Part 25

520 51 12
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE


همانطور که داشت سرباز ها رو تعلیم میداد ، در پایگاه باز شد و یکی از فرماندهان امریکایی به طرفش دوید. 
با اخم به دوستش نگاه کرد و به محض ایستادن رو به روش گفت : چیشده ؟
اب دهنش رو قورت داد و چند تا نفس عمیقی کشید تا اکسیژن بدست بیاره و سپس گفت : انگار کره داره اماده میشه تا حمله ی هوایی انجام بده .. باید چیکار کنیم ؟
اخم بی نهایت غلیظی کرد و گفت : چندتا  14f دارن ؟ 
فرمانده ی مقابل پوشه ی توی دستش رو به هیونجین داد و گفت : تموم وسایلی که قراره استفاده کنن با تعدادشون رو اینجا نوشتم.. 
سری تکون داد و گفت : اوکی .. تو برو .. من بهش رسیدگی میکنم و در جریانت میزارم. 
احترام نظامی به هیونجین گذاشت و بدون ذره ای حرف یا بحث به طرف خروجی دوید و طولی نکشید تا خارج شد. 
به محض رفتن اون پسر ، به طرف جونگین رفت و گفت : حواست باشه تا من بیام. 
از روی صندلی بلند شد و احترامی گذاشت و به طرف میدون رفت تا سرباز ها رو زیر نظر بگیره. 
با قدم های بلند و استوار به طرف اتاق کارش رفت و طولی نکشید که وارد شد. 
برگه رو روی میز قرار داد و خودش روی صندلی نشست و شروع به خوندن اطلاعات کرد. 
با دیدن تجهیزاتی که اون شین عوضی قرار بود برای حمله بفرسته ، پوزخندی زد و گفت : ادم شدی برای من ؟
سپس با حرص پوزخندش رو خورد و دستاش رو روی میز کوبید و گفت : پیر خرفت فکر کردی نابود کردنت برای من کاری داره ؟ واقعا اینطور فکر کردی شین ؟
همانطور که با عصبانیت با خودش حرف میزد ، فلیکس تنها با پیراهن مشکی بلندش از اتاق خارج شد و گفت : چیشده ؟
نگاهی به فلیکس انداخت و به طرف در رفت و قفلش کرد و دوباره به سمت اون پسر اومد و گفت :
اینجا پایگاهه و نباید با این لباس بیای بیرون خب ؟ با اخم به هیونجین نگاه کرد و با دیدن چشم های به خون نشسته اش متوجه شد که الان وقت خوبی برای بحث کردن نیست. 
پس بدون هیچ حرفی به طرف اتاق مخفی رفت و شلوارش رو هم پوشید و دوباره از اتاق خارج شد و گفت : چیشده ؟

نگاهش از برگه ها گرفت و برای بار دوم به فلیکس داد و گفت : اون شین اشغال میخواد بهمون حمله کنه و بیشتر تجهیزاتش چیزایین که من سالها روشون کار کردم .. با همونا میخواد به من حمله کنه. 
با اتمام حرفش با صدای بلند خندید و باعث شد اخم روی صورت فلیکس بشینه. 
نفس عمیقی کشید و به طرف میز رفت و برگه رو برداشت. 
با دیدن تجهیزات و هواپیما هایی که بعضی هاش رو خودش ساخته و تعمیر کرده بود ، اخم غلیظی کرد و گفت : با اینا میخواد به امریکا حمله کنه ؟
دستش رو روی صورتش کشید و گفت : اره .. دقیقا قصدش همینه .. 
با نفرت و حرص به هواپیما ها نگاه کرد و گفت :
باید برگردم کره. 
دستاش روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد و گفت : باز شروع شد ؟
اه بلندی کشید و برگه ها رو روی میز کوبید و گفت : دو دقیقه منطقی باش .. اگر من برم اونجا نمیتونن این هوا پیما رو بفرستن به امریکا چون من اجازشو نمیدم. 
پوزخندی زد و گفت : این به تو چه ؟
پوکر به هیونجین نگاه کرد و طولی نکشید که نیشخندی زد و گفت : بازم منو دست کم گرفتی عشق من. 
با خنگی و البته تعجب سرش رو کج کرد و گفت :
هزار بار گفتم زیر دیپلم باهام حرف بزن. 
ریز خندید و به طرف هیونجین رفت. 
دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و روی نوک پاهاش ایستاد و لب روی لباش گذاشت. 
دستاش روی گودی کمر فلیکس قرار داد و خیلی اروم نوازشش کرد و هر چند که عصبی بود ولی اون دو لب قلوه ای رو اروم و با عشق بوسید و به محض جدایی گفت : منظورت از حرفی که زدی چی بود ؟
دستش رو توی موهای هیونجین فرو کرد و از توی چشم و پیشونیش کنار زد و گفت : هیچ کدوم از هواپیما ها بدون اجازه ی من حق خروج  از پارکینگ رو ندارن .. من حتما باید زیر اون برگه ها رو امضا کرده باشم .. الان مسلما چون فکر میکنن من به دست تو مردم ،یه نفر دیگه رو مسئول کردن و با امضای اون میخوان حمله کنن ولی اگر من برگردم اونا مجبورن مسئولیت هام رو بهم برگردونن .. 
پس من مجبورم برم کره تا جلوی این جنگ مسخره و بدون فکر رو بگیرم .. 

