Part 24

526 51 14
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE

با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و گفت :
تنت میخاره نه ؟
نیشخندی زد و گفت : چه جورم. 
به طرف فلیکس رفت و گفت : باشه .. من برات میخارونمش. 
با اتمام حرفش روی بدن اون پسر خیمه زد و بدون هیچ حرفی دستش رو به گونش رسوند و توی یه حرکت سرش رو بین گردن تا شونه ی فلیکس فرو کرد و گاز بی نهایت محکمی از پوست صافش گرفت و به محض در اومدن ناله ی فلیکس در گوشش گفت : تو فقط مال منی .. اینو هیچ وقت یادت نره فرمانده لی. 
اخم غلیظی کرد و دستش رو روی جای گاز هیونجین قرار داد و گفت : چرا وحشی بازی در میاری هوانگ.. 
ابرویی بالا داد و بوسه ای ناگهانی روی لبای فلیکس قرار داد و گفت : خودت گفتی تنت میخاره منم خاروندمش. 
اب دهنش رو قورت داد و از اونجایی که کرم درونش فعال شده بود گفت : مگه چی گفتم ؟ فقط گفتم دلم برای جونگین تنگ شده .. مگه اشکالی داره ؟ عه. 
هوفی کشید و با لحنی کاملا جدی گفت : تو ادم نمیشی. 
و با اتمام حرفش دوباره لبش رو روی گردن فلیکس گذاشت و اینبار به جای گزیدن شروع به مکیدن و لیسیدن کرد. 
با حس خوبی که از زبون و لبای هیونجین حس میکرد ، با صدای بلند خندید و دستش رو توی موهای اون پسر فرو کرد و گفت : بیشتر. 
نیشخندی زد و دوباره گردن فلیکس رو مکید و بدون برداشتن لباش به طرف سیبک گلوش رفت و اونجا رو هم بین لباش فشرد و به رنگ ارغوانی در اورد و از حس دست های فلیکس بین تار های ابریمیش لذت برد. 
لبخندی زد و پشت بندش ریز خندید و متقابلا سرش رو توی گردن هیونجین فرو کرد و بوسه های ارومی روی پوست صافش گذاشت. 
هیونجین خوشحال از شنیدن صدای خنده ی فلیکس ، لبخندی زد و بالاخره سرش رو از توی گردنش در اورد و توی فاصله ی نزدیک گفت : خوشت اومد ؟ ابرویی بالا داد و دستش رو روی گونه ی هیونجین قرار داد و همانطور که با انگشت شستش نوازشش میکرد گفت : خیلی زیاد .. شب منتظر بقیه اش هستم. 
اخم محوی کرد و گفت : چرا الان نه ؟
پوکر به مرد نگاه کرد و گفت : هی هوانگ الان جدی هستی ؟ من اومدم اینجا تا حال ویلو رو بگیرم
..
با یاد اوری ویلو اوهی گفت و صاف ایستاد و از فلیکس جدا شد و گفت : نباید بین شکنجه حرف بزنی .. نباید بشناست اوکیه ؟
سری تکون داد و گفت : اره اوکیه .. به گنگ بودن عادت دارم. 
اخم محو کرد و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت :
یعنی چی ؟
نفس عمیقی از یاد اوری روز های سخت زندگیش کشید و گفت : وقتی پدرم تازه فوت شده بود ، مامانم توی یه اتاق زندانیم کرد و هر وقت میخواستم چیزی بگم با کمربند میزدم و نمیزاشت حرف بزنم ..
میترسید جلوی ازدواجش با اون شین اشغال رو بگیرم. 
با شنیدن این حرف از زبون فلیکس با دهنی باز بهش نگاه کرد و چیزی نگفت. 
نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن دهن باز و چهره ی کیوتش خنده ای کرد و گفت : اینطوری نکن مال چند سال پیشه. 
اب دهنش رو قورت داد و با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : جبران میکنم برات .. همه چیز رو جبران میکنم .. تلخی های زندگیت رو شیرین میکنم و هر چی که خوشحالت کنه رو برات فراهم میکنم ..
