Part 29

405 49 18
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE

صبح روز بعد با سردرد شدیدی که داشت از خواب بیدار شد. 
خیلی اروم روی مبل نشست و نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن محیط ساکت خونه نفس عمیقی کشید و بلند شد و به طرف مستر رفت. 
ابی به دست و صورتش زد و دندون های سفیدش رو تمیز کرد و از مستر خارج شد و به طرف اشپزخونه رفت. 
از توی یخچال نون تست و نوتلا بیرون کشید و روی میز نهار خوری قرار داد و سپس قهوه اش رو گرم کرد و توی کاپش ریخت و روی صندلی نشست و با ارامش ناشی از اینکه قراره شین رو با دست های خودش بکشه ، شروع به صبحانه خوردن کرد
.
بین خوردن موبایل کاریش زنگ خورد.
اخمی کرد و از روی میز برش داشت و با دیدن شماره ی فرمانده ی کل کره ، چشماش رو ریز کرد و ایکون سبز رو زد : بله ؟
فرمانده نفس عمیقی کشید و با اخم گفت : همونطور که میدونی وزیر جنگ گم شده و مظنونش تو بودی
.
با صدای بلند خندید و یک قلوب از قهوه اش نوشید و گفت : فکر کنم تلویزیون نگاه نکردین درسته ..
من تبرئه شدم. 
فرمانده ی کل سکوتی کرد و طولی نکشید که لب زد : میدونم .. بخاطر همین زنگ زدم لی فلیکس ..
برگرد سرکار .. پایگاه بهت خیلی نیاز داره. 
نیشخندی زد و پشت بندش ابرویی بالا داد و گفت :
من همینطوری برنمیگردم فرمانده .. بلا هایی که سر من اومد ، تا به حال سر هیچ فرمانده و جاسوسی نیومده .. من ترفیع میخوام. 
فرمانده ی کل که یه زمانی زیر دست وفا دار پدر فلیکس بود ، سری تکون داد و از اونجایی که همیشه دلش میخواست فلیکس رو به جای پدرش ببینه گفت : باشه .. تو میشی معاون دست راست من .. یعنی کسی که بعد از من میتونه فرمانده ی کل بشه. 
با اخم لبش رو گزید و لیوانش رو روی میز کوبید و گفت : تایم کاری هنوزم همونطوره ؟
و به این نحو در خواست فرمانده رو قبول کرد و باعث شد اون مرد با خوشحالی تایم جدید کاری رو بهش بگه. 
.
.
وسایل های مورد نیازش رو جمع کرد و با قدم های بلند به طرف خروجی دوید. 
الان توی شرایطی نبود که فلیکس رو تنها بزاره و واقعا دلش نمیخواست توی امریکا بشینه و مردن اون پسر رو تماشا کنه. 
به محض خروج از خونه ، جونگین با ماشین توی باغ ترمز گرفت و بدون خاموش کردن اون وسیله پیاده شد و به طرف هیونجین دوید و گفت : فلیکس داره میشه معاون دست راست فرمانده ی کل .. 
با این حرف جونگین هنگ کرد و گفت : چی ؟ سری تکون داد و به هیونجین زل زد و گفت :
امروز هفتمین روز کاریش به عنوان معاون رییس کله و باید بهت بگم که امروز اتفاق خیلی مهمی قراره بیوفته. 
اخم غلیظی کرد و با عصبانیت و داد گفت : مثل ادم حرف بزن. 
جونگین هوفی از اخلاق گند هیونجین کشید و به ساعتش نگاه کرد و گفت : تا سی ثانیه ی دیگه شروع میشه .. پس برو توی خونت و نگاه کن. 
با شنیدن این حرف از زبون جونگین هوفی کشید و دوباره به طرف خونه دوید و بدون در اوردن کفشاش وارد شد. 
تلویزیون رو روشن کرد و اخبار رو گرفت و با دیدن فلیکس توی اون لباس رزمی با اون کلاه جذاب
، لبش رو گزید و با دلتنگی بهش نگاه کرد. 
