Part 27

438 43 11
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE


رسیدن به کره ، نفس عمیقی کشید و از توی کشتی پیاده شد. 
نگاهی به اطراف انداخت و موبایلش رو از توی جیبش در اورد و قبل از هر کاری شماره ی هیونجین رو گرفت و رو به روی صورتش قرار داد
.
میدونست الان امریکا شبه و ممکنه مردش خواب باشه ولی خیلی طول نکشید که چهره ی هیونجین روی تصویر نمایان شد. 
با لبخند به بالا تنه ی برهنه و چشم های خمارش نگاه کرد و گفت : سلام عزیزم .. خواب بودی ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و نفس عمیقی کشید و گفت : سلام قلبم .. اره .. تا دیر وقت سر کار بودم و تا اومدم خونه خوابیدم .. تو کجایی ؟ رسیدی ؟
لبخند لب باز کرد تا چیزی بگه که نگاهش به موهایی که پشت سر هیونجین در حال تکون خوردن بودن افتاد. 
با قلبی که داشت توی دهنش میزد ، اخمی به چهره اش نشوند و گفت : هیونجین اون کیه پشت سرت ؟ متعجب به فلیکس نگاه کرد و گفت : چی ؟
با اخم و حرص به هیونجین نگاه کرد و با بغضی که گلوش رو گرفته بود ، گفت : خاک توی سرت کنن .. نتونستی دو دقیقه تحمل کنی نه ؟ اشغال عوضی بی لیاقت. 
با چشم های گرد شده روی تخت نشست و دوربین رو برگردوند و کل تخت رو به فلیکس نشوند داد و گفت : تو الان کسی رو اینجا میبینی فلیکس ؟
هقی زد و با ناراحتی گفت : پس اون مو مشکیه چیه زیر لحافت ؟ عممه ؟
ناباوری نگاهش رو به سگی که به تازگی از پانسیون گرفته بودش و موهاش مشکی رنگ بود داد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. 
فلیکس هقی زد و گفت : زهر مار هیونجین .. باید میدونستم داری بازیم میدی..  حالم ازت بهم میخوره
.
دوباره خندید و خیلی اروم لحاف رو از روی اون سگ چیواوا کوچولو برداشت و به محض باز شدن چشماش کیوتش گفت : داری به این حسودی میکنی ؟
با دیدن اون سگ کوچولو که به اندازه ی ساق دستش بود ، نفس راحتی کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت : این چیه ؟
دوربین رو سلفی کرد و دوباره روی تخت کنار اون هاپو کوچولو دراز کشید و به شوخی گفت : سگ اوردم که تنها نباشم و جای تو رو برام بگیره

هیشی گفت و با نفرت به هیونجین نگاه کرد و لب زد : ادم باش هیونجین کاری نکن برم یه موش خرمایی بیارم برای خودم. 
دوباره خندید و گفت : عشق منی .. هنوز هیچی نشده دلم برات تنگ شده فلیکس. 
لبخندی زد و از اونجایی که خیالش راحت شده بود مردش خیانت نکرده ، به راه افتاد و گفت : منم خیلی زیاد ولی خب باید تحملش کنیم. 
سری تکون داد و خواست چیزی بگه که اون سگ کوچولو خیلی اروم از روی تخت بلند شد و روی سینه ی هیونجین نشست و کل صفحه رو گرفت. 
فلیکس ریز خندید و گفت : هیونجین ؟
سگ کوچولو رو روی تخت قرار داد و دوباره به فلیکس نگاه کرد و گفت : جونه دلم ؟
لبخندی زد و با لحنی لوس گفت : بیشتر از من دوستش نداشته باش. 
سرش رو با عجله تکون داد و گفت : باشه عشقم ..
خودتو با این مقایسه نکن .. تو همه چیز منی. 
ریز خندید و گفت : نه تورو خدا بیا اونو دوست داشته باش و اون همه چیزت باشه
متقابلا خندید و حرفی نزد و برای چند ثانیه فقط سکوت کرد و به چشم های زیبای فلیکس نگاه کرد. 
