Part 23

507 49 12
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE


خیلی اروم از روی تخت بلند شد و به طرف اینه رفت. 
بدنش هنوزم بخاطر شکنجه ها درد میکرد و گاهی زخماش تیر میکشیدن. 
از توی اینه نگاهی به صورت خودش انداخت و با دیدن چشم های گود شده و گونه های استخونیش ، اهی کشید و بدون هیچ حرفی نگاه از اینه گرفت و به طرف مستر رفت و تا خواست وارد بشه موبایلش به صدا در اومد. 
اخم محوی کرد و به طرف موبایلی که هیونجین به تازگی براش خریده بود رفت و با دیدن شماره ی اون مرد لبخند محوی زد و ایکون سبز رو فشرد :
هیونجینا ؟
نفس عمیقی کشید و با لبخند بخاطر لحن زیبای فلیکس گفت : جونم ؟ حالت خوبه ؟
روی تخت نشست و دستش رو روی پاش قرار داد و با کمی خجالت لب زد : خوبم .. تو خوبی ؟ دیشب خوب نتونستی بخوابی توی پایگاه اذیت نیستی ؟
با ذوق از نگرانی فلیکس سری تکون داد و با لحنی کاملا عاشقانه گفت : نه عزیزم .. خوبم.. 
از ته گلو صدایی در اورد و لب باز کرد تا به مرد بگه که چقدر دلش براش تنگ شده که هیونجین گفت : فلیکس .. یه در خواستی ازت دارم. 
ابرویی بالا داد و گفت : چی ؟
نفس عمیقی کشید و از روی صندلیش بلند شد و به طرف پنجره ی بزرگ اتاقش رفت. 
میحط پایگاه رو نگاه کرد و با دیدن جونگینی که داشت به سرباز ها اموزش میداد ، گفت : جونگین قراره بیاد دنبالت .. میخوام انتقامت رو از ویلو بگیری .. اون پسر الان توی اتاق شکنجه است .من از جونگین خواستم که بیاد دنبالت ولی یه چیزیداره اذیتم میکنه. 
متعجب به رو به روش خیره شد و گفت : متوجه حرفات نمیشم هیونجین .. چطوری ویلو رو گرفتی و خب اینکه جونگین داره میاد دنبال من چیش اذیتت میکنه ؟
نفسش رو پر فشار بیرون داد و از پنجره دور شد و گفت : راجب ویلو بعدا حرف میزنیم اما جونگین ..
حس میکنم اون یه جاسوسه .. 
لبش رو محکم گزید و گفت : فکر نکنم اینطوری باشه هیونجینا .. تو از بچگی با جونگین بودی نباید الان بهش شک کنی. 
اخم غلیظی کرد و با تن صدایی که کمی بالا رفته بود گفت : دقیقا مشکلم همینه .. نمیخوام کسی که از بچگی میشناسمش بهم اسیب بزنه .. این داره ازارم میده .. میخوام مطمئن بشی که جونگین جاسوسنیست .. میتونی اینکار رو انجام بدی ؟
از روی تخت بلند شد و به طرف کمدش رفت . یک شلوار مشکی زاپ دار و یک پیراهن مشکی پوشید و گفت : دارم میام پایگاه. 
زبونی به لب پایینش زد و با لحنی محکم گفت :
بزار الان میگم بیاد دنبالت. 
سری تکون داد و گفت : فرمانده هوانگ .. گاهی شک میکنم که چطوری فرمانده شدی .. اگر اون بیاد دنبالم من چطوری ببینم جاسوس هست یا نه ؟ از یه راه مخفی و بدون اینکه کسی متوجه بشه میام توی پایگاه و زیر نظرش میگیرم و بعدش میام برای اون مرتیکه ی اشغال .. خیلی باهاش کار دارم. 