انگار هیونجین خیلی از اتفاقات افتاده عقب بود ...
حق هم داشت چرا که توی این یک هفته درگیر این بود که قاچاقی وارد کره بشه و بالاخره امروز تونسته بود به خواسته اش برسه که این اتفاقات افتاده بود. 
لبش رو گزید و به جونگینی که وارد خونه شده بود نگاه کرد و گفت : کنفرانس مطبوعاتی برگزار کرده ؟
جونگین اروم سرش رو تکون داد و گفت : اره ...و اون کنفرانس راجب توعه. 
با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد و گفت : چی ؟ جونگین شونه ای بالا انداخت و روی مبل نشست و به تلویزیون نگاه کرد. 
هیونجین هم متقابلا نشست و با دلتنگی به فلیکس زل زد. 
نفس عمیقی کشید و با اقتدار پشت میکروفون هایی که روی میز بودن ایستاد. 
قبل از هر کاری احترامی گذاشت و سپس لب زد :
همونطور که میدونین من این کنفرانس رو برگزار کردم تا راجب اتفاقاتی که توی امریکا برام افتاده
بود حرف بزنم .. اتفاقاتی که شاید ناراحت کننده و شایدم جالب و خوشحال کننده بوده باشن. 
من معاون فرمانده ی کل و پسر فرمانده ی سابق ، لی فلیکس هستم .. مدت زیادیه که توی قسمت های مختلف پایگاه کار میکنم و به دستور اقای شین که متاسفانه ناپدید شدن ، به امریکا اعزام شدم برای جاسوسی .. توی امریکا من به عنوان یک سرباز وظیفه داشتم اطلاع رزمی و نظامی اون کشور رو گرد اوری کنم و به کره برگردم .. توی اون دوران خیل سختی کشیدم و تن به هر کاری برای به دست اوردن اون اطلاعات کردم .. هرکاری .. کار هایی کردم که برای یه مرد سخت و درد اوره ولی به هر زوری که بود اون مدارک رو بدست اوردم و به وزیر شین اطلاع داد. 
ایشون با جت شخصیشون به امریکا اومدن ولی سربازی که به همراه من فرستاده بودن ، سرمو کلاه گذاشت و بعد از گرفتن مدارک از من با اقای شین
دست به یکی کردن و زمان نادرستی به من دادن .
چون من زمانی به مکان قرار رسیدم که اون جت بالای سرم بود و داشت به کره برمیگشت .. اون زمان من فهمیدم از طرف کشورم بهم خیانت شده ..
مردی که جای پدرم رو گرفته بود بهم خیانت کرد و من به عنوان یک جاسوس به دست فرمانده ی کل قرارگاه های امریکا یعنی هوانگ هیونجین که همه فکر میکنن یه خائنه افتادم .. زمان سختی رو توی اون دوران گذروندم چون امریکا مثل کره مجازات نمیکنه و جاسوس ها رو مثل یه ادم علف هرز میبینن و هرکاری که بخوان باهاش انجام میدن ...
اون دوران خیلی برای من سخت بود ولی بین شکنجه ها متوجه چیز هایی شدم که فهمیدم همیشه نباید از دور مردم رو قضاوت کرد. 
هوانگ هیونجین مردی که همه فکر میکردن خائنه ، در اصل خائن نبود و اقای وزیر شین براش پاپوش درست کرده بود. 
اون مرد به هوانگ هیونجین تهمت زده بود و در حالی که خودش اطلاعات نظامی کره رو به امریکا میداد ، به اسم هوانگ هیونجین زدش و از کره بیرونش کرد .. اون مرد خائن نیست و مدارک خیلی زیادی برای اثبات بی گناهیش وجود داره. 