فلیکس با دیدن نگاه خیره ی هیونجین لبخندی زد و گفت : چیشد ؟
نفس عمیقی کشید و با دلتنگی که قلبش رو فرا گرفته بود گفت : دلم خیلی برات تنگ شده .. حتما باهام در تماس باش باشه ؟
سرش رو بالا و پایین کرد و بوسه ی هوایی برای هیونجین فرستاد و گفت : عاشقتم. 
چشماش رو بهم فشرد و گفت : من خیلی بیشتر ..
راستی کجا میمونی ؟
نفس عمیقی کشید و رو به روی خونه ی پدریش ایستاد و گفت : معلومه که خونه ی بابام .. اونجا هنوزم به اسم منه. 
با اخم روی تخت نشست و به فلیکس نگاه تیزی انداخت و با لحنی کاملا جدی لب زد : میشه اینقدر بی پروا نباشی ؟ قشنگ داری دهن شیر رو باز میکنی و میری توش. 
با عشق به لحن نگران هیونجین گوش کرد و گفت :
قلب منی .. نگرانم نباش عزیزم .. مراقب خودم هستم. 
هوفی کشید و از روی تخت بلند شد و گفت : برات پول میفرستم برو هتل .. نمیخوام بری پیش شینی هر لحظه ممکنه یه حرکتی روت بزنه. 
پوکر به هیونجین زل زد و گفت:  احمق نشو هوانگ .. من یکی از بهترین فرمانده های کره ام .. اون
نمیتونه چیزی بهم بگه چون زورمو نداره .. تازه مامانمم هست .. شاید بشه بهش امیدی داشته باشم. 
نوچی کرد و سرش رو تکون داد و گفت : دوست ندارم اونجا باشی. 
اهی کشید و به هیونجین زل زد و با لحنی دلربا گفت : کوتاه بیا عزیزم .. من الان دم در خونم .. بهت زنگ میزنم خب.. 
لب باز کرد تا با داد حرف فلیکس رو نفی کنه که فلیکس با لحنی دل ربا و عاشق گفت : خیلی عاشقتم .. اینقدر نگران من نباش و یکم به خودت فکر کن
.. چشمات قرمز شده و دستات کبودن .. قول بده که کرم میزنی به دستات. 
برای لحظه ای حس کرد حاضره برای این لحن نگران فلیکس جون بده و کلا نگرانی هاش رو فراموش کرد. 
خیلی اروم در یخچال رو باز کرد و بطری اب رو بیرون کشید و با لبخند گفت : نگرانم شدی ؟
ریز خندید و سرش رو بالا و پایین کرد و گفت :
مگه میشه نگرانت نشم ؟ تو همه چیز منی.. 
لبش رو با نیشخند غلیظی گزید و گفت : میدونی اگر الان اینجا بودی چی میشد دیگه ؟
اروم سرش رو تکون داد و با لحنی مطمئن و اروم گفت : صد در صد روی تخت بودیم و داشتیم ناله میکردیم. 
بوس هوایی با نیشخند به فلیکس داد و گفت : قول بده که اگر چیزی شد بهم زنگ بزنی.. 
احترام نظامی به هیونجین گذاشت و گفت : چشم فرمانده. 
ریز و با عشق خندید و گفت : برو تو هوا سرده و لباست نازک. 
سری تکون داد و دوباره بوسه ی هوایی برای هیونجین فرستاد و گفت : دوستت دارم .. فعلا. 
متقابلا بوسه ای برای فلیکس فرستاد و گفت : منم همینطور عشقم .. دوستت دارم. 
فلیکس لبخندی زد و دستی برای هیونجین تکون داد و تماس رو پایان داد. 
موبایلش رو توی جیبش قرار داد و با اخم به خونه ی مقابلش نگاه کرد و طولی نکشید که کلیدش رو از توی جیب مخفی لباسش در اورد و وارد خونه شد. 
به محض باز کردن در و ورود به خونه ، نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن قاب عکس مادرش روی میز نفس سختی کشید و با ناباوری به طرفش رفت. 
با رسیدن به میزی که قاب عکس مادرش روش بود ، نیشخندی زد و قاب رو برداشت و توی دستای لرزونش فشرد. 