نوچی کرد و گفت : فلیکس این کار خطرناکه ..
شین قصد جونتو داره .. از تو متنفره .. بعد الان میخوای بری توی دهنش ... نه. 
از هیونجین فاصله گرفت و با اخم گفت : تو قول دادی .. من قرار بود برم و تو موافقت کرده بودی ..
الان نمیتونی بزنی زیرش خب ؟
هوف بلندی کشید و با حرص چند تا به میز کوبید و سعی کرد خود رو اروم کنه. 
فلیکس با اخم به اون مرد نگاه کرد و دوباره به طرفش رفت. 
دستای سرخ شده اش رو گرفت و روی هر دوش بوسه زد و با عشق و لحنی دلربا گفت : هی فرمانده هوانگ .. فکر نکن تا رفتم کره فراموشت میکنم. 
مطمئن باش اولین چیزی که به محض ورود به کره حس میکنم دلتنگیه.. 
ازت میخوام که قبول کنی .. من باید برم هیونجین ..
اینطوری نمیتونیم شین و لوسی رو نابود کنیم ..
بزار برم .. هوم ؟
نگاه ناراحتش رو به فلیکس داد و حرفی نزد. 
فلیکس لبخندی زد و دستش رو به گونه ی هیونجین رسوند و با انگشت شست نوازشش کرد و گفت :
برم هیونجین ؟
نفس عمیقی کشید و متقابلا لبخندی زد و گفت : برو عزیزم .. 
اینبار لبخند دندون نمایی زد و توی بغل هیونجین فرو رفت و دستاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و گفت : تو بهترین مردی هستی که توی کل زندگیم دیدم .. البته بعد از پدری که از جون و دلش برام مایه میزاشت. 
خیلی اروم سر فلیکس رو بوسید و گفت : قلب منی تو .. خیلی دوستت دارم .. 
بوسه ای روی سینه ی هیونجین قرار داد و گفت :
منم همینطور .. 
کمی مکث کرد و از بغل گرم هیونجین ارامش گرفت. 
با یاد اوری چیزی از توی بغل هیونجین خارج شد و گفت : کی کارت تموم میشه ؟
نگاهش رو به ساعت روی دیوار داد و گفت : ده دقیقه ی دیگه. 
سری تکون داد و گفت : خب برو به کارات سر و سامون بده چون امشب حسابی کار داریم. 
ابرویی بالا داد و گفت : قراره شبمون هات باشه ؟ پوکر به مردش نگاه کرد و گفت : خجالت بکش ..
خجالت بکش هیونجین .. همه چیز رو توی سکس میبینی فقط. 