یکی از خبرنگار ها با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : چرا وزیر شین این کار ها رو باهاتون انجام میداد .. اصلا دلیل گم شدن ایشون رو میدونین ؟
نیشخند جذابی زد و به اون دختر نگاه کرد و گفت :
اون مرد دوست صمیمیش که پدر من بوده رو به قتل رسوند و توی یکی از ماموریت هایی که دوتایی رفته بودن این مرد برگشت و پدر من از دنیا رفت .. حقایقی که مدت ها قصد فاش کردنش رو داشتم و هر بار نمیتونستم رو الان دارم میگم .. اون مرد برای به دست اوردن جایگاه پدرم و همسرش اینکار رو انجام داد .. و اخرشم به چیزی که میخواست و حتی بیشتر رسید. 
خبرنگار دیگه ای به فلیکس نگاه کرد و خطاب بهش لب زد : شما توسط اقای هوانگ شکنجه شدین و میزان سختی اون شکنجه ها رو میشه از روی زخم های روی بدن و صورتتون مشاهده کرد .. پس چرا دارین ازشون طرفداری میکنین ؟
لبخند محوی زد و به اون مرد نگاه کرد و گفت : من از هیچ کس طرفداری نمیکنم اقای محترم .. چیزی که ما فرمانده ها قبل از شروع به کار انجام میدیم سوگند خوردنه .. من سوگند خوردم تا به کشور و فرمانده های وفادار کشورم وفا دار باشم .. هوانگ هیونجین یکی از وفادار ترین فرماندهان این کشور بود ولی بخاطر کم لطفی ادم هایی مثل شما از این کشور رونده شد .. هیچ وقت ثابت نشده که هوانگ هیونجین اون مدارک رو به امریکا فرستاده .. هیچ وقت .. ولی مردم چیکار کردن ؟ فقط به حرف وزیر شین گوش کردن و نسبت به مردی که از
جون و دل برای حمایت و محافظت ازشون مایه میذاشت ، حس تنفر پیدا کردن. 
خبرنگار سوم نفس عمیقی کشید و از روی صندلیش بلند شد و با پرویی تموم گفت : شما مدرکی دارید که خائن هوانگ هیونجین واقعا خیانت نکرده ؟
با نفرت به اون دختر نگاه کرد و طولی نکشید که با لحنی سرد و سهمگین گفت : اینهمه راجب این موضوع حرف نزدم که بازم بهش بگید خائن .. بله من مدرک دارم. . تمام شواهد موجودن و امضای وزیر شین زیر تموم حرف ها و قول هایی که به امریکا داده هست. 
با اتمام حرفش به فرمانده ی کل که با لبخند بهش نگاه میکرد نگاه کرد و گفت : ممکنه فرمانده ؟
فرمانده سری تکون داد و به طرف جایگاه رفت و کنار فلیکس ایستاد. 
فلیکس احترام نظامی به اون مرد گذاشت و کنار رفت و منتظر موند تا شروع کنه. 
فرمانده ی کل نفس سختی کشید و گفت : من یانگ سانگیون .. فرمانده ی پایگاه هوایی جی اس ام هستم . من چندین ساله که دارم با عذاب وجدان زندگی میکنم .. امروز اومدم خودمو راحت کنم و همه چیز رو کنار بزارم و کسی که همه به رسمیت میشناسنش رو فرمانده ی کل کنم البته با اجازه ی مقامات کشور .. توی تموم سال هایی که هوانگ هیونجین توی پایگاه به عنوان فرمانده کار میکرد من کنارش بودم و هیچ چیز جز عشق به کار و مردم ازش ندیدم ..
اون پسر اونقدر خوب بود که اقای لی یعنی پدر فرمانده لی اونو دست راست خودش کرده بود ...
دوست داشت هیونجین رو کنار خودش داشته باشه تا با فلیکس بتونن از مردم این کشور مراقبت کنن ولی این فرصت پیش نیومد و ایشون فوت شدن و طولی نکشید که شایعه مبنی بر فرمانده ی کل شدن هیونجین پخش شد. 