اون زن خیلی اذیتش کرده بود ولی عجیب بغض توی گلوش گیر کرده بود .. پس اون مرد عوضی به مادرش هم رحم نکرده بود. 
ناخواسته و همانطور که به مادرش نگاه میکرد ، اشکی ریخت و گفت : در ارامش بخواب مامان ..
هر چند دل خوشی ازت ندارم ولی انتقامت رو از این مرد میگیرم .. اروم بخواب و خیلی دوستت دارم
.
با اتمام حرفش قاب رو به زمین کوبید و به محض شکستنش ، با چشم های خیس خم شد و عکس رو در اورد و توی دست گرفت و  به سینه اش چسبوندش و تا خواست کمی برای مادرش عزا داری کنه ، در خونه باز شد و شین در حالی که با لوسی حرف میزد وارد خونه شد و فلیکس رو مجبور کرد که پشت یکی از دیوار ها قایم بشه.  شین : زهر و مار و نمیدونم ویلو گذاشت .. مگه اون مرد نامزد تو نیست پس چطوری ازش خبر نداری ؟ ها ؟
من نمیدونم لوسی پیداش کن .. دفعه ی بعدی که بهم زنگ میزنی زمانی باشه که ویلو رو پیدا کردی و فلیکس رو کشتی .. هر چند همین الانشم به دست هوانگ هیونجین داره عذاب میبینه. 
با شنیدن حرف های اون مرد نیشخندی زد و به عکس مادرش نگاه کرد و گفت :  بخاطر این مرد مارو ول کردی ؟
هوفی کشید و سرش رو بالا اورد و به شینی که روی مبل نشسته و داشت مشروب میخورد نگاه کرد .
نفس عمیقی کشید و سر و وضعش رو درست کرد و عکس مادرش رو توی جیب شلوارش مخفی کرد.  سپس با قدم های اروم به طرف اتاق خودش رفت و شروع به مشت کوبیدن به صورت و داغون کردن بدن خودش کرد تا به شین نشون بده که از دست هیونجین فرار کرده. 
با اتمام کارش به اینه نگاه کرد و با دیدن چشم هایی که ورم کرده و گونه هایی که کبود شده بودن ، نیشخندی زد و یک قیچی از روی میزش برداشت و دستاش رو برید و بعد از اون گوشه ی لبش رو هم پاره کرد و نفس عمیقی کشید و همانطور که به خودش نگاه میکرد گفت : عالی شدی فلیکس .. الان وقت گرفتن انتقام هیونجین و نیوت و مامانه. 
دوباره نیشخندی زد و به اتاقش نگاه کرد و با دیدن قاب عکس هایی که هیچ کدوم روی دیوار نبودن و تختی که مشخص بود با تفنگ پاره پاره شده ، دستاش رو مشت کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و به طرف اون مرد که توی سالن بود رفت. 
با رسیدن به سالن و دیدن شین ، اروم اروم و از پشت بهش نزدیک شد و به محض رسیدن بهش ، از کنارش رد شد و رو به روش نشست و گفت : خیلی وقته میگذره فرمانده. 
متعجب و با ترس توی جاش لرزید و شاتش از دستش افتاد. 
نیشخندی زد و با چشمی که به زور باز میشد به شین نگاه کرد و گفت :مامانم کجاست ؟
اب دهنش رو با ترس قورت داد و لبخندی زد و گفت : فلیکس ؟ واقعا خودتی ؟
با صدای بلند خندید و گفت : چیه ؟ ناراحتی از اینکه زندم فرمانده ؟ از اینکه تونستم از دست هیونجین فرار کنم و به کره برگردم ناراحتی ؟ ناراحتی چون میدونی میتونم با خاک یکسانت کنم ؟ ناراحتی چون نتونستی منم مثل هیونجین از کره خارج کنی ؟ اره ناراحت باش .. من برگشتم تا با دستای خودم خفت کنم و خاکتو بکنم .. این چیزیه که من بخاطرش تموم کتک های هیونجین رو تحمل کردم تا بتونم برگردم و تورو داغون کنم ... اولین کاریم که میخوام انجام بدم میدونی چیه ؟
اب دهنش رو قورت داد و لبش رو گزید و چیزی نگفت. 
