره به طرف اتاق فلیکس رفت. 
با اخم در رو باز کرد و گفت : بلند شو باید اینو بخوری. 
با اتمام حرفش روی تخت نشست و دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و روی تخت نشوندش و لیوان رو بهش داد. 
فلیکس با دست های لرزونش لیوان رو گرفت و شروع به خوردن کرد. 
توی این فاصله که فلیکس شیر رو میخورد ، هیونجین لحاف رو روی بدنش انداخت و نگاهش رو به صورتش داد. 
با دیدن بینی و چشم های سرخ و مژه های خیسش اخمی کرد و گفت : فکر میکنی نیاز به دکتر داری ؟ بدون نگاه کرد به هیونجین سرش رو تکون داد وزیر لب گفت : نه. 
نفسی گرفت و با پشت دست اشکای فلیکس رو پاک کرد و لیوان خالی رو ازش گرفت و کمکش کرد روی تخت دراز بکشه. 
بالش زیر سر فلیکس رو درست کرد و کیسه رو روی شکمش گذاشت و گفت : میخوای این لباس ها رو بپوشی ؟
از اونجایی که واقعا حوصله نداشت ، نوچی گفت و چشماش رو بست تا بخوابه. 
سری تکون داد و لحاف رو روی فلیکس بالا کشید و گفت : من میرم بیرون تا راحت باشی ... کاری داشتی صدام کن خب ؟ پلکی زد و چیزی نگفت. 
از روی تخت بلند شد و به طرف خروجی رفت.  از اتاق خارج شد و در رو باز گذاشت تا اگر فلیکس صداش زد بشنوه. 
لبش رو گزید و به طرف سالن رفت. 
روی اولین مبل نشست و دستی به پیشونیش کشید و گفت : چرا اینطوری شدم ؟
چرا احساس خفگی دارم ؟ حس میکنم قلبم درد میکنه ... چرا اینطوری شدم ؟  یعنی باید برم دکتر ؟
..
..
*پلاگ اورترال: یک وسیله ی پلاستیکی یا میله ای که در الت مردان فرو میکنند تا جلوی ارضا شدن ان ها را بگیرند 
*گگ: وسیله ای که در حین خفت بندی یا بازی های جنسی برای جلوگیری از برخورد دندون ها یا ایجاد صدا استفاده میشد. 









 



 

SPYWhere stories live. Discover now