@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE
با بغض خندید و متقابلا دست های دردمندش رو بالا اورد و توی موهای مرد فرو کرد و همانطور که اشک میریخت گفت : ولی من عاشقتم .. خیلی زیاد ... تو مهربون ترین مستر و بد اخلاق ترین فرمانده ای هستی که قلبم رو تصرف کرد .. هر اتفاقی هم که بیوفته من بازم عاشقت میمونم هیونجین ... پس اگر یه روزی .. یه زمانی کنارت نبودم ، بدون که همیشه قلبم و روحم کنارته.
متعجب فلیکس رو از توی بغلش خارج کرد و با چشم های نگرانش بهش زل زد و گفت : چی داری میگی ؟
لبخندی زد و بدون گفتن حرفی دستاش رو به گونه ی مردش رسوند و لب روی لباش گذاشت و خیلی اروم شروع به بوسیدنش کرد.
هیونجین با اخم به چشم های بسته و مژه های خیس فلیکس نگاه کرد و بدون تکون دادن لباش ، به فلیکس اجازه ی بوسیدن داد.
بعد از چند ثانیه ای نه چندان طولانی ، لب از روی لبای مرد برداشت و با چشم های خیسش به چشم های غمگین هیونجین نگاه کرد و گفت : باید برم هیونجین.
اخمش رو غلیظ تر کرد و فلیکس رو از بغلش خارج کرد و گفت : چی داری میگی ؟
اب بینیش رو بالا کشید و همانطور که اشک میریخت گفت :هدف اونا منم .. اگر من به کر...
با دادی که هیونجین زد حرفش رو خورد و با بغض بهش نگاه کرد : دیگه بسه دهنتو ببند .. بری ؟ کجا میخوای بری ؟ میخوای خودتو بسپاری به دست کسایی که ارزوی مرگت رو دارن .. ما قرار
گذاشتیم با هم همدست بشیم و اونا رو نابود کنیم ..
الان داری جا میزنی ؟
سری تکون داد و دستش رو به گونه ی هیونجین رسوند و خیلی اروم نوازشش کرد و با لحنی دلربا گفت : اروم باش هیونجین .. ما این نقشه رو کشیدیم اما به اطرافیانمون فکر نکردیم .. اگر این کار رو بکنیم پای بابای تو و مامان منم میاد وسط .. لطفا به حرفام گوش کن .. من باید برگردم کره .. من یه فرمانده ام هیونجین ... درکم کن .. من نمیخوام تو تا ابد مثل یه مجرم زندگی کنی .. مگه نگفتی شین بیرونت کرده و برات پاپوش درست کرده ؟ من میخوام رفع اتهامت کنم .. باید برگردم کره.
با عجله سرش رو به طرفین تکون داد و فلیکس رو به عقب هل داد و از توی وان خارج شد.
ربدوشامبرش رو پوشید و کمربندش رو محکم کرد و به طرف در رفت و تا دستگیره رو پایین کشید ، دست های فلیکس دور کمرش حلقه شدن و صدای دیپ و داغونش به گوشش رسید : هیونجین لطفا ..
ما باید اینکار رو بکنیم .. ما بازم میتونیم باهم و کنار هم باشیم .. اما الان برای هردومون جدایی بهتره.
دستاش رو مشت کرد و با بغضی که گلوش رو گرفته بود ، دست های فلیکس رو از دور کمرش باز کرد و به جای خروج از اتاق به طرف قفسه رفت و یک ربدوشامبر برداشت و خیلی اروم تن فلیکس رو باهاش پوشوند.
سپس دستش رو دور کمر فلیکس قرار داد و با هم از اتاق خارج شدن.
فلیکس رو روی تخت نشوند و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : معذرت میخوام فلیکس ..
اما تو منو مجبور کردی که اینکار رو بکنم.
اتمام حرف هیونجین با ترس و متعجب بهش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که مرد ازش رو گرفت و به طرف کمدش رفت.
دو تا دست بند پلیس بیرون کشید و به طرف تخت برگشت.
فلیکس اهی از روی نارضایتی کشید و سعی کرد از توی تخت بلند بشه که هیونجین با عجله روش خیمه زد و دستش رو گرفت و به زور به تاج تخت رسوند و مچش رو به میله های تخت بست.
فلیکس هق بلندی زد و با صدای بلندی گفت :
هیونجین این راهش نیست ... به حرفم گوش کن ..