تعجب به فلیکس نگاه کرد و با پوزخندی از روی ناباوری گفت : یعنی چی خو ؟ وقتی داری میگی امشب حسابی کار داری باید فکر دیگه ای بکنم ؟ هوفی کشید و به شوخی اخمی کرد و دست به کمر شد و گفت : هوانگ هیونجین .. واقعا یادت نمیاد چرا قراره امشب بریم خونه ؟
به فلیکس زل زد و شروع به فکر کردن کرد. 
با یاد اوری اون پسر جاسوس توی خونش ، لباش رو با انزجار جمع کرد و گفت : اینقدر حضورش بی معنی و مسخره بود که یادم رفته بود .. 
نیشخندی زد و گفت : اوکیه .. زود باش برو کارت رو اوکی کن .. منم میرم اماده بشم که بریم خونه. 
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی به طرف در اتاق رفت. 
تا قفل رو باز کرد و دستش رو روی دستگیره گذاشت تا اون رو هم باز کنه فلیکس گفت : راستی هوانگ ؟
به طرف فلیکس برگشت و گفت : جونم ؟
نیشخند شیطانی زد و گفت : شاید بعد از تنبیه اون پسر به شب خودمونم فکر کردم. 
ابرویی بالا داد و با نیشخند مثل خود فلیکس لب زد : چی بهتر از این میتونه باشه فرمانده لی .. زود برمیگردم. 
سپس چشمکی به فلیکس زد و از اتاق خارج شد تا به سرباز ها تمرینات بیشتری بده و برنامه ی فرداشون رو بازگو کنه. 
بعد از سر و سامون دادن به کار ها ، برای بار دوم به اتاقش برگشت. 
دیدن فلیکس که روی صندلیش نشسته و چشماش رو بسته بود ، لبخندی زد و خیلی اروم به سمتش رفت. 
بالای سرش ایستاد و دستاش رو به شونه اش رسوند و شروع به ماساژ دادنش کرد و گفت : خسته ای ؟
اروم چشماش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی زیاد .. عجیب این چند روز خوابم میاد
.
خم شد و موهای خوشبوی فلیکس رو بوسید و گفت : پاشو بریم خونه .. 
سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد و دست دراز شده ی هیونجین رو گرفت و هر دو با هم به طرف در مخفی اتاق رفتن. 
در رو باز کرد و فلیکس رو رو به روی خودش قرار داد و محکم پیشونیش رو بوسید و گفت : توی کوچه منتظرم باش میام دنبالت. 
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و بدون هیچ حرف اضافه ای راهش رو گرفت و به طرف کوچه ای که به این در ختم میشد رفت. 
هیونجین هم در اتاق رو قفل کرد و به طرف اتاق مخفیش رفت. 
لباس های ارتشیش رو با لباس های بیرونیش که شامل یک پیراهن مشکی و یک شلوار همرنگ لباسش بود عوض کرد و بعد از برداشتن سوییچ و موبایلش از اتاق خارج شد و قبل از هر کاری در رو قفل کرد. 
هیچ وقت در اتاقش رو باز نمیذاشت چرا که میدونست جاسوس و ادم های زیادی توی این پایگاه وجود دارن که منتظر یه فرصت برای پایین کشیدنش هستن. 
با اتمام کارش کلیدش رو توی جیبش قرار داد و به طرف خروجی رفت. 
رسیدن به پارکینگ ریموت ماشین رو در اورد و درها رو باز کرد و پشت فرمون نشست. 
سپس بدون اتلاف وقت ماشین رو روشن کرد و میدون رو دور زد و به طرف در بزرگ و فلزی پایگاه رفت. 
سرباز با دیدن ماشین هیونجین با عجله در رو باز کرد و احترام نظامی گذاشت. 
هیونجین با یک دست تکون دادنی ساده ماشین رو راه انداخت و از پایگاه خارج شد و به طرف کوچه ی پشتی رفت. 
با دیدن فلیکس که یکی از پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود و داشت با اخمی غلیظ سیگار میکشید ، نفسش رو پر فشار بیرون داد و ماشین رو جلوش نگه داشت. 
با دیدن ماشین هیونجین ، در رو باز کرد و روی صندلی کمک راننده نشست. 
سپس پوک اخر رو از سیگارش گرفت و اون روروی زمین پرت کرد و با نوک پوتیناش لهش کرد و در رو بست و گفت : بریم. 
بدون راه انداختن ماشین به فلیکس نگاه کرد و گفت : ناراحتی ؟
اخم محوی کرد و گفت : از کجا فهمیدی ؟
لبخندی زد و گفت : از گرفتن سیگارت .. هر وقت که ناراحتی با دو انگشت اشاره و شست میگیریش. 
ابرویی بالا داد و به هیونجین نگاه کرد و گفت :
خوشم میاد تک تک جزئیات مربوط به من رو میدونی و این واقعا یکی از بهترین خصوصیاتیه که داری.
و از همه مهم تر .. بهترین چیزیه که میتونم به عنوان یه خصوصیات اخلاقی که مردم داره بهش تکیه کنم چون اینطوری میفهمم که خیلی منو میفهمی و درک میکنی .

