Part 38

357 38 8
                                    






@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE

نفس ارومی کشید و به هیونجین نگاه کرد و گفت :
خیالم راحت شد. 
لبخندی به فلیکس زد و اینبار با لحنی کاملا جدى گفت : ولی بازم میگم قولی نمیدم که نتونم پاش وایسم.
و باز هم این فلیکس بود که با حرص و صدایی جیغ مانند و تهدید وار گفت : هیونجین. 
به جیغ فلیکس اروم خندید و به طرفش رفت و محکم بغلش کرد و گفت : تو زندگی منی .. واقعا انتطار داری زمانی 
که گرفتمت زیرم و با دستبند دستات رو بستم بتونم اروم باشم؟
اهی کشید و متقابلا هیونجین رو بغل کرد و گفت :
نه .. ولی خب دلت میاد منو بزنی یا بی دی اس ام روم انجام بدی؟
ابرویی بالا داد و به فلیکس نگاه کرد و گفت :
دوستش نداری؟
سرش رو تکون داد و گفت : نه عزیزم بحث این نیست .. بحث اینکه خب من واقعا درد میکشم. 
اخم غلیظی به چهره نشوند و کاملا فلیکس زد از اغوشش خارج کرد و لب زد : چرا زودتر نگفتی؟
لبخند محوی زد و توی چشم های نگران هیونجین نگاه کرد و گفت : چون فکر میکردم فایده ای نداره
.
کاملا جدی سرش رو تکون داد و گفت : درست فکر کردی.
هیشی از روی حرص گفت و یک دفعه چنان ضربه ای به دست هیونجین زد که هیونجین از درد یهویی شروع به ناله  کرد. 
دستش رو بالا اورد و روی لبای هیونجین قرار داد و گفت : هیس ساکت .. بچه ی بد. 
متعجب به فلیکس نگاه کرد و گفت : لونا رو نمیزارم پیشت بمونه.. اگر یه کاری انجام بده تو میزنیش.
نگاه زیر چشمی به مردش انداخت و گفت : نه خیر بچم فرق میکنه با توی گنده ی زشت. 
واقعا دهنش از حرف های فلیکس باز مونده بود. 
به طرف رفت و رو به روش ایستاد و گفت : الان داری جدی میگی؟ من زشتم؟ گندم؟
دست هیونجین رو بدون هیچ حرفی گرفت و روی دست خودش قرار داد و گفت : ببین .. دستای من گم شدن .. این 
یعنی گنده ای ... اگرم توی آینه به خودت نگاه کنی متوجه میشی قشنگی یا زشت. 
با اتمام حرفش به طرف زیر زمین رفت تا برای اون سه نفر هم آمپول بزنه و هم غذا اماده کنه. 
هیونجین با دهنی کاملا باز به فلیکس نگاه کرد و گفت : فلیکس الان جدی داری حرف میزنی ؟
لبش رو گزید تا خنده اش از بین بره و سپس گفت :
اره من با تو شوخی دارم عزیزم؟
دست فلیکس رو گرفت و از پشت کشید و توی بغل گرفتش و توی فاصله ی کم از صورتش گفت :
خیلی دوست داری همین الان کاری کنم که به هق هق بیوفتی نه ؟
دیگه نمیتونست خنده اش رو کنترل کنه . اروم و ریز خندید و دستاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد و روی نوک پاهاش ایستاد و لباش رو بوسید و گفت : اروم باش شوخی کردم. 
اخمی کرد و دستاش رو به موهای فلیکس رسوند و از روی صورتش کنارشون زد و گفت : دیگه از این شوخی ها نکن . جنبشو ندارم.
نوچی کرد و دستش رو از پشت وارد موهای هیونجین کرد و یک دفعه کشید و باعث شد اون مرد از درد هیسی بکشه و بهش نگاه کنه .
لبخند دندون نمایی زد و با شهوت لب زد : چرا نمیزنیم؟ مطمئنم هر کسی جای من بود تا الان خفش کرده بودی. 