نیشخندی زد و به مبل تکیه داد و دست به سینه نشست و گفت : برو بیرون. 
اخمی کرد و با لحنی تهدید امیز گفت : چی ؟
با چشماش به در اشاره کرد و گفت : مگه نمیدونی این خونه به نامه منه ؟ اصلا مگه برای همین نمیخواستی از شرم خلاص بشی ؟ خیلی چیزای دیگه هم دارم که به موقع ازت میگیرمشون .. الان میتونی از خونم گم شی بیرون .. این اجازه رو بهت میدم پدرخونده. 
پوزخند صدا داری زد و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس قبل لب زد : نمیری نه ؟
با پرویی تموم به مبل تکیه داد و گفت : اینجا خونه ی منه .. چرا باید برم. 
با صدای بلند به حرف شین خندید و سرش رو تکون داد و گفت : باشه .. 
کمی مکث کرد و گفت : این خونه مال منه .. یعنی سندش به نام منه .. یعنی اگر پلیس رو خبر کن با تیپ پا میندازنت بیرون و اگر اینکار رو بکنم تو به عنوان وزیر کشور که زیادی معروف شدی ، توی اخبار نشون داده میشی و حدس بزن من به عنوان شاهد چیکار میکنم ؟
بشکنی توی هوا زد و با نیشخند گفت : افرین زدی به هدف . منم به عنوان شاهد میرم میگم این مرد فرمانده هوانگ هیونجین رو بخاطر نگرفتن جای فرمانده ی کل از کره بیرون کرده. 
به همه میگم که منو به امریکا به عنوان جاسوس فرستادی و رهام کردی و باعث شدی هیونجین این بلا رو سرم بیاره و از همه مهم تر به همه میگم که مادر من و زن دوست صمیمیت رو که بخاطر جایگاه و زندگی که داشت کشیش ، به قتل رسوندی .. خب ؟ انتخاب با توعه فرمانده .. با زبون خوش میری یا شروع کنم. 
با اتمام حرفش موبایلش رو در اورد و وارد شماره ی تلفن هاش شد و همانطور که شماره ی پلیس رو میگرفت گفت : خب ؟
دستاش رو با حرص مشت کرد و قبل از اینکه فلیکس ایکون سبز رنگ رو بزنه ، از روی مبل بلند شد و به طرف خروجی رفت. 
در رو باز کرد و با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : همینجا تموم نمیشه لی فلیکس. 
با صدای بلند خندید و گفت : حق با توعه ولی یه چیزی هنوزم مونده. 
اخمی کرد و به اون پسر نگاه کرد. 
فلیکس لبخندی زد و از روی مبل بلند شد و به طرف شین رفت. 
سپس دستش رو توی جیبش فرو کرد و سوییچ ماشینی که پدرش با زحمت خریده بودش رو در اورد و جلوی چشم های اون مرد تاب داد و گفت :
اینم اینجا میمونه .. میدونی چرا ؟ چون مال بابای منه .. هر چیزی که تو الان داری مال بابای منه و من تک به تکشو ازت میگیرم . به حرفام خوب گوش کن. 
تک به تکشونو ازت میگیرم. 
با نفرت به فلیکس نگاه کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که اون پسر با لگد به شکم مرد مقابلش ضربه زد و از خونه بیرونش کرد و در رو محکم بست.  به محض خالی شدن خونه از حضور اون شین عوضی ، به طرف اتاقش رفت و لبه ی پنجره ایستاد ولی خودش رو نشون نداد و یواشکی به شین نگاه کرد. 
با دیدن موبایل توی دستش ، اخمی کرد و اروم پنجره رو بالا داد و به حرفاش گوش سپرد 
شین : لی فلیکس برگشته کره .. میخوام قبل از اینکه کسی ببینیش ازش خلاص بشی .. اگر پاش به پایگاه باز بشه اتیشت میزنم.. 
اون پسر رو همین الان از بین ببر .. توی خونه ای که مال منه. 
با حرفی که از شین شنید پوزخندی زد و اروم گفت : روتو برم .. چطوری میتونی اینقدر پرو باشی ؟ هوفی کشید و با قدم های اروم از پنجره دور شد و به طرف گاو صندوق رفت. 