دستش رو به گردن فلیکس رسوند و سرش رو بهسمت خودش کشید. 
سپس بوسه ای روی شقیقه ی اون پسر قرار داد و گفت : عشق منی .. 
با اتمام حرفش فلیکس رو رها کرد و ماشین رو راه انداخت و به طرف خونه اش حرکت کرد. 
.
..
با رسیدن به خونه ، هر دو با هم از ماشین پیاده شدن و به طرف ورودی رفتن. 
هیونجین رمز رو زد و کنار رفت تا فلیکس وارد بشه. 
بعد از ورود اون پسر خودشم وارد شد و اروم گفت : کجاست ؟
نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : توی زیر زمینه
.
سری تکون داد و گفت : تو همینجا باش .. من حسابشو میرسم. 
ابرویی بالا داد و به هیونجینی که داشت استین هاش رو بالا میزد نگاه کرد و اروم زمزمه کرد : اوف ..
چه ددی. 
متعجب از چیزی که شنیدی بود ، به فلیکس نگاه کرد و گفت : هی هی .. حواسم بهت هستا. 
خودشو به گیجی زد و به هیونجین نگاه کرد و گفت
: متوجه منظورت نمیشم. 
نیشخند غلیظی زد و به طرف فلیکس رفت. 
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و به دیوار چسبوندش و گاز ریزی از گردنش گرفت و به محض بلند شدن ناله ی فلیکس ، ازش جدا شد و گفت : الان متوجه شدی ؟
لبش رو گزید و با پشت دست اب دهن هیونجین رو کنار زد و گفت : خیلی گاوی. 
ریز خندید و دوباره سر خم کرد و جای گاز رو بوسید و گفت : تو هم خیلی عشقی .. 
با اتمام حرفش از فلیکس جدا شد و همانطور که به طرف زیر زمین میرفت گفت : یه چیزی میتونی درست کنی بخوریم یا سفارش بدم ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : کارت طول میکشه ؟ نیشخندی زد و با لحنی مریض گونه گفت : خیلی زیاد. 
ابرویی بالا داد و پله ها رو یکی یکی بالا رفت و گفت : خودم درست میکنم پس. 
سری تکون داد و نگاه از فلیکس گرفت و به طرف زیر زمین رفت. 
درش رو خیلی اروم باز کرد و پله ها رو دوتا یکی و در حالی که سوت میزد پایین رفت و طولی نکشید که رو به روی اون پسر ترسیده و نیمه برهنه ایستاد
.
با دیدن جک خندید و گفت : حالت چطوره ؟
جک با بغض و چشم های خیس به هیونجین نگاه کرد و گفت : معذرت میخوام فرمانده .. لطفا همین یه بار از گناهام بگذرین. 
ابرویی بالا داد و همزمان نوچی کرد و گفت : نوچ .. نمیشه .. تو میدونی فلیکس پیش منه پس نمیتونم بزارم زنده از اینجا بری. 
با ترس به هیونجین نگاه کرد و با صدایی که بخاطر هیجان و تپش قلب زیاد ، بلند شده بود گفت : غلط کردم .. بخدا لال میشم .. گوه خوردم فرمانده .. لطفا لطفا کاری بهم نداشته باشیم فرمانده .. توروخدا. 
اینبار با صدای بلند تری خندید و به جک نزدیک شد
.
دستش رو توی موهاش فرو کرد و سرش رو بالا اورد و گفت : واقعا فکر کردی اگر به دست من بیوفتی زنده از اینجا میای بیرون ؟
زمانی که داشتی پاچه خواری شین و دختر هرزشو میکردی باید به اینم فکر میکردی جک .. هوم ؟
با لبایی که روی هم میلرزیدن به هیونجین نگاه کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین یک سیلی بی نهایت محکم به گونه اش زد و تنیبه سختش رو شروع کرد. 


SPYWhere stories live. Discover now