آب دهنش رو قورت داد و به فلیکس نگاه کرد و گفت : لعنتی نقطه ضعفمو گرفتی دستت و همش ازش سو استفاده میکنی. 
ریز و با عشق خندید و دوباره روی نوک پاهاش ایستاد و لب روی لبای هیونجین قرار داد و از همون اول زبونش رو توی دهنش وارد و شروع به مکیدن لباش کرد. 
هیونجین هم آب دهنش رو بین بوسه جمع کرد و توی دهن فلیکس ریخت و با این کارش اون پسر اخمی کرد و لباش رو با عجله جدا کرد و گفت :
نکن هیونجین.
برخلاف این حرف فلیکس جلو رفت و دوباره لب روی لباش قرار داد و تا خواست آب دهنش رو توی دهنش بریزه ، فلیکس زبونش رو محکم گزید و لباش رو کمی فاصله داد. 
با اخم چشماش رو باز کرد و به چشم های شیطانی فلیکس نگاه کرد و با لحنی نامفهوم لب زد : ول کن زبونمو. 
لبش رو جلو برد و زبون اون مرد رو یک بار ساک زد و ازش جدا شد و گفت : ول کردم. 
چشماش رو ریز کرد و با شهوت بهش نگاه کرد و گفت : بیا بریم کارامونو بکنیم که من اصلا حالم خوب نیست. 
با صدای بلند به این حرف هیونجین خندید و ازش جدا شد و در زیر زمین رو باز کرد. 
شین با خوردن نور زیاد به چشماش،  اخمی کرد و از اونجایی که بخشی از حافظه اش پاک شده بود ، نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : فلیکس عمو ؟ بابات کجاست؟
به این حرف شین پوزخندی زد و با حرص لب زد :
زیر خاک. 
شین با شنیدن این حرف از زبون فلیکس اخمی کرد و با سادگی لب زد : اره .. یادم رفته بود که خودم اون دستور رو دادم. 
با حرص از چیزی که شنیده بود ، به طرف شین رفت و مشتش رو بالا اورد و چنان روی گونه اش کوبید که صدای داد شین به گوش هیونجین رسید. 
با نگرانی از اینکه بلایی سر فلیکس اومده باشه ، به طرف زیر زمین دوید و درش رو باز کرد و با دیدن فلیکسی که گریه میکرد و شین رو میزد ، متعجب و داد گفت : فلیکس؟
جوابی به هیونجین ندادو اینبار با لگد افتاد به جون اون مرد. 
هیونجین با عجله به طرفش دوید و دستاش رو گرفت و توی بغل گرفتش و از شین دورش کرد و گفت : چته عزیزم؟
هقی زد و دستاش رو روی صورتش قرار داد و سرش رو به سینه ی هیونجین چسبوند و شروع به گریه کرد. 
حس میکرد واقعا حالش بده. 
دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گردنش رو بوسید و نگاهش رو به شین که از درد میلرزید داد و خطاب به فلیکس گفت : چیشده فلیکس هان؟ از توی بغل هیونجین بیرون اومد و با مژه های خیسش لب زد : میخوام برم بیرون. 
سری تکون داد و دست فلیکس رو گرفت و از زیر زمین بیرون بردش و در رو قفل کرد و به ارومی از پله ها بالا رفت. 
با رسیدن به سالن اصلی ، فلیکس رو رو به روی خودش قرار داد و صورتش رو بین دستاش گرفت و گفت: چیشده فلیکس ؟ حرف بزن عزیزم. 
دست های لرزونش رو بالا اورد و روی سینه ی هیونجین قرار داد و همانطور که هق میزد گفت:
اسم بابا رو اورد.. گفت اون بوده که کشتش .. با خنده اینو گفت .. زورم گرفت هیونجین .. هق هق. 
خیلی زورم گرفت. 
اهی کشید و دوباره فلیکس توی بغل گرفت و سرش رو بوسید و گفت : گور باباش پدر سگ خر ..
اهمیتی بهش نده زندگیم ..