اون زمان من به عنوان یک ارشد بهش حسودی کردم و با وزیر شین دست به یکی کردیم و سعی کردیم اون پسر رو از کره خارج کنیم تا بتونیم به این سمت برسیم و این کار رو هم انجام دادیم .. من نباید اینکار رو میکردم و الانم که دارم اینو میگم همینجا از تمام مردم و هوانگ هیونجین معذرت خواهی میکنم .. من هر مجازاتی که برام در نظر گرفته بشه رو قبول میکنم . من برای اینکار هم مدرک دارم .. تموم برگه هایی که وزیر شین به امریکا میفرستاد رو دارم و تمام صداهایی که خیانت توش اشکار هست رو ضبط کردم .. من واقعا خیانت نکردم ولی توش دست داشتم پس هر مجازاتی که مردم و مقامات دستور بدن رو با کمال میل میپذیرم اما قبل از اون خواستار برگشت محترمانه و رسمی هیونجین هستم .. 
با اتمام حرفش از پشت میز بیرون اومد و احترامی نود درجه ای به خبرنگار ها گذاشت و رو به دوربین ها گفت : ازتون خواهش میکنم هوانگ هیونجین رو به کشور برگردونین. 
با دیدن استادی که روی اسمش قسم میخورد و حرف هایی که زده بود ، بغضش رو قورت داد و از روی مبل بلند شد .. الان دیگه برگشتش چه فایده ای داشت ؟ الان که چندین سال از عمرش رو توی کشور رقیب گذرونده بود ، برگشتش چه فایده ای داشت ؟
جونگین با لبخند به هیونجینی که اشک توی چشماش جمع شده بود نگاه کرد و گفت : فلیکس توی این هفت روز خیلی برات تلاش کرده .. چندین بار به مرکز رییس جمهوری رفت و بخاطر اینکه کشور احترام زیادی بهش قایلن اجازه ی ورود رو صادر کردن و میدونی چقدر سختی کشیده تا تونسته مقامات کره رو قانع کنه ؟ درسته یک هفته خیلی کمه ولی برای فلیکسی که شبانه روزی بیدار برای جمع کردن و رو کردن مدارک تلاش کرده، خیلی سخت بوده. 
با اخم به جونگین نگاه کرد و گفت : تو اینا رو از کجا میدونی ؟
لبخند محوی زد و به پدرش که هنوزم نود درجه خم بود نگاه کرد و گفت : پدرمو بخاطر این کارش ببخش هیونجین .. اون مجازاتش رو میپذیره پس تو ببخشش. 
با چشم های گرد شده به استادش نگاه کرد و گفت :
تو پسر یانگ سانگیونی ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و اشکی ریخت و گفت : بعد از طلاقش از مامان و اومدنمون به امریکا فقط از توی تلویزیون میتونستم ببینمش و گاهی باهاش تماس میگیرم.. لطفا ببخشش هیونگ ..
میشه این لطف رو بهم بکنی. 
اخمش رو غلیظ تر کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که موبایلش زنگ خورد. 
با دیدن شماره ی ناشناس اخمی کرد و ایکون سبز رو زد و گفت : بله ؟
با لبخند به صدای مردش گوش کرد و گفت : دیدی ؟ لبش رو از شنیدن صدای فلیکس گزید و حرفی نزد
.
سرش رو به صندلی ماشین شخصیش تکیه داد و همانطور که اشک میریخت گفت : من انجامش دادم
.. تونستم تبرئه ات کنم .. تو قراره برگردی
هیونجین .. قراره بیای تا باهم انتقام نیوت رو بگیریم ..انتقام پسرمون .. انتقام پاره ی تنمون رو قراره با هم بگیریم ... میای درسته هیونجین ؟
لبش رو برای بار دوم گزید و گفت : تمومش کن ..
نمیخوام با این کارای احمقانه از دستت بدم. 