کاری میکنم جز خوشبختی چیزی حس نکنی .. اینو بهت قول میدم. 
لبخند محوی زد و از روی صندلی بلند شد و به طرف هیونجین رفت. 
دستاتش رو دور کمر عشقش حلقه کرد و سرش رو به سینه اش چسبوند و گفت : من بعد از عاشق شدن خوشبختی رو حس کردم هیونجین .. به محض اینکه عاشق تو شدم خوشبخت شدم ... وقتی فهمیدم نیوتم زنده است خوشبخت شدم .. وقتی فهمیدم اون پسر از توعه خوشبخت شدم ... حتی وقتی نیوت رو از دست دادم احساس بدبختی نداشتم .. فقط خیلی ناراحت بودم و حس میکردم روانی شدم ..نیوت همه چیز من بود ولی الان باباش شده همه چیز من .. پس کاری نکن که از دستت بدم. 
لبخند محوی از شنیدن حرف های فلیکس زد و محکم سرش رو بوسید و گفت : غمت نباشه یکی دیگه میکارم تو دلت. 
با صدای بلند خندید و از هیونجین فاصله گرفت و گفت : اولا که کیسه رو در اوردم ، دوما تا یه فرمانده کوچولو دارم نیازی به هیچ بچه ای ندارم. 
با دهنی باز به فلیکس نگاه کرد و با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و گفت : الان با من بودی فرمانده کوچولو ؟
ریز خندید و گفت : کوچولویی دیگه .. برای من گوگولی و کوچولویی دیگه کاری به بقیه ندارم. 
پوزخندی از روی تمسخر زد و به طرف فلیکس رفت. 
یک ماسک و یک کلاه ارتشی بهش داد و گفت : بیا اینارو بپوش پاپا. 
به این حرف هیونجین با صدای بلند خندید و وسایل رو ازش گرفت و گفت : ممنونم پسرم.. 
هیشی گفت و رو از فلیکس گرفت و گفت : قبل از هر کاری باید یادت بدم فرمانده کیه. 
دوباره خندید و گفت : منم. 
هوفی کشید و از اونجایی که توی بحث با فلیکس کم میاورد ، دیگه چیزی نگفت و تنها دست اون پسر رو گرفت و به طرف اتاق مخفی برد. 
با رسیدن به اتاق مخفی ، نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن تخت دو نفره ی وسط اتاق و کمد دیواری های سرتاسری مشکی رنگ و میز زیبای کنار تخت ، با دهنی باز به هیونجین نگاه کرد و گفت : هتله یا اتاق مخفی ؟ چرا اینقدر شیکه ؟
شونه هاش رو بالا داد و گفت : من زیاد نمیرم خونه و بیشتر وقتا توی پایگاهم بخاطر همین این اتاق رو برای خودم درست کردم تا راحت باشم .. 
سپس به طرف کمدش رفت و یک دست لباس ارتشی که کمی برای فلیکس گشاد و بلند بودن برداشت و در رو بست. 
بعد به طرف فلیکس رفت و لباس ارتشی که مال دوران سربازی خودش بود رو رو به روی اون پسر گرفت و گفت : بیا عشقم .. اینو بپوش تا شناسایی نشی. 
ابرویی بالا داد و لباس رو از هیونجین گرفت و با لحنی لوس و کیوت گفت : من عشقتم ؟
پوکر به فلیکس نگاه کرد و گفت : من کی این حرف رو زدم ؟
ریز خندید و گفت : همین الان گفتی بیا عشقم .. این یعنی من عشقتم. 
دستش رو به زیر چونه ی فلیکس رسوند و سرش رو بالا اورد و با نیشخند جذاب و مردونه ای گفت :
امروز زیادی با نمک شدیا .. خیلی مراقب خودت باش .. گرگ های زیادی هستن که منتظر یه اشاره ان .. 