میدونست شین صد در صد رمزش رو عوض کرده پس از زیر تخت  مشترک اون مرد با مادری جعبه ابزار رو در اورد و با مینی سنگ شروع به برش دادن فلز سخت رو به روش کرد. 
با اتمام کارش اون وسیله رو روی تخت انداخت و بدون خاموش کردنش اجازه داد تا کل تخت رو بهم بریزه. 
سپس نگاهی به گاو صندوق انداخت و با نیشخند به پول و شمش های طلا و وصیعت نامه و قولنامه ی خونه داد. 
اهی کشید و سری تکون داد و خطاب به شین لب زد : متاسفم پدر خونه .. من فقط دارم حقمو برمیدارم. 
سپس با اتمام حرفش نیشخندش رو بیشتر کرد و تک تک اون پولها و شمش ها رو برداشت و توی کیف چمدونی که بازم از زیر تخت بیرون کشیده بود داد و با اتمام کارش به طرف سالن رفت و یه گوشه ای که هیچ وقت توی دید نبود ایستاد و منتظر اون قاتل ها موند. 
طولی نکشید که در خونه اروم باز شد و دوتا ادم کش با چهره های پوشیده شده وارد اتاق شدن. 
لبخندی زد و گفت : عالی شد. 
با اتمام حرفش به اون دو نفر که خیلی اروم داشتن از پله ها بالا میرفتن نگاه کرد و کلتش رو از توی باکسرش در اورد و نشونه گرفت. 
نیشخندی زد و با یاد اوری هیونجینی که قبل از خروج از خونه این کلت رو توی باکسرش قرار داده بود و بهش گفته بود بدردش میخوره ، بوسه ی بی صدایی به کلت زد و گفت : عاشقتم هیونجین. 
و به محض تموم شدن حرفش ماشه رو کشید و تیر رو به پای یکی از اون دو قاتل زد. 
قاتل دوم که از قضا همون زیر دست فلیکس که بهش خیانت کرده ، بود به سمتش برگشت و خواست با یه تیر بکشش که فلیکس پیش دستی کرد و به دستش شلیک کرد. 
به محض رها شدن کلت از دست زیر دستش ، خم شد و برش داشت و با لبخند گفت : خیلی هم عالی ..
دو تا از سرباز هایی که مثل چشمام بهشون اعتماد داشتم الان اومدن برای کشتنم .. دیگه چی میخوام از خدا وقتی اینهمه خوش بختی داره نسیبم میکنه. 
هر دوی اون های سرشون رو پایین انداختن و حرفی نزدن .. 
هدفشون از پوشوندن صورتشون دقیقا نشناخته شدن بود ولی انگار فلیکس خیلی خوب شناخته بودشون. 
با اخم به اون دو نگاه کرد و گفت : میدونی سزای سرباز خیانتکار چیه ؟
اون دو نفر که به وضوح میدونستن سزای این کار چیه ، چیزی نگفتن و اجازه دادن فلیکس حرف بزنه
.
با نیشخند به اون دو نفر نگاه کرد و گفت : سزاش مرگه. 
با اتمام حرفش کلت رو به طرف اون دو نفر گرفت و تا خواست شلیک کنه ، شین اسلحه ای روی سرش گذاشت و با لبخندی محو گفت : تکون نخور پسر کوچولو .. تو هیچ وقت به پای من نمیرسی فلیکس .. هیچ وقت. 
لبش رو با اخم گزید و خواست چیزی بگه که شین گفت : اسلحتو بنداز تا بزارم زنده بمونی. 
نفس سختی کشید و لباش رو بهم فشرد و کاری نکرد. 
شین با اخم سر اسلحه رو به سر فلیکس فشرد و گفت : گفتم اسلحتو بنداز. 
سری تکون داد و کلتش رو انداخت و چیزی نگفت.  شین نیشخندی زد و گفت : عالی شد . پسر خوب ...
وقتشه بهت بگم این زندگی و خونه و جایگاه مال کیه .. امیدوارم خوب درستو یاد بگیری فلیکس. 



SPYWhere stories live. Discover now