من باید برگردم کره .. باید اونجا از شین اطلاعات بگیرم تا بتونم بزنمش زمین و انتقام بچمو ازش بگیرم ..هیونجین گوش کن.
اشکی ریخت و جوری که انگار اصلا صدای فلیکس رو نمیشنوه ، دست بعدیش رو هم گرفت و به طرف دیگه ی تاج بست و کنار فلیکس نشست.
فلیکس با عصبانیت دستاش رو تکون داد و باعث شد دوباره خون ریزی کنن.
با دیدن اینکار فلیکس ، دستاش رو مشت کرد و کنارش دراز کشید.
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بوسه ای روی شقیقه اش قرار داد و گفت : بزار اروم بشم فلیکس ..بزار اروم بشیم .. من خودم یه راهی برای نابودی اونا پیدا میکنم .. پس فعلا فقط بخواب و به خودت اسیب نزن .. ازت خواهش میکنم.
اشکی ریخت و به سقف نگاه کرد و گفت : من باید برم هیونجین .. لط..
قرار گرفتن لب های هیونجین روی لباش ، حرفش رو خورد و به چشم های باز و اشکیش نگاه کرد.
با دیدن چشم های خیس مرد ، لبخند محوی زد و لب پایینش رو مکید و زبونش رو بیرون اورد و شروع به گشتن توی دهنش کرد.
هیونجین اونقدر عاشقش شده بود که نمیتونست این دوری رو تحمل کنه و این واقعا براش ارزشمند بود .
همانطور که همیدگه رو میبوسیدن ، هیوشین وارد اتاق شد و با دیدنشون توی این وضعیت سریع رو گرفت و خطاب به هیونجین گفت : باید درمانش کنم هیونجین.
با شنیدن صدای پدرش خیلی اروم لباش رو از روی لبای فلیکس برداشت و لبخند محوی بهش زد. فلیکس با دیدن اشک های روی گونه ی هیونجین دستاش رو تکون داد تا صورتش رو پاک کنه ولی وسط راه یادش اومد که مرد روبه روش بستش.
دستاش رو کمی بیشتر تکون داد و با حرص گفت :
دستام رو باز کن هیونجین .. بازم کن.
هیوشین با اخم به طرف هیونجین برگشت و با غضب گفت : دستاش رو بستی ؟ اون پسر اسیب دیده احمق.
اشکی ریخت و سعی کرد از توی تخت بلند بشه که فلیکس توی یه حرکت پاهاش رو بین پاهای اون مرد فرو کرد و یک تکنیک روش انجام داد و باعث شد هیونجین روش بیوفته.
هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس لب زد : بازم کن هیونجین ..
میخوام لمست کنم ... بعدش میتونی دوباره منو ببندی ولی الان بازم کن.
این حرف فلیکس لبش رو گزید و مثل یه پسر مطیع دستش رو توی جیبش فرو برد و کلید رو بیرون کشید و دست های فلیکس رو باز کرد.
به محض باز شدن هر دوتا دستش بدون توجه به خونی که از مچش به روی ساعدش کشیده میشد ، اشک های هیونجین رو پاک کرد و بوسه ای روی چشماش قرار داد و گفت : هی .. فرمانده هوانگ ..
واقعا قراره اینقدر ضعیف باشی ؟ میخوای به بقیه ی نقطه ضعف بدی ؟ اگر ویلو با این چشم های خیس ببینتت فکر کردی منو زنده میزاره ؟
لبش رو گزید و سر فلیکس رو به گردنش چسبوند و بوسه ای روی شونه اش گذاشت و گفت : بگو که نمیری.
با این حرف هیونجین چیزی نگفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد.
هیونجین اینبار با صدای بلند تری گفت : فلیکس بگو که نمیری.
با لب هایی لرزون گردن سفید مردش رو مکید و در گوشش گفت : هیچ وقت یه فرمانده رو نمیتونی مجبور به کاری کنی هیونجین..
