Part 17

735 77 21
                                    



MINSUNG &HYUNLIX-ZONE@ .

********************************* فلیکس هم دست کمی از هیونجین نداشت .. از بوسیده شدن توسط هیونجین خوشش اومده بود و خوشحال بود که بعد از سالها بوسه اش رو با هیونجین تجربه میکنه چرا که اون مرد بی نهایت زیبا و با شهوت میبوسیدش.. 
و این دقیقا همون چیزی بود که فلیکس خواستارش بود.. 
عطش خواستن و بوسه ای عاشقانه. 
اونقدر به بوسیدن هم ادامه دادن که فلیکس نفس کم اورد و لباش رو با صدا جدا کرد. 
هیونجین به خواسته اش احترام گذاشت و از روی بدنش بلند شد و کنارش نشست. 
فلیکس هم روی تخت رو به روی هیونجین نشست و اشکی ریخت. 
با بغض اشک های روی صورت فلیکس رو پاک کرد و گفت : بیا بخاطر نیوت هر کاری از دستمون برمیاد انجام بدیم .. من و تو باید یه تیم بشیم فلیکس .. بعد از گرفتن انتقام نیوت میتونیم به خودمون رسیدگی کنیم هوم ؟ بیا کدورت ها رو کنار بزاریم و متحد بشیم .. ما باید انتقام پسرمون رو بگیریم.  هقی زد و به جای جواب دادن به هیونجین ، دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و توی بغلش فرو رفت. 
محکم دستاش رو دور کمر باریک فلیکس حلقه کرد و بوسه ای روی ترقوه اش قرار داد و با چشم های خیس به دیوار پشت سرش چشم دوخت. 
درسته .. باید انتقام پسرشون رو میگرفتن .. بعدش میتونستن به مسائل خودشون دوتا هم رسیدگی کنن. 
.
.
صبح روز بعد خیلی اروم چشماش رو باز کرد و با دیدن چهره ی هیونجین ، اهی کشید و از توی بغلش خارج شد. 
تموم دیشب رو توی بغل هم گریه کرده بودن و گاهی با درد همدیگه رو میبوسیدن تا شاید یکم اروم بشن ولی فایده ای نداشت تا اینکه اخر توی بغل هم به خواب رفتن. 
به طرف مستر رفت و از توی اینه به خودش نگاه کرد. 
چشماش هم پف کرده و هم قرمز بودن.. 
لبش رو گزید و شیر رو باز کرد و اب سرد رو به صورتش پاشید تا پف زیر چشماش بخوابه.. 
دیشب برخلاف هر شب دیگه ای کمی اروم خوابیده بود و احساس امنیت داشت چرا که هیونجین محکم توی بغل گرفته بودش و یه جورایی بهش این اطمینان رو میداد که مراقبشه. 
با اتمام کارش از مستر خارج شد و قبل از هر کاری نگاهش رو به تخت داد. 
با اخم به ملافه و لحاف های سفید نگاه کرد و گفت :
کجا رفته ؟
و دقیقا با اتمام حرفش بود که هیونجین به همراه یک لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد و با دیدن فلیکس ، لب زد : بیا اب پرتقال بخور. 
سری تکون داد و بدون هیچ مخالفتی به طرف هیونجین رفت و لیوان رو ازش گرفت و یه نفس سر کشید. 
از دیشب هیچی نخورده بود و معده اش بی نهایت صدا میداد پس برای شروع ماموریت امروزش باید خودش رو سیر میکرد. 
با اتمام مایع توی لیوان ، به دست هیونجین دادش و همانطور که به طرف دراور میرفت گفت : بریم پیش اون هرزه. 
اخمی کرد و گفت : اول صبحانه بخور .. بعدش میریم. 
با حرص به طرف هیونجین برگشت و خواست چیزی بگه که مرد ادامه داد : برای زدنش به نیروی بدن نیاز داری .. پس لج نکن و بیا بریم توی سالن. 
نفسش رو پر فشار بیرون داد و رفتن مرد رو نگریست. 
حق با اون بود . برای حرف کشیدن از اون دختر باید نیروش رو جمع میکرد. 
با قدم هایی اروم به طرف سالن رفت و روی به روی هیونجین نشست. 
هیونجین نگاه ریزی بهش انداخت و با دیدن چشم های پف کرده اش خواست چیزی بگه که فلیکس با تن صدای لرزون لب زد : از نیوت عکس داری ؟ دستش روی میز لرزید. 
نون تست رو روی بشقاب قرار داد و به صندلی تکیه داد و گفت : دارم .. برای چی میخوای ؟
اشکش رو با پشت دست پاک کرد و با همون لحنی که بغض توی گلوش رو اشکار میکرد لب زد :
میخوام بزنمش به دیوار .. میخوام هر روز صبح چهره ی خندونش رو ببینم وبرای نابود کردن اون اشغالا انگیزه بگیرم.