متقابلا اه کشید و از توی بغل هیونجین بیرون اومد گفت: براشون غذا بزار هیون .. من میرم آماده شم بریم دنبال خونه. 
سری تکون داد و قبل از دور شدن فلیکس پیشونی و بینی و سرش رو بوسید و حرفی نزد. 
واقعا این شین احمق روی اعصابش بود و حس میکرد داره دیونه میشه. 
وقتی فلیکس وارد اتاق شد تا برای رفتن اماده بشه ، به طرف اشپزخونه رفت و سه تا کاسه نودل از توی کابین بیرون کشید. 
سپس کتری برقی رو روشن کرد و روی صندلی نشست و دستاش رو به لباش رسوند و شروع به فکر کردن کرد. 
باید قبل از رفتن از خونه و خرید یه خونه ی جدید تکلیف این سه نفر و اون دو نفری که توی امریکا بودن رو مشخص میکردن. 
همانطور که توی فکر بود ، صدای کتری برقی بلند شد. 
از روی صندلی بلند شد و به طرفش رفت و به اندازه ی دو لیوان توی هر سه کاسه ریز و بعد از اون موادش رو هم توشون ریخت و به طرف ماکروفر رفت. 
هر سه کاسه رو توی قرار داد و درجه اش رو تنظیم کرد و درش رو بست و دوباره شروع به فکر کردن کرد. 
دلش میخواست همین الان یه گلوله توی مغز شین و اون دو تا دستیارش خالی کنه ولی نمیتونست چون اونموقع شاید گیر میوفتادن و زندگی لونا نابود میشد
.
با قدم های اروم از پله ها پایین اومد و نگاهش رو به اشپزخونه داد. 
با دیدن هیونجین که به یه جا خیره شده بود و پوست لبش رو میکند ، اخمی کرد و به طرفش رفت و به محض ایستادن رو به روش گفت : داری چیکار میکنی هیونجین ؟
و سپس نگاهش رو به ماکروفر داد و درش رو باز کرد و سه تا کاسه رو از توش در اورد و گفت :
سوزوندیشون که. 
ابرویی بالا داد و به نودل ها که کاملا پخته بودن نگاه کرد و گفت : سوختن که. 
اهی کشید و از مردش دور شد و به طرف جا ظرفی رفت. 
یک سینی و سه تا چاپستیک برداشت و به طرف هیونجین رفت و هر سه تا کاسه ی نودل رو توی سینی قرار داد و خطاب به مردش لب زد : ببر براشون تا کوفت کنن. 
و سپس به طرف کابینت رفت و سه تا سرنگ و دارو در اورد و شروع به پر کردن سرنگ ها کرد. 
با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : میخوای چیکار کنی ؟
شونه ای بالا داد و گفت : میخوام دوز اخرشونم بزنم و ببرمشون دم اسایشگاه. 
اخم بی نهایت غلیظی کرد و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : دیونه ای ؟ اسایشگاه ها دوربین دارن ..
اگر ببیننت چی ؟
پوزخندی زد و اخرین سرنگ هم پر کرد و به مردش زل زد و گفت : هوانگ هیونجین ؟ منو دست کم نگیر. 
متعجب به فلیکس نگاه کرد و به محض اینکه اون پسر از کنارش رد شد ، دور کمرش رو گرفت و به خودش چسبوندش و در گوشش لب زد : داری کاری میکنی بیشتر از قبل عاشقت بشم. 
ریز خندید و سرش رو به عقب برگردوند و دستش رو پشت گردن هیونجین قرار داد و لب روی لباش گذاشت و از همون اول شروع به مکیدن لب پایین و فرو کردن زبونش توی دهن اون مرد کرد. 
نیشخندی به فلیکس زد و سرش رو پایین تر اورد و با ولع بی نهایت زیادی اون لب های قلوه ای که جلوش رژه میرفتن رو بوسید. 
با حس کم اوردن نفس لب از روی لبای هیونجین برداشت و توی چشماش نگاه کرد و گفت : برو اماده شو .. یه غذا خواستی بهشون بدی اونم نتونستی. 