کمی به حرف فلیکس فکر کرد و از اونجایی که ایده اش کاملا عقلانی به نظر میرسید ، گفت : باشه .. از کوچه ی پشتی که بیای یسری پله هست .. اونو تا
اخر برو پایین و در سمت چپ رو باز کن .. یهراهروی خیلی خیلی طولانی داره ولی اخرش به در اتاق مخفی من میرسی .. میخوام قبل از جاسوسی ببینمت .. دلم برات تنگ شده .. بعدش خودم یه راهی برای خروجت از اتاق پیدا میکنم ..هوم ؟
لبخندی از لحن دلتنگ هیونجین زد و کمربندش رو بست و گفت : دارم میام فرمانده هوانگ .. منتظرم باش. 
نیشخندی از لحن شیطون فلیکس زد و بدون هیچ حرفی تماس رو پایان داد و موبایلش رو روی میز گذاشت و دوباره به طرف پنجره رفت. 
از داخل محیط بیرون رو نگاه کرد و برای لحظه ای نگاهش رو به جونگین داد و زیر لب گفت :
امیدوارم تو نباشی ... شاید به عنوان یه پارتنر دوست نداشته باشم اما به عنوان یه برادر و همراه دوستت دارم. 
پس لطفا اون جاسوس تو نباش یانگ جونگین.
به محض پایان تماس ، موبایلش رو توی جیبش فرو کرد و دستش رو به موهاش کشید. 
از توی اینه به خودش نگاه کرد و با دیدن چهره اش که رو به سفیدی میزد ، نوچی کرد و به دراور نگاه کرد تا یک بالم لب پیدا کنه و به لباش بزنه تا یکم از این بی رنگ و رو بودن در بیاد. 
با دیدن یک بالم توت فرنگی از روی میز برش داشت و به لباش زد و کمی اون دوتا گوشت قلوه ای رو بهم مالید و بالم رو روی میز قرار داد و به طرف خروجی رفت. 
با ورود به سالن ، نگاهی به اطراف انداخت و با
حس حضور شخصی توی خونه چشماش رو کمی ریز کرد اما به روی خودش نیاورد و با حالتی عادی به طرف خروجی رفت. 
خیلی اروم کفشاش رو پوشید و زیر چشمی به میز ناهار خوری نگاه کرد و با دیدن یک تیکه پارچه ی لباس ، نیشخندی زد و ابرویی بالا داد. 
خیلی اروم از روی زمین بلند شد و در خونه رو باز کرد و کفشاش رو بدون ایجاد صدا در اورد و بدون خارج شدن دوباره در رو بست و به طرف اپن اشپزخونه دوید. 
جاسوسی که ویلو به خونه ی هیونجین فرستاده بود و از قضا همون جکی بود که امروز صبح زیر بغل های اون پسر رو گرفته بود ، خیلی اروم از زیر میز بیرون اومد و نگاهی به اطراف انداخت. 
سپس نیشخندی زد و موبایلش رو در اورد و گفت :
مطمئنم لوسی از شنیدن اینکه لی فلیکس دست هیونجینه خوشحال میشه و از همه مهم تر .. الان تمام مدارکی که ثابت میکنه جاسوس جونگینه رو میزارم توی اتاق فرمانده هوانگ .. اونموقع کسی به من شک نمیکنه. 
با اتمام حرفش ریز خندید و تا موبایلش رو روشن کرد و وارد صحفه ی چتش با لوسی شد ، فلیکس با چهره ای خندون از پشت اپن بیرون اومد و گفت :
ببخشید اگر ترسوندمت. 
و با این کارش جک هین بلندی کشید و موبایل از دستش افتاد و خودش هم بعد از برخورد به میز نهار خوری روی زمین نشست و با بدنی که کمی میلرزید به فلیکس نگاه کرد. 
نیشخندی زد و از روی اپن پرید و رو به روی جک ایستاد و گفت : پس اون جاسوس عوضی که هیونجین ازش حرف میزد تو بودی ؟ 
واو باید بگم که کارت واقعا درسته .. هیونجین همین الانشم جونگین رو جاسوس میبینه پس نیازی به این کارا نیست .. 
کمی مکث کرد و با لحنی خوشحال و با نمک گفت :
میخوای مدارک رو بده من بهش بدم. 