لبش رو محکم گزید و به اشک های فلیکس که یکی پس از دیگری پایین میریختن نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : باشه .. اینکار رو میکنیم فلیکس .. الانم صبحونتو بخور. 
اب بینیش رو بالا کشید و دست های لرزونش رو بالا اورد و یه نون برداشت و خامه بهش زد و توی دهنش فرو کرد. 
هیونجین اخمی کرد و از روی صندلیش بلند شد و به طرف فلیکس رفت. 
کنارش نشست و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و نون دیگه ای برداشت و بهش خامه و نوتلا زد و به طرف فلیکس گرفت. 
فلیکس با دیدن دست دراز شده ی هیونجین اشکی ریخت و لبخند محوی زد. 
هم خوشحال بود هم ناراحت .. خوشحال از اینکه بالاخره یه کی پیدا شده بود که توی غماش کنارش باشه و درکش کنه. 
خوشحال بود که این مرد توی سختی اولویتش غذا خوردن و ضعیف نشدنشه.. 
و ناراحت بود از مرگ تنها پسرش .. بخاطر همین لبخند و اشک باهم به سراغش اومده بودن. 
بعد از خوردن صبحانه ، از روی صندلی بلند شد و به طرف اتاق رفت. 
هیونجین هم پشت سرش راه افتاد و وارد اتاق شد. 
باید لباس هاشون رو عوض میکردن و به ملاقات اون پرستار میرفتن. 
از توی اینه  نگاهی به خودش انداخت و با دیدن چشم های پف کرده اش هوفی کشید و سرش رو به عقب برگردوند و همون لحظه هیونجین گونه هاش رو گرفت و سرش رو بالا اورد. 
متعجب به مرد نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فرمانده بوسه ای روی چشماش قرار داد و برای چند ثانیه ایستاد تا ارامش رو به بدن فلیکس تزریق کنه. 
لبش رو اروم گزید و دستاش رو روی سینه ی هیونجین قرار داد و گفت : نمیدونستم میتونی اینقدر احساساتی باشی. 
لباش رو برداشت و توی فاصله ی کم از صورت فلیکس لب زد : منم قلبم دارم و ممکنه عاشق بشم. 
با  این حرف هیونجین چشماش رو باز کرد و متعجب بهش نگاه کرد و حرفی نزد. 
الان هیونجین غیر مستقیم بهش گفته بود عاشقشه ؟ لبخند محوی روی لباش نشست و بدون گفتن حرفی از هیونجین دور شد و به طرف باغ رفت. 
هیونجین هم جعبه ی کمک های اولیه رو برداشت و متقابلا از اتاق خارج و به طرف باغ رفت. 
.
.
با رسیدن به گاراژ ، لبش رو محکم گزید و دستش رو که سالم بود مشت کرد. 
هیونجین کلید رو رو به روش گرفت و گفت : برو. 
چشم های سرخش رو به کلید داد و از دست مرد گرفتش و از ماشین خارج شد و به طرف گاراژ رفت. 
در رو باز کرد و با خشم بالا داد و به پرستار که از ترس میلرزید  ، زل زد .
پوزخندی زد و به عقب برگشت و بعد از یک نگاه به هیونجین ، در رو پایین کشید و به طرف پرستار رفت. 
چسب روی دهنش رو کند و یک صندلی رو به روش قرار داد و گفت : میشنوم. 
پرستار هقی زد و گفت : خواهش میکنم .. هق هق
.. خواهش میکنم کاری باهام نداشته باش. 
با اتمام حرف پرستار چنان زد زیر خنده که هیونجین هم صداش رو شنید و اخمی کرد. 
پرستار با ترس توی خودش جمع شد و نگاه از فلیکس که دیوانه وارد میخندید و گاهی اشک میریخت گرفت. 
از روی صندلی بلند شد و به طرف پرستار رفت. 
بدون ذره ای رحم با پا به صورتش کوبید و اهمیتی به بینیش که شکست نداد. 
پرستار جیغی کشید و شروع به گریه کرد. 
دندون هاش رو بهم فشرد و دستش رو توی موهای بلند اون دختر فرو کرد و سرش رو بالا اورد و گفت : زمانی که داشتی ذره ذره بچه ی منو نابود میکردی به ایناش هم باید فکر میکردی .. اینطور نیست ؟ زمانی که داشتی بهش دارو میزدی باید به شغل من و باباش فکر میکردی.. 
پرستار هق بلندی زد و دستاش رو بهم چسبوند و التماس گونه گفت : لطفا کاری بهم نداشته باش ..
لطفا. 
پوزخندی زد و سرش رو محکم به زمین کوبید و روی سنگ ریزه های زیر فشار داد. 
پرستار جیغی کشید و گفت : لطفااا. 