به این حرف فلیکس به ارومی خندید و گفت :
حوصلشونو ندارم واقعا. 
سری تکون داد و همانطور که همراه سینی و اون سه سرنگ به طرف زیر زمین میرفت گفت : منم همینطور .. واقعا خوشحالم از اینکه روز اخریه که میبینمشون و توی این خونه زندگی میکنم. 
لبخند به حرف فلیکس زد و لب زد : زنگ بزنم باربری ؟ یا نمیخوای چیزی ببری ؟
با عجله سرش رو تکون داد و گفت : به هیچ وجه هیچی از این خونه به خونه ی جدیدمون برده نمیشه هیونجین. 
با شنیدن لحن تند و زننده ی فلیکس ، سری تکون داد و لبخند محوی زد و گفت : باشه عزیزم .. اروم باش. 
میدونست اگر الان باهاش بحث کنه بازم دعواشون میشه پس سکوت کرد و اجازه داد تا فلیکس به کاراش برسه. 
با تایید هیونجین سرش رو پایین انداخت و لباش رو محکم گزید و گفت : متاسفم هیونجین .. 
سرش رو تکون داد و لبخند به لب به طرف فلیکس رفت و پیشونی و سپس نوک بینیش رو بوسید و گفت : بخاطر این چیزای مسخره معذرت خواهی نکن .. بالاخره ماهم زوجیم و دعوا همیشه هست ..
پس خودتو اذیت نکن .. راستی یه لطفی کن و وقتم تلف نکن .. واقعا دیر شده. 
به ارومی خندید و بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و وارد زیر زمین شد. 
قبل از هر کاری اخرین دوز داروی فراموشی رو به اون سه نفر زد و با نیشخند خطاب به شینی که از درد مینالید گفت : امروز روز اخریه که اینجایی
شین .. امیدوارم حسابی بهت خوش گذشته باشه این مدت. 
شین که با همین امپول کلی از خاطراتش فراموش شده بود و مغزش کاملا سفید شده بود ، به فلیکس نگاه کرد و گفت : نمیدونم اینجا چخبره فلیکس ..
مامان و بابات کجان پس ؟ 
نیشخندی زد و ظرف نودل رو به طرف شین گرفت و گفت : بخور .. امروز از اینجا میری .. قراره بزارمت اسایشگاه .. 
سپس به طرف اون دوتا بادیگارد رفت و دستاشون رو باز کرد و ظرف نودل رو بهشون داد و وقتی هر دوشون مثل بچه های دوساله شروع به خوردن غذا کردن ، لبخندی زد و گفت : این یه فرصت دوباره برای شما دونفره .. خودتونو از این منجلاب بکشین بیرون. 
با اتمام حرفش نگاه از اون دو نفر گرفت و به طرف شین رفت. 
با دیدنش که داشت عرق میکرد و نودل میخورد ، نیشخندی زد و گفت : کاش به جای بابام تو مرده بودی شین. 
شین با لبخند به فلیکس نگاه کرد و نودلش رو هورت کشید و شروع به جویدن کرد. 
سری تکون داد و زبونی به لبش زد و به طرف خروجی رفت. 
به محض خروج در رو بست ولی قفل نکرد و خطاب به هیونجین که داشت قهوه میخورد گفت :
بزاریم غذاشونو بخورن بعد بریم .. میخوام اول از شر اینا راحت بشم. 
سری تکون داد و نگاهش رو به فلیکس داد و ماگش رو به طرفش گرفت و گفت : میخوری ؟
با لبخند به طرف هیونجین رفت و کنارش ایستاد و ماگ رو از دستش گرفت و به لباش چسبوند و یک قلوب ازش خورد. 
با حس مزه ی بی نهایت تلخ و بدش ، صورتش رو جمع کرد و ماگ رو پایین اورد و نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : این چیه دیگه ؟ تریاک ریختی توش ؟
به این حرف فلیکس ریز خندید و یک دستش رو دور کمرش حلقه کرد و با دست دیگه اش ماگ رو برداشت و گفت : نه این عامل زنده موندن منه. 