اب دهنش رو قورت داد و مدارک توی دستش رو محکم به سینه چسبوند و لب باز کرد تا چیزی بگه که لبخند شیرین فلیکس در انی از بین رفت و اخم بی نهایت غلیظی بین ابروهاش نشست. 
توی یه حرکت ناگهانی دستش رو توی موهای جک فرو کرد و سرش رو به عقب کشید و مشت محکمی به بینیش زد و به محض بلند شدن صدای ناله ی اون پسر گفت : عادت دارم فقط یه بار حرفام رو بگم. 
سپس برای بار دوم اما اینبار به گونه ی اون پسر مشت کوبید و به محض رها شدن مدارک ، برشون داشت و مشت دیگه ای به صورت جک زد. 
جک با درد دستاش رو بالا اورد و با لحنی گرفته و لرزون گفت : خواهش میکنم رهام کن. 
با صدای بلند به این حرف اون پسر خندید و با لهجه ی غلیظ امریکایی گفت : هی هی هی .. مگه من احمقم که بخوام همچین کاری انجام بدم .. معلومه که ولت نمیکنم .. اگر رهات کنم میری به لوسی میگی که من و هیونجین با هم زندگی میکنیم و حدس بزن چی میشه ؟
کمی مکث کرد تا از جک جواب بگیره ولی با گذشت چند ثانیه و نگرفتن جواب از اون پسر ، عصبی شده با لگد به شکمش کوبید و با داد گفت :
گفتم حدس بزن چی میشه ؟
اه بلندی از درد شکمش کشید و با هق بلندی گفت :
نمیدونم .. نمیدونم. 
ریز خندید و گفت : معلومه که نمیدونی .. چون تو فقط یه اشغالی که از دستورات یه نفهم مثل خودت پیروی میکنی. 
با ترس و عجله رو به روی فلیکس زانو زد و دستاش رو بهم مالید و گفت : لطفا بزار برم .. بهش نمیگم قول میدم. 
پوزخند صدا داری زد و با یه لگد چرخی به گیجگاه اون پسر ضربه زد و به محض بی هوش شدنش ، کمرش رو صاف کرد و قولنج گردنش رو شکست. 
نگاه تیزی به اون پسر انداخت و زیر بغل هاش رو گرفت و به طرف زیر زمین بردش. 
به زور در رو باز کرد و اون پسر رو به همراه خودش وارد اتاق کرد و روی تخت اهنی قرارش داد
.
دستاش رو به میله و پاهاش رو به زنجیر های روی زمین بست و نگاهی بهش انداخت. 
با دیدن ردیاب ریزی که به لباسش وصل شده بود. 
اهی کشید و با عصبانیت تو سری محکمی به اون پسر زد و گفت : همه ی جاسوسا اینقدر اشغالن ؟ و تازه یادش اومد خودشم برای جاسوسی به امریکا اومده بوده پس حرفش رو برگردوند و گفت : همه ی جاسوس ها غیر از من اینقدر اشغالن ؟
با اتمام حرفش ، دستش رو به شلوار اون پسر رسوند و از بدنش خارجش کرد. 
بعد از اون پیراهنش رو هم در اورد و روی زمین انداخت و شروع به گشتن بدن اون پسر کرد تا یک وقت ردیاب دیگه ای جایی از بدنش نباشه. 
وقتی کارش تموم شد ، دوباره به اون پسر تو سری زد و گفت : کثافت. 
و لباس ها رو از روی زمین برداشت و قبل از رفتن بازم به سر اون پسر ضربه زد و بالاخره از زیر زمین خارج شد و به طرف پایگاهی که هیونجین فرمانده اش بود رفت. 
بین راه نگاهی به لباس های توی دستش انداخت و اخم محوی کرد. 
باید یه جوری گم و گورشون میکرد تا کسی نفهمه که اون پسر توی خونه ی هیونجینه پس نگاهی به اطراف انداخت و جایی بی نهایت دور از خونه و پایگاه هیونجین ، اون لباس رو زیر یک درخت خاک کرد و با چهره ای جدی به طرف پایگاه رفت
.