چشماش رو بهم فشرد و از روی فلیکس بلند شد و کنارش نشست و گفت : میخوای ولم کنی بری ؟ چرا ؟ من که عاشقت شدم .. دست از انجام بی دی اس ام کشیدم .. چرا میخوای ولم کنی بری ؟
متقابلا روی تخت نشست و دست های هیونجین رو بین دست های بی جون خودش گرفت و گفت :
هیونجین من قرار نیست رهات کنم .. ما همچنان باهم هستیم ولی من باید برم کره .. اگر نرم شغلم و خیلی چیزای دیگه رو از دست میدم ... من باید برم هیونجین ... باید بی گناهی تو رو ثابت کنم .. باید شین رو زمین بزنم تا بتونم جای لوسی رو پیدا کنم
و مدارک بیشتری به دست بیارم .. من میخوام با مدرک عذابشون بدم هیونجین .. ما فقط قرار بود اونا رو ازار بدیم اونم به روش خودمون ولی اگر مدرک جور کنیم میتونیم قانونی پیگیری کنیم و اونموقع همه چیز خیلی بهتر خواهد بود.
چشماش رو بهم فشرد و نفس عمیقی کشید.
حق کاملا با فلیکس بود و تمام حرف هایی که میزد درست..
اگر خودشون اون سه نفر رو عذاب میدادن ، شغل و خیلی چیز های دیگشون رو از دست میدادن اما اگر مدارک جمع میکردن شرایط خیلی فرق میکرد.
فلیکس اهی کشید و دستش رو روی گونه ی هیونجین قرار داد و اروم گفت : هیونجین ؟
سری تکون داد و از روی تخت بلند شد و خطاب به پدرش گفت : لطفا درمانش کن.
فلیکس با بغض صداش رو بلند کرد و گفت : هیچی اینطوری درست نمیشه هوانگ هیونجین .. اینطوری فقط خودمون نابود میشیم..
حرفی نزد و از اتاق خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست و به طرف اشپزخونه رفت.
باید برای فلیکس غذا درست میکرد تا قوی بشه.
توی این فاصله هیوشین هم فلیکس رو روی تخت خوابوند و ربدوشامبرش رو باز کرد و قبل از هر کاری عضوش رو پوشوند تا فلیکس معذب نشه.
سپس پنس و پنبه و ضد عفونی کننده اش رو برداشت و شروع به تمیز کردن اون زخم های عمیق کرد تا هر چه سریع تر بهبود پیدا کنه.
تموم حرف های فلیکس و هیونجین رو گوش داده بود و حق رو به فلیکس میداد.
راه حل اصلی و صحیح همین بود که اون پسر گفته بود.
اگر با روش قبلی جلو میرفتن در اخر بخاطر قتل سه نفر به زندان میوفتادن و معلوم نبود کی ازاد بشن اما حرفی که فلیکس زده بود هیچ خونی توش ریخته نمیشد و همه چیز طبق قانون پیش میرفت.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشم های بسته ی فلیکس داد و با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش میریخت ، گفت : بیشتر مواقع هیونجین نیوت رو پیش من میزاشت.
با این حرف پدر عشقش ، چشماش رو باز کرد و به سقف نگاه کرد.
هیوشین لبخند محوی زد و گفت : من هیچ وقت نمیدونستم نیوت از یه پسر با هیونجین تشکیل شده..
همیشه فکر میکردم یه دختر اون کوچولو رو توی شکمش پرورش داده .. اما وقتی فهمیدم اون تویی و نگاه های خاص هیونجین رو بهت دیدم ، همه چیز عوض شد.
میدونی نیوت همیشه میگفت دوست داره تورو ببینه
.
همیشه دوست داشت کسی که به دنیاش اورده رو ببینه و توی بغلش بخوابه..
الان فهمیدم تورو کجا دیدم فلیکس.
اخم محوی کرد و نگاهش رو به مردی که از یاد اوری نوه اش اشک میریخت داد و حرفی نزد.
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : یه روز نیوت اومده بود پیش من و قرار بود با هم نقاشی بکشیم .. من بخاطر علاقه ی شدیدش به نقاشی براش یه معلم گرفته بودم .. یه روز اون معلم با یه تابلوی چهره از اتاق خارج شد و به من نشونش داد و ازم پرسید که میدونم اون چیه یا نه..
من توی کل زندگیم تو رو ندیده بودم واسه همین بهش گفتم نه .. نمیشناسم و نمیدونم کی هستی ..
میدونی اون چی گفت ؟
کمی مکث کرد و به چشم های منتظر فلیکس نگاه کرد و با یه لبخند پر از بغض ادامه داد : اون بهم گفت نیوت ازم خواسته که این نقاشی رو بکشم ..