چشماش رو ریز کرد و به هیونجین نگاه کرد و گفت : چی ؟
ابرویی بالا داد و یک قلوب از قهوه اش نوشید و گفت : ها ؟
از بغل هیونجین بیرون اومد و با حرص ماگش رو ازش گرفت و به طرف سینک رفت و کل قهوه رو ریخت. 
با دهنی باز به این کار فلیکس زل زد و گفت :
فلیکس ؟
لبخندی زد و دستاش رو بهم کوبید و با حرص به هیونجین نگاه کرد و گفت : دیگه دلیل زنده موندن نداری پس بمیر. 
اینبار با دهنی باز تر از قبل به فلیکسی که داشت به طرف زیر زمین میرفت نگاه کرد و گفت : واو تو واقعا یه شیطانی فلیکس. 
شونه ای بالا داد و گفت : درسته عزیزم .. ولی دفعه ی اخرت باشه این قهوه رو دلیل زنده موندنت میدونی ..انگار من و لونا بوقیم بی شعور. 
با اتمام حرفش در زیر زمین رو باز کرد و به طرف شین و زیر دستاش رفت تا امادشون کنه و به طرف اسایشگاه ببرشون. 
به محض پنهان شدن فلیکس ریز خندید و با قدم های بلند به طرفش رفت و گفت : فلیکس حسودی کردی ؟
دستبندی که دستش بود رو دور دست های شین بست و نگاه تیزی به هیونجین انداخت و گفت : چی ؟
ریز خندید و وارد زیر زمین شد و پشت سر فلیکس ایستاد و گفت : حسودی کردی به یه قهوه ؟ اینو جدی داری میگی ؟
پوزخندی به این حرف هیونجین زد و گفت : تو دیونه شدی هوانگ .. برو اونور. 
و با اتمام حرفش با ارنج به شکم هیونجین ضربه زد و اینبار به طرف اون دو بادیگارد رفت. 
دست های اون دو نفر رو هم بست و از روی صندلی بلندشون کرد و خطاب به هیونجینی که بهش زل زده بود و میخندید گفت : نمیخوای تکون بخوری ؟ انتظار داری اینا رو من تنهایی ببرم هوانگ ؟
سری تکون داد و به طرف فلیکس رفت و بازوهای اون دو مرد رو گرفت و به طرف خروجی رفت. 
فلیکس هم نگاه تیزی به هیونجین انداخت و به طرف شین رفت و از روی زمین بلندش کرد و متقابلا به طرف خروجی رفت. 
میخواست هر چه زود تر از شر این سه نفر خلاص بشه تا بتونه بره و دنبال خونه بگرده تا یک زندگی جدید و نو رو اغاز کنه. 
به محض خروج از زیر زمین و ورود به سالن ، شین و بادیگارد ها رو که چشماشون رو بخاطر نور شدید بسته بودن روی مبل قرار داد و شماره ی دوستش رو گرفت. 
بعد از سه بوق اون پسر جواب داد : به به لی فلیکس خودم ..چطوری مرد ؟
از اونجایی که تماس روی اسپیکر بود ، هیونجین اخم بی نهایت غلیظی کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس گفت : کجایی ؟
پسرک لب زد : چرا ؟ دلت برام تنگ شده ؟
فلیکس اب دهنش رو قورت داد و به هیونجین نگاه کرد و با دیدن اخم بی نهایت غلیظش با لحنی کاملا خشک خطاب به اون پسر لب زد : دو دقیقه خفه شو .. یادته مجوز گرفته بودم برای خراب کردن خونه ی پدریم و تبدیلش به زمین ؟
پسرک که لحن جدی فلیکس رو شنید ، اب گلوش رو قورت داد و گفت : اره یادمه .. الان میخوای انجامش بدی ؟
سری تکون داد و گفت : اره .. همین امروز میخوام انجامش بدی .. من تا یک ساعت دیگه خونه رو ترک میکنم و میام و بهت مجوز رو میدم و تو فقط خرابش کن. 