از همون اولشم میدونست که جونگین جاسوس نیست چون نگاه های عاشقانه و معنا دارش رو به هیونجین دیده بود و واقعا متاسف بود که متقابلا عاشق اون مرد شد و به دستش اورد. 
جونگین جز خوب بودن چیزی براشون نداشت و این شک هیونجین کمی فقط کمی ازارش داده بود. 
با رسیدن به پله هایی که هیونجین ادرسشون رو داده بود ، نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی تعقیبش نمیکنه. 
وقتی اطمینان پیدا کرد ، دونه دونه پله ها رو پایین رفت و به محض رسیدن به در سمت چپ ، بازش کرد و وارد شد. 
با دیدن راه روی طویل رو به روش ، هوفی کشید و شونه ای بالا داد و گفت : عشق همین دردسر ها رو هم داره لی. 
با اتمام حرفش لبخندی زد و با قدم های بلند به طرف اتاق هیونجین رفت. 
با رسیدن به در مخفی اتاق ، دستگیره رو پایین کشید و سعی کرد در رو باز کنه اما قفل بود. 
اخم محوی کرد و موبایلش رو در اورد تا شماره ی مردش رو بگیره که همون لحظه در باز شد و هیونجین بدون هیچ ذره ای مکث و تامل دستاش رو به گونه های استخونیش رسوند و لب روی لباش قرار داد. 
با این حرکت هیونجین هل کرد و موبایلش رو توی دستش فشرد و با چشم های بازش به مرد نگاه کرد و بدون اراده شروع به همکاری کرد. 
بعد از چند ثانیه به خودش اومد و دستاش رو توی موهای هیونجین فرو کرد و چشماش رو بست و زبونش رو وارد دهن اون مرد کرد. 
هیونجین با ولع و عشق زبون فلیکس رو مکید و کمی از اب دهنش رو وارد دهن اون پسر کرد و دوباره بوسه رو از سر گرفت. 
اونقدر به این کار ادامه دادن که هر دو نفس کم اوردن و به همون شدتی که بوسه شروع شده بود ، پایانش دادن. 
به محض جدایی نیشخندی زد و همانطور که نفس های گرم و تندش به لب های هیونجین میخورد ، گفت : خیلی منتظر بودی ؟
سری تکون داد و دوباره سر خم کرد و لبای فلیکس رو بوسید و گفت : خیلی .. چرا اینقدر دیر اومدی ؟
از توی بغل مرد خارج شد و موبایلش رو توی جیبش فرو کرد و گفت : یه خبر دارم برات .. و فکر کنم خیلی خیلی خوبه. 
اخمی کرد و دستش رو پشت کمر فلیکس قرار داد و وارد اتاقش کرد و در زیر زمین رو بست و گفت :
چه خبری ؟
نفس عمیقی کشید و به جای نشستن روی صندلی های چرمی ، روی صندلی هیونجین نشست و گفت :
واو اینجا چقدر راحته. 
لبخند محوی زد و پشت سر فلیکس ایستاد و شروع به ماساژ دادن شونه هاش کرد و گفت : خب ؟ خبرت چیه ؟
از حس خوب دست های هیونجین روی شونه اش
ناله ای کرد و گفت : درسته درسته .. یکم اروم تر فقط. 
پوزخند صدا داری زد و فشار دستش رو کمتر کرد و گفت : خب ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : جاسوس اومده بود خونت .
برای لحظه ای دست از ماساژ دادن برداشت و گفت : چی ؟
نگاهش رو به هیونجین داد و دستش رو گرفت و بوسید و گفت : جاسوس توی خونت بود .. منتظر بود من از خونه خارج بشم تا این مدارک رو بزاره توی خونه. 
و با اتمام حرفش مدارک رو روی میز کوبید. 
اخم غلیظی کرد و کنار فلیکس ایستاد و پاک رو برداشت و بازش کرد. 