با صدای بلند از روی ضربه ی شدید روحی که دیده بود خندید و گفت : داری شوخی میکنی درسته ؟ داری میگی تا حال و هوامو عوض کنی و بخندونیم درسته ؟
هوفی از حرف های فلیکس کشید و گفت : نیوت دیگه مرده پس تمومش کن. 
با شنیدن حرفی که هیونجین زد ، خیلی اروم چشماش رو باز کرد و همانطور که اشک میریخت گفت : باهام شوخی نکن هیونجین .. باهام شوخی نکن هیونجین .. باهام شوخی نکن هیونجین. 
جمله ی اخرش رو با داد گفت و دستش رو محکم به فرمون کوبید. 
هیونجین اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : میام پیشت فلیکس .. ادرست رو بهم بده. .. به زودی برمیگردم کره
نفس های عمیق و پشت سرهمی کشید و گفت :
داری برای انتقام گرفتن از اون شین عوضی میای درسته ؟ داری برای اینکه بچمونو با مواد مخدر کشت میای درسته ؟
حرف بزن .. داری برای اون میای درسته ؟
هیونجین با دادی بلند خطاب به فلیکس لب زد : بسه دیگه .. انتقام گرفتن رو تموم کن .. بچه ای که مال ما بود الان یه زندگی خوب داره .. میتونی اینو درک کنی ؟ 
جیغ بلندی کشید و بدون هیچ حرفی شروع به هق زدن و گریه کردن کرد. 
هیونجین با ناراحتی دستی به پیشونیش کشید و با بغضی که گلوش رو گرفته بود گفت : تمومش کن فقط .. نمیخوام از دستت بدم .. فقط تمومش کن. 
هق بلندی زد و دوباره سرش رو به صندلی تکیه داد و گفت : دیگه هیچی بین منو تو نیست هوانگ
هیونجین .. تو برو به زندگی خودت برس منم انتقام پسرمو از شین میگیرم .. 
اخم غلیظی از حرف فلیکس زد و گفت : چی داری میگی ؟
اب بینیش رو بالا کشید و ماشین رو روشن کرد و همانطور که دنده رو عوض میکرد گفت : اینجا پایان کار منو تو بود .. به زندگیت برس فرمانده هوانگ و دیگه هیچ وقت اسم منو نیار .. تو یه عوضی منفعت طلبی که بخاطر زنده موندن خودت از خون بچت میگذری .. همون اولشم علاقه ای به نیوت من نداشتی .. از امروز هر کسی راه خودش رو میره .. دفعه ی بعدی که دیدمت میخوام روی میز مذاکرات بین دو کشور باشه فرمانده هوانگ هیونجین. 
با اتمام حرفش موبایلش رو از پنجره بیرون پرت کرد و به طرف قاچاقچی که جدیدا پیدا کرده بود رفت تا موادی که سفارش داده بود رو ازش بگیره. 
هیونجین با سکوت فلیکس و چندی بعد صدای بوق ممتد با داد گفت : الو .. الو .. فلیکس ؟ فلیکسسس ؟ و با اتمام حرفش از عصبانیت زیاد موبایلش رو به طرف دیوار پرت کرد و با داد گفت : اشغال عوضی
.
جونگین با اخم اب  دهنش رو قورت داد و گفت :
فرمانده ؟
نفس سختی کشید و مثل دیونه ها دستش رو توی موهاش فرو کرد و شروع به کشیدن کرد و با داد خطاب به جونگین گفت : یه راهی برام پیدا کن برم کره .. من باید برم کره .. باید اون لی فلیکس احمق رو ببینم .. باید جلوشو بگیرم .. زود باش. 
سری تکون داد و از اونجایی که اجازه ی ورود هیونجین به کره صادر شده بود ، از خونه خارج شد و به طرف فرودگاه رفت تا برای اون مرد بلیط بگیره. 
هر چند که این کار خیلی سخت بود و قرار بود حسابی اذیت بشه چون هنوزم هیونجین نمیتونست به راحتی وارد کره بشه ولی مهم این بود که حقیقت فاش شده و اجازه ی برگشتش بخاطر زحمات فلیکس صادر شده بود. 