جیهوان نفسش رو پر فشار بیرون داد و گفت : چه به موقع .. اتفاقات امروز کلا وقتم خالیه .. باشه میام
.. حالا اینا مهم نیست تورو کی میتونم ببینم ؟
هیونجین که دیگه واقعا طاقتش تموم شده بود ، به طرف فلیکس رفت و موبایلش رو ازش گرفت و خطاب به اون پسر لب زد : هیچ وقت نمیتونی ببینش خب ؟ پس دیگه با اون صدای مزخرفت چرت و پرت نگو .. 
و با اتمام حرفش تماس رو پایان داد و به فلیکس نگاه کرد. 
با نیشخند ابرویی بالا داد و نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : حسودی کردی ؟
اخمی به چهره نشوند و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه و به خودش نزدیکش کرد و سرش رو توی گردنش و دندوناش رو توی پوست صافش فرو کرد
.
هینی از درد کشید و دستاش رو روی دست های هیونجین قرار داد و گفت : هیونجین. 
با شنیدن لحن پر از درد فلیکس اخم غلیظی به چهره نشوند و لباش رو برداشت و با حرص لب زد :
دیگه با این پسره ی اشغال حرف نزن. 
لبش رو گزید و دستش رو به گردنش رسوند و به ارومی ماساژش داد و گفت : باشه اروم باش. 
نفسش رو پر فشار بیرون داد و دستی به موهاش کشید و به طرف شین رفت و لگدی به پاش زد و به محض در اومدن صدای ناله ی اون مرد گفت : زود باش بیا اینارو ببریم و بریم دنبال خونه. 
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی به طرف شین رفت و از روی مبل بلندش کرد و خطاب به هیونجینی که داشت اون دو نفر رو بلند میکرد گفت : ماسک و کلاه بزن. 
با اخم به طرف فلیکس برگشت و گفت : چی ؟
شین رو دوباره روی مبل نشوند و به طرف اتاقش رفت. 
دوتا ماسک مشکی و کلاه برداشت و با عجله از پله ها پایین دوید و همون لحظه باعث شد تا چهره ی پدرش و مادرش رو روی دیوار در حال خندیدن ببینه. 
نفسش رو پر فشار بیرون داد و اون قاب رو برداشت و هر چند که دلخوشی از مادرش نداشت اما اون عکس کاغذی رو در اورد و توی جیبش فرو کرد و قاب رو روی زمین انداخت و به طرف سالن رفت. 
یکی از ماسک و کلاه ها رو به هیونجین داد و گفت : بپوش و اینا رو بیار.. 
من میرم ماشین رو بیارم پیش ورودی که کسی متوجه نشه داریم از اینجا خارجشون میکنیم. 
سری تکون داد و با همون اخمی که یه لحظه هم از روی پیشونیش پاک نمیشد ، به فلیکس نگاه کرد و گفت : زود باش. 
با لبخند به هیونجین نگاه کرد و ماسک و کلاهش رو پوشید و به طرف خروجی رفت. 
به محض رفتن فلیکس نفسش رو پر فشار بیرون داد و ضربه ی محکمی به سر یکی از بادیگارد های بی چاره زد و گفت : کثافت اون پسره ی خر چطور میتونه با عشق من اینطوری حرف بزنه ؟ چقدر مردم پرو شدن. 
و دوباره به سر اون پسر ضربه زد و باعث شد ناله ی از سر دردش بلند بشه. 
با عجله وارد پارکینگ شد و نگاهی به اطراف انداخت. 
بردن اون سه نفر توی این زمان یک ریسک بزرگ بود ولی خب غیر از این وقت دیگه ای نداشتن که بخوان از خونه ببرنشون. 
به طرف ماشینی که تا به حالا کسی ندیده بودش و تمام شیشه هاش دودی بود رفت. 
در جلو رو باز کرد و پشت فرمون نشست و موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی هیونجین رو گرفت. 
بعد از سه بوق اون مرد جواب داد : بله ؟
با ریموت در کرکره ای رو بست و خطاب به هیونجین گفت : هیونجین من تازه یادم اومد که این خونه یه در مخفی داره .. 