برگه ها و عکس ها رو بیرون کشید و با دیدن عکس جونگین که داشت با لوسی و ویلو حرف میزد ، نیشخندی زد و گفت : این دقیقا ثابت میکنه که جونگین باهاشون هم دس.. 
فلیکس با عصبانیت به هیونجین نگاه کرد و توی حرفش پرید و گفت : روانی .. فوتوشاپه .. یکم به چهره ی جونگین نگاه کن .. به حالت بدنش نگاه کن ..
با این حرف فلیکس نگاه ازش گرفت و دوباره به عکس داد و وقتی متوجه شد حق با فلیکسه گفت :
الان اون جاسوس کجاست ؟
اب دهنش رو قورت داد و گفت : توی زیر زمین خونت. 
پلک ارومی زد و نفسش رو پر فشار بیرون داد و گفت : بعد باید به حسابش برسم اما قبلش میخوام با جونگین حرف بزنم. 
با لبخند سری تکون داد و گفت : اره بگو بیاد دلم براش تنگ شده. 
با شنیدن این حرف از زبون فلیکس ، نگاه تیزی بهش انداخت و لگد محکی به ساق پای ظریفش زد و گفت : خفه شو لطفا. 
با اخم ساقش رو گرفت و سر بلند کرد تا به هیونجین بتوپه که با دیدن چهره ی عصبیش ، ابرویی بالا داد و گفت : چرا باید خفه شم ؟ اون اولین کسی بود که توی این پایگاه با من خوب بود..  بگو بی.. 
با قرار گرفتن چونه اش بین انگشت های بلند و کشیده ی هیونجین و پشت بندش حرفی که زد ، سخنش هیچ وقت کامل نشد. 
هیونجین : فقط کافیه یه بار دیگه از دلتنگی راجب یه پسر دیگه حرف بزنی و در حین حرف زدن نگاهت عاشقانه بشه .. اونوقت من میدونم و تو و اون اشغالی که ازش حرف میزنی. 
نیشخندی زد و ابرویی بالا داد و گفت : حسودی کردی ؟
اخمی کرد و گفت : چی ؟
دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت : حسودی کردی.. 
لباش رو چین داد و گفت : اره .. امیدوارم باهاش مشکلی نداشته باشی. 
ریز خندید و بوسه ای روی گردن هیونجین قرار داد و گفت : ندارم.. 
سپس کمی مکث کرد و از اون مرد دور شد و برای اذیت کردن دوباره هیونجین لب زد : حالا برو بگو بیاد دلم براش تنگ شده. 
نوچی کرد و به طرف فلیکس رفت و خواست به صورت جدی باهاش حرف بزنه که اون پسر جا خالی داد و از پشت سر بغلش کرد و گفت : اوکی ..
دیگه تکرارش نمیکنم چرا عصبانی میشی ؟
اخم غلیظی کرد و با نفس هایی که تند شده بود ، سرش رو به عقب برگردوند و نگاهی به فلیکس انداخت و گفت : اگر فقط یکبار دیگه از دلتنگی حرف بزنی خفت میکنم فلیکس .. تو دل تنگ منی که دوست پسرتم نمیشی بعد دلتنگ جونگین شدی ؟ ریز خندید و از هیونجین جدا شد و دوباره به طرف میز فرمانده رفت و قبل از نشستن با لحنی شیطون گفت : باشه .. حالا بهش بگو بیاد ببینم صورت خوشگلشو. 
با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و گفت :
تنت میخاره نه ؟
نیشخندی زد و گفت : چه جورم. 
به طرف فلیکس رفت و گفت : باشه .. من برات میخارونمش. 
با اتمام حرفش روی بدن اون پسر خیمه زد و بدون هیچ حرفی دستش رو به گونش رسوند و توی یه حرکت سرش رو بین گردن تا شونه ی فلیکس فرو کرد و گاز بی نهایت محکمی از پوست صافش گرفت و به محض در اومدن ناله ی فلیکس در گوشش گفت : تو فقط مال منی .. اینو هیچ وقت یادت نره فرمانده لی. 


SPYWhere stories live. Discover now