کمرش رو صاف کرد و موهای دخترک رو رها کرد. 
به محض اینکه پرستار نفس عمیقی کشید ، با پوتین به سرش کوبید و به محض بلند شدن جیغ اون دختر گفت : کی بهت دستور داده بود این کار وقیحانه رو انجام بدی ؟
دوباره پاش رو بالا اورد تا توی سر پرستار بکوبه که هیونجین وارد گاراژ شد و با عجله به طرف فلیکس دوید و کمرش رو گرفت و محکم به خودش چسبوندش و گفت : اینطوری میکشیش.. 
دستش رو روی دست هیونجین که دور کمرش بود قرار داد و گفت : ولم کن ... ولم کنننن. 
و مدام پاهاش رو به طرف پرستار پرت میکرد تا شاید بخوره بهش و دلش خنک بشه. 
اخمی از تقلا های فلیکس کرد و گفت : بسه دیگه فلیکس .. میخواییم ازش حرف بکشیم نه اینکه بزنیمش .. اینطوری نمیتونی قاتلای نیوت رو پیدا کنی .. پس اروم باش ... خب؟ اشکی ریخت و اروم شد. 
هیونجین صندلی رو برداشت و کنار خودش قرار داد و فلیکس رو روش نشوند و نگاهش رو به دستش که خونریزی کرده بود داد. 
لبش رو گزید و گفت : بسپارش به من. 
اب دهنش رو قورت داد و حرفی نزد. 
حتی اگر میخواست هم نمیتونست بلند شه چرا که هر وقت اسم پسرکش میومد سست میکرد و نمیتونست کاری از پیش ببره. 
نگاه از فلیکس گرفت و به پرستار که صورتش پر از خون شده بود داد و همانطور که به طرف وسایل دست سازش میرفت گفت : اگر دهنتو باز کنی و حرف بزنی .. هیچ کاری باهات ندارم و هیچ کدوم از اینا رو استفاده نمیکنم و فقط به دست همسرم میسپارمت .. اما اگر دهن باز نکنی من میدونم و تو ... تا الان باید متوجه شده باشی که من حتی به پدر و همسرمم رحم نمیکنم .. توی هرزه که چیزی نیستی. 
پرستار هقی زد و به دیلدوی خار داری که توی دست مرد بود نگاه کرد و از ترس هینی کشید. 
هیونجین پوزخندی زد و گفت : خب ؟
پرستار زانو زد و خطاب به فلیکس لب زد : ویلو ..
ویلو و لوسی و یه مردی به اسم شین .. اونا بهم دستور دادن .. اونا گفتن باید بکشمش .. 
با شنیدن این حرف از پرستار ، لباش رو محکم فشرد و از روی صندلی بلند شد. 
به طرف هیونجین رفت و نگاهی به وسایلش انداخت و با دیدن یک شلاقی که دارای خار بود ، نیشخندی زد و برداشتش. 
هیونجین با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد و گفت : فلیکس ؟
بدون نگاه انداختن به مردش ، به طرف پرستار رفت و بدون هیچ رحمی شروع به ضربه زدن به بدن نحیف اون دختر کرد. 
پرستار مدام جیغ میکشید و گاهی از درد نفسش میگرفت ولی فلیکس دست برنمیداشت. 
هیونجین هم حرفی نمیزد تا فرمانده لی خودش رو اروم کنه. 
میدونست اگر جلوش رو بگیره این عذاب تا اخر عمر باهاش خواهد موند. 
با بی هوش شدن پرستار ، اخمی کرد و به طرف فلیکس رفت. 
دستش رو گرفت و گفت : بس ...اومممم. 
با برخورد شلاق به شونه ی راستش حرفش رو خورد و صدایی از ته گلو در اورد. 
فلیکس : به من دست نزن .. هق. 
با دیدن خونی که از روی گردن هیونجین چکه میکرد ، بغضی کرد و شلاق رو روی زمین پرت کرد و از گاراژ بیرون دوید. 
لبش رو از درد و دیدن بغض فلیکس گزید و با پا محکم به شکم پرستار کوبید تا حرصش رو خالی کنه. 
میدونست فقط از درد بیهوش شده پس موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی پدرش رو گرفت
.
بعد از سه بوق جواب داد : هیونجین ؟
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : پرستار توی گاراژ
*** یه امبولانس بفرست بیاد ببرش.. 
هیوشین نفس عمیقی کشید و گفت : باشه پسرم..  تو و فلیکس از اونجا برید من خودم دهن اون اشغال رو میبندم. 
سری تکون داد و بدون گفتن حرفی تماس رو پایان داد و به طرف خروجی دوید. 
به محض خروجش ، فلیکس با جعبه ی کمک های اولیه از ماشین پیاده شد و بی حواس از همه جا به طرف گاراژ دوید تا اینکه هیونجین رو دید. 