ابرویی بالا داد و خواست چیزی بگه که فلیکس ادامه داد : با اون سه تا برو سمت اتاقم..  حرفی نزد و به چیزی که اون پسر گفته بود گوش کرد و به همراه اون سه نفر به طرف اتاقش رفت. 
با رسیدن به اتاق نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
خب ؟
کمی فکر کرد تا مکان دقیق اون در رو یادش بیاد و سپس گفت : برو سمت مستر. 
دوباره اون سه نفر رو هل داد و وارد مستر شد و قبل از اینکه فلیکس چیزی بگه ، لب زد : کنار دوش یه دکمه هست بزنم در مخفی باز میشه درسته ؟
لبخند به این هوش هیونجین زد و گفت : دقیقا همینه
..
نیشخندی زد و به طرف اون دکمه رفت و زدش. 
به محض زدنش سرامیک ها از هم باز شدن و یک در مخفی خاکستری رنگ ظاهر شد. 
دستگیره رو کشید و در رو باز کرد و همون لحظه فلیکس از ماشین پیاده شد و به طرفش رفت. 
شین و اون دوتا بادیگارد رو گرفت و به طرف ماشین رفت و در عقب رو باز کرد. 
اول شین و سپس اون دوتا بادیگارد رو وارد کرد و در رو بست و نگاهش رو به هیونجین داد و گفت :
بریم ؟
لبخندی به فلیکس زد و به طرفش رفت. 
دستش رو دور کمر حلقه کرد و اروم لباش رو بوسید و به محض جدایی گفت : داری به چیزی که میخوای میرسی فلیکس. 
با لبخند سری تکون داد و گفت : بالاخره دارم به چیزایی که میخوام میرسم .. 
ابرویی بالا داد و گفت : چی ؟
با لبخند روی نوک پاهاش ایستاد و لب روی لبای هیونجین قرار داد و بوسیدش و بعد از چند ثانیه با صدا لباش رو جدا کرد و گفت : بالاخره دارم به تو .. دخترموم و نابود کردن شین میرسم .. چیزی که سالها ارزوش رو داشتم. 
لبخند محوی زد و برای اذیت کردن فلیکس گفت :
یعنی چند ساله که ارزوته با من باشی ؟
با دهنی باز به هیونجین نگاه کرد و با هر دوتا دستش به سینه اش ضربه زد و گفت : خیلی خرسی .. خیلی. 
با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و گفت :
فلیکس تو واقعا به من فکر میکردی ؟ حتی قبل از دیدنم ؟
از هیونجین فاصله گرفت و به طرف ماشین رفت و روی صندلی راننده نشست و در ماشین رو محکم بست. 
هیونجین با نیشخند به طرف صندلی کمک راننده رفت و نشست و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت :
لعنتی اصلا از کجا منو دیده بودی ؟
اهی کشید و با حرص لب زد : بمیر هیونجین. 
ریز خندید و گفت : نه جدی .. منو کجا دیدی ؟
شونه ای بالا داد و نفسش رو پرفشار بیرون داد و گفت : توی اینترنت دیدمت. 
لبش رو با خوشحالی گزید و وقتی فلیکس ماشین رو راه انداخت کمربندش رو بست و گفت : پس توی اینترنت دیدیمو عاشقم شدی نه ؟
اهی کشید و ماشین رو از پارکینگ خارج کرد و گفت : من یه دونه بچه ندارم که دوتا دارم .. دوتا. 
به این حرف فلیکس اروم خندید و گفت : تقصیر خودته .. اگر نگفته بودی که از قبل منو دوست داری من اینطوری ذوق نمیکردم و بچه نمیشدم.  متقابلا لبخندی زد و دستش رو دراز کرد و دست هیونجین رو گرفت و گفت : خیلی دوستت دارم. 
با لبخند به طرف فلیکس برگشت و دستش رو بالا اورد و به لباش چسبوند و به محض جدایی گفت :
منم همینطور .. خیلی خیلی زیاد. 


SPYWhere stories live. Discover now