.
.
با خستگی و به همراه اون کیف سامسونت وارد خونه اش شد و در رو با پا بست. 
دستش رو دراز کرد د و چراغ راهرو رو زد و بعد از در اوردن کفشاش وارد خونه شد. 
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن سکوت خونه با صدای بلند خندید و از اونجایی که گاهی صدای شیرین نیوت توی گوشش میپیچید گفت : انتقامت رو میگیرم پسرم .. بهم قول بده توی ارامش بخوابی عزیزم. 
دوباره و مثل دیونه ها خندید و به همراه اون کیف به طرف زیر زمین رفت. 
قفل های کتابی که بهش زده بود رو باز کرد و وارد شد و قبل از هر کاری همه ی چراغ ها رو روشن کرد و باعث شد اون سه نفر که تا الان توی تاریکی مطلق سه روزه بودن،  یه دفعه نور به چشماشون بخوره و ناله ای از درد بکنن. 
ریز خندید و به شین نگاه کرد و گفت : امروز یه اتفاقاتی افتاد که منو خوشحال ترین فرد روی زمین میکرد..
مثلا اینکه هیونجین تبرئه شد و همه ی تقصیر ها افتاد گردن تو .. از اونجاییم که مفقود شدی همه تورو مقصر میدونن شین .. وای نمیدونی چقدر تلاش کردم تا بتونم از بین ببرمت. 
با اتمام حرفش کیف رو روی میز قرار داد و درش رو باز کرد و اون پودر های سفید رو به طرف مرد گرفت و گفت : میدونی اینا چین ؟
شین خیلی خوب میدونست اون پودر های سفید رنگ چین .. هقی زد و سعی کرد دستاش رو باز کنه و دهنش رو تکون بده ولی موفق نشد .. چون یک ، دستاش خیلی سفت بسته شده و دو دهنش با پارچه پوشونده شده بود. 
با دیدن چهره ی ترسیده ی شین با صدای بلند خندید و یک سرنگ از توی کمد بیرون کشید و دوباره به طرف میز برگشت. 
یکی از کیسه ها رو برداشت و بازش کرد و با یک مواد مخدر مایع مخلوط کرد و خیلی اروم و جلوی چشم های شین بالا کشیدش و با لحنی مریض گونه گفت : حرفی داری که بزنی ؟ این همون چیزیه که به پسرم زدی تا اوردوز کنه .. قصد دارم با همین بکشمت .. دوست داری قبلش چیزی بگی ؟
شین با ترس اشکی ریخت و برای وقت تلفی سرش رو بالا و پایین کرد. 
ریز خندید و با سرنگ توی دستش به طرف اون مرد رفت و وحشیانه پارچه ی روی دهنش رو پایین کشید و گفت : بنال. 
اب دهنش رو قورت داد و گفت : فقط این مسخره بازیا رو تموم کن. 
لبخند دندون نمای روی لباش رو جمع کرد و به شین زل زد و گفت : اینو میخواستی بگی ؟
شین با دیدن چشم های خنثی و خشن فلیکس لبش رو گزید و چیزی نگفت. 
پوزخند صدا داری زد و سرنگ رو بالا اورد و چند ضربه بهش زد و خیلی اروم به طرف دست های بسته ی شین برد. 
شین هقی زد و دستاش رو تکون داد تا فلیکس نتونه سوزن رو وارد کنه. 
به حرص از تکون خوردن زیاد شین ، سه تا مشت به گونه اش زد و به محض ثابت شدن اون مرد سرنگ رو دوباره جلو برد و تا خواست وارد کنه شین با صدایی اروم لب زد : نیوت بچه ی تو و هیونجین نبود .. بچه ای که به دنیاش اوردی هنوزم زندس. 
با چشم های گرد شده از شین فاصله گرفت و گفت :
چی ؟

SPYWhere stories live. Discover now