اشکی ریخت و به خونی که پیراهن سفیدش رو رنگی کرده بود ، نگاه کرد. 
اب دهنش رو قورت داد و به طرفش دوید و رو به روش ایستاد و گفت : نمیخواستم ... نمیخواستم تورو بزنم .. نمیدونم چم شده بود .. نمیخواستم اسیب ببینی .. هق 
لبخندی زد و دستش رو به گونه ی فلیکس رسوند و اشکاش رو با انگشت شستش پاک کرد و گفت : من خوبم ... میدونم نمیخواستی اینکار رو انجام بدی. 
دست هیونجین رو گرفت و به طرف ماشین رفت. 
روی صندلی عقب نشوندش و شروع به باز کردن دکمه های لباسش کرد و طولی نکشید که از روی شونه اش پایین کشیدش. 
هیونجین تموم مدت در سکوت بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.. 
با دست های لرزونش در جعبه رو باز کرد و مقدار زیادی الکی روی بانداژ ریخت و شروع به ضد عفونی کردن زخم فرمانده کرد. 
لبش رو از درد گزید و چشماش رو بست. 
فلیکس نگاهش رو به چشم های بسته ی هیونجین داد و ناخواسته و از ناراحتی و عذاب وجدان هقی زد و باعث شد هیونجین با عجله چشماش رو باز کنه. 
لبخند محوی زد و دست فلیکس که روی بدنش میلرزید رو گرفت و بوسه ای بهش زد و سپس لب زد : هی .. اروم باش .. من خوبم. 
اهی کشید و بانداژ رو توی ماشین رها کرد و لباش رو به زخم هیونجین رسوند. 
از این طریق میخواست درد مرد رو کم کنه و از طرفی بهش بگه که چقدر متاسفه. 
لبخندی زد و دستش رو توی موهای فلیکس فروکرد و شروع به بوسیدنش کرد. 
میدونست اون لحظه دست خودش نبوده این ضربه بخاطر همین نمیتونست مقصر بدونش. 
بعد از بوسیدن جای جای زخم هیونجین ، لباش رو جدا کرد و بانداژ دیگه ای برداشت و بعد از ریختن ضدعفونی و خشک کننده روی اون زخم سرباز ، بستش و پیراهن رو از روی سر شونه های مرد بالا کشید و شروع به بستن دکمه هاش کرد
  از روی زمین بلند شد و با ناراحتی و عذاب وجدانی که گرفته بود ، ماشین رو دور زد تا روی صندلی کمک راننده بشینه. 
نگاهش رو به شونه های خمیده ی فلیکس داد و از توی ماشین پیاده شد و به طرفش رفت. 
روی صندوق نشوندش و دستش رو گرفت. 
پارچه ی خونی دور دستش رو باز کرد و رویزمین انداخت و خشک کننده رو برداشت و روی زخمش که در حال خونریزی بود ، ریخت و دوباره بستش و گفت : خوبی ؟
سری تکون داد و گفت : باید بریم کره. 
لبش رو گزید و گفت : ولی من یه نقشه ی بهتر دارم
.
اخمی کرد و گفت : چی ؟
نیشخندی زد و گفت : ما نمیریم کره فلیکس. 
متعجب لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین ادامه داد : باید صبر کنی فلیکس ... ما فهمیدیم قاتل های پسرمون کین ..پس باید یه جوری رفتار کنیم که انگار کاری بهشون نداریم. 
اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : ما پرستار رو نابود کردیم هیونجین .. اگر اون زنده بمونه همه چیز خراب میشه. 
سری تکون داد و گفت : اون هیچ وقت قرار نیست رنگ بیرون رو ببینه فرمانده لی .
نفس عمیقی کشید و گفت : متوجه نمیشم چی میگی هیونجین. 
نیشخندی زد و گفت : تو میشی کسی که من ازش متنفرم و تو هم میشی کسی که من رو مقصر مرگ نیوت میدونی ... اینطوری اونا میان سمت یکی از ما دوتا. 
ابرویی بالا داد و به هیونجین نگاه کرد و نیشخندی به نقشه ی خبیثانه اش زد و گفت : چی از این بهتر
.. پس قراره یه بازی راه بندازیم. 
یقه ی لباس فلیکس رو گرفت و گفت : دقیقا همینطوره .. 
نیشخندی به حرکت هیونجین زد و دستش رو توی موهاش فرو برد و محکم کشید و گفت: از همین الان بابت کارایی که میخوام باهات بکنم ازت معذرت میخوام. 
خنده ی ریزی سر داد و گفت : منم همینطور. 
و با اتمام حرفشون هر دو به لب های هم نگاه کردن و طولی نکشید که لباشون روی هم رقصید یه بوسه ی وحشیانه با بازی دندون و زبون رو شروع کردن
.







SPYWhere stories live. Discover now