بهش گفته بود من یه نفر رو توی خواب دیدم که باهام حرف میزنه و بازی میکنه .. بخاطر همین تورو تصور کرده بود و به معلمش گفته بود تا چهره ات رو بکشه.
اشکی از حرف های مرد مقابلش ریخت و طولی نکشید که صدای هق هقش توی اتاق پیچید.
هیوشین لبخندی زد و همانطور که اشک میریخت گفت : نیوت زمان زیادی کنار ما نبود فلیکس .. فقط دو یا سه بار هیونجین اوردش پیش من و توی این چند بار این تابلو رو کامل کرد..
دستش رو روی صورتش گذاشت و پشتش رو به هیوشین کرد و مثل یه مادر داغ دار شروع به گریه کردن کرد.
هیوشین سرش رو پایین انداخت و اشکاش رو پاک کرد و گفت : اینا رو بهت گفتم تا قویت کنم فلیکس .. با هر کسی که این بلا رو سر پسرت اورده بجنگ و نزار روحش در عذاب باشه .. من هیونجین رو راضی میکنم .. کاری که تو قراره انجام بدی درست ترین کاره ... این کار نه به تو و نه به هیونجین و نه به شغلتون اسیب نمیزنه.
پس بهتره هر کاری که میدونی درست هست رو انجام بدی تا روح نیوت در ارامش باشه.
هقی زد و به پسر کوچولوش فکر کرد و بیشتر از هر وقت دیگه ای به این نتیجه رسید که بهتره که به کره برگرده.
با اتمام کارش و پانسمان کردن بدن فلیکس ، وسایلش رو جمع کرد و به طرف خروجی رفت.
به محض خروجش ، هیونجین به همراه سینی غذایی که درست کرده بود به طرف اتاق رفت و وارد شد. فلیکس با دیدن هیونجین ، لبخند محوی زد و بهش نگاه کرد.
هیونجین هم لبخندی زد و به همراه سینی به طرف تخت رفت و روش نشست.
بدون هیچ حرفی قاشق رو توی برنج فرو کرد و به وارد سوپ کرد و با اتمام کارش کمی فوتش کرد و به طرف دهن فلیکس گرفت.
فلیکس با لبخند دهنش رو باز کرد و غذا رو وارد دهنش کرد و از مزه ی خوبش سری تکون داد و به محض قورت دادن غذا انگشت شستش رو بالا اورد و رو به روی صورت هیونجین گرفت و گفت :
عالیه فرمانده هوانگ .. نمیدونستم اشپزی هم بلدی.
لبخند محوی زد و با لحنی کاملا جدی گفت : از زمانی که وارد زندگیم شدی خیلی چیزا عوض شده فلیکس .. من حتی زمانی که از کره بیرونم کردن هم گریه نکردم ولی بخاطر تو...
خیلی اروم دست پانسمان شده اش رو بالا اورد و روی گونه ی هیونجین قرار داد و با لحنی اروم و ملایم گفت : من دارم ضعیفت میکنم هیونجین ...
بخاطر همین میگم بزار برم.
با رفتن من خیلی چیزا درست میشه .. من میتونم تو رو تبرعه کنم و شین رو از بین ببرم .. اون اگر من و توی جلسه ی فرمانده ها ببینه شوکه میشه و برای از بین بردن من هر کاری میکنه اونموقع میتونم مدرک جمع کنم ازش.
لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و دوباره قاشق رو توی سوپ فرو کرد و به طرف دهن فلیکس گرفت و به این نحو بهش فهموند که علاقه ای به شنیدن بیشتر این حرف ها نداره.
اهی کشید و نگاهش رو به هیونجین داد و بدون گفتن حرف اضافه ای قاشق رو وارد دهنش کرد و خیلی اروم مشغول جویدن شد.
سرش رو بالا اورد و به فلیکس نگاه کرد و با دیدن برنج گوشه ی لبش ، لبخندی زد و دستش رو دور گردن اون پسر حلقه کرد و به طرف خودش کشیدش .
وقتی فاصله به حداقل رسید لب روی لبای فلیکس گذاشت و برنج رو خورد و با لبخند گفت : مثل کوچولو ها غذا میخوری.
لبخند محوی زد و دوباره لب روی لبای هیونجین قرار داد و خیلی اروم زبونش رو روی لب پایینش کشید و به محض جدایی توی فاصله ی نزدیک گفت : من بهت قول میدم زود برگردم هیونجین .. درسته جسمم کیلومتر ها باهات فاصله داره ولی قلبمو پیشت جا میزارم .. بزار برم .. لطفا.
لب باز کرد تا با داد نفی کنه که فلیکس انگشت اشاره اش رو روی لباش قرار داد و با لحنی اروم و ملایم گفت : ببین .. تو الان به جای اینکه سر کار خودت باشی پیش منی و این یعنی یه نقطه ضعف برای ویلو .. هم تو و هم من از پایگاه خارج شدیم و این به نظرت مشکوک نیست..
اگر ویلو بفهمه با هم توی این خونه ایم چی ؟ به نظر شک نمیکنه ؟
اگر یکم دیگه به این کار ها ادامه بدیم اخراج میشی هیونجین .. بعد دیگه نه تو میتونی ویلو رو به دام بندازی و نه من شین رو..
ما باید برای یه مدت از هم دور باشیم .. بخاطر نیوت هیونجین..
دستاش رو مشت کرد و از روی تخت بلند شد و تا خواست از اتاق خارج بشه ، فلیکس از روی تخت بلند شد و بدون توجه به برهنه بودن بدنش رو به روش ایستاد و با چشم های اشکی بهش خیره شد و با بغض گفت : کوتاه بیا هیونجین .. ما نمیتونیم بخاطر عشقی که بهم داریم بیخیال انتقام گرفتن از قاتل های پسرمون بشیم .. من باید برگردم کره ..
اینو بفهم هوانگ هیونجین.
حرف اخرش رو با داد گفت و با سینه ای که مدام بالا و پایین میشد به مرد مقابلش چشم دوخت.
هیونجین با اخم غلیظی به فلیکس نگاه کرد و با لحنی حرصی شده گفت : میخوای بری کره چیکار کنی ؟ دوباره میخوای برگردی به پایگاهتون ؟ بعد به نظرت نمیگن تو که اسیر شده بودی چطوری برگشتی اینجا ؟ نمیگن اصلا چطوری از امریکا خارج شدی وقتی ممنوع الخروجی ؟
با این حرف هیونجین نفس عمیقی کشید و گفت : من قرار نیست با هواپیما به کره برم هیونجین .. من قاچاقی برمیگردم اونجا و تو تا جایی که ممکنه باید شکنجم کنی تا بفهمن که واقعا شکنجه شدم.
با این حرف فلیکس مثل دیونه های شروع به خندیدن کرد و قهقه هاش رو ازاد کرد.
فلیکس با اخم به مردی که صمیمانه عاشقش بود و الان مثل دیونه ها داشن میخندید نگاه کرد و با داد گفت : هیونجین ؟
هیونجین اینبار مثل خود فلیکس دادی زد و به طرف دراورش رفت و هر چی وسیله روش بود رو روی زمین پرت کرد و مشتش رو محکم به اینه کوبید.
فلیکس متعجب به هیونجین نگاه کرد و اشکی ریخت .
به طرفش رفت و دست خونی شده اش رو توی دست گرفت و با عصبانیت گفت : چرا دیونه میشی هوانگ هیونجین ؟
دستش رو از توی دست فلیکس بیرون کشید و با یه ضربه پسرک رو بین خودش و دیوار قرار داد و با بغض گفت : بری کار هر روز من همین میشه ..
من نمیتونم پیشت نباشم .. نمیتونم رفتنت رو ببینم .. نمیتونم مثل قبل شکنجه ات کنم .. چرا اینا رو نمیفهمی ؟
حرف اخرش رو با داد گفت و با چشم های قرمز شده اش به فلیکس نگاه کرد و نفس های بلندی کشید .
فلیکس اب دهنش رو قورت داد و اخم غلیظی کرد و توی دلش گفت : متاسفم هیونجین .. اما این عشق نباید مانع انتقام گرفتنمون از شین عوضی بشه.
YOU ARE READING
SPY
FanfictionCouple : Hyunlix. Hyunin کاپل : هیونلیکس .هیونین . Genre(s) : Romance. Military. BDSM.Full Smut ژانر: رومنس. ارتشی. بی دی اس ام . کاملا اسمات . Up: Monday روز های آپ: دو شنبه ها . Channel: @Hyunlix_Zone چنل : هیونلیکس _زون