لبخند دندون نمایی زد و گفت : و دقیقا یکیش رو به روم ایستاده. 
سپس به تخت نگاه کرد و گفت : واو فرضش کن هیونجین .. بدنای سفیدمون تضاد خیلی قشنگی رو قراره روی این تخت مشکی ایجاد کنن .. حالا به این فکر کن که من زیر و تو روم باشی و محکم ضربه بزنی. 
لبش رو گزید و چشماش رو بهم فشرد و از اونجایی که نفساش داشتن تند میشدن گفت : برو تا شروع نکردم فلیکس. 
سری تکون داد و با یه نیشخند بی نهایت عمیق به طرف تخت رفت و لباس ها رو روش قرار داد. 
پیراهنش رو در اورد و روی تخت پرت کرد و پیراهن ارتشیش رو برداشت و پوشید. 
اروم اروم دکمه هاش رو بست و با حس بوی عطر هیونجین روی لباس گفت : میگم چقدر عطرت غلیظه. 
لبخندی زد و طرف دیگه ی تخت نشست و گفت : یه فرمانده باید همیشه تمیز باشه و بوی خوب بده ..
سرباز های جذابی توی پایگاه هستن. 
با چشم هایی عصبی و حرصی شده به هیونجین نگاه کرد و بدون هیچ حرفی شلوار رو هم پوشید و کمربندش رو محکم بست. 
با دیدن باریکی کمر فلیکس لبخندی زد و گفت : یکم شل ترش کن. 
پوزخند صدا داری زد و گفت : متاسفم سرباز های جذابی توی پایگاه هستن. 
اخم غلیظی کرد و از روی تخت بلند شد و دست فلیکس رو گرفت و با چشم های ریز شده گفت :
نگو که حسودی کردی. 
ابرویی بالا داد و گفت : من و حسودی ؟ این امکان نداره. 
نفس عمیقی کشید و گفت : اوکی .. بریم ؟ از اونجایی که حرف هیونجین هنوزم روی اعصابش بود ، دستش رو از بین دست های مرد بیرون کشید و بدون هیچ حرفی به طرف خروجی رفت. 
متعجب به این حرکت فلیکس نگاه کرد و قبل از خروج کاملش از اتاق گفت : چیشده فلیکس ؟
اخمی به چهره نشوند و گفت : خستمه زود باش بریم پیش ویلو. 
لبخند محوی زد و با فهمیدن اینکه فلیکس واقعا حسودی کرده ، ریز و بی صدا خندید و به طرف در رفت. 
خیلی اروم و بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و هر دو با هم به طرف اتاق شکنجه رفتن. 
به محض رسیدن به اون اتاق ، شونه های فلیکس رو گرفت و رو به روی خودش قرارش داد و گفت : حتی یک کلمه هم نباید حرف بزنی .. اگر ویلو بفهمه منو تو باهمیم همه چیز نابود میشه .. پس فقط شکنجه اش کن .. هر چند که اگر سوتی هم بدی بازم حواسم بهت هست .. پس یکم مراقب باش خوب ؟
سری تکون داد و حرفی نزد. 
هیونجین لبخندی زد و پیشونی فلیکس رو بوسید و گفت : در ضمن حرفی که توی اتاق زدم فقط یه شوخی بود .. پس بخاطر یه چیز مسخره اخم نکن ..
همه چیز و زندگی من خودتی نه کسایی که دارم بهشون اموزش میدم .. متوجه شدین فرمانده لی ؟ سرش رو بالا اورد و توی چشم های هیونجین نگاه کرد و با لبخند پهنی که سعی میکرد با فشردن لباش بهم بروزش نده ، پلکی زد و گفت : بله فرمانده هوانگ .. غیر از این باشه اینجا رو با خاک یکسان میکنم. 
با عشق چشمکی به اون پسر زد و گفت : عشق منی .. بیا بریم که زیاد وقت نداریم .. نمیدونم هورمون های مردونم تا کی میتونن تحمل کنن. 
اینبار با صدای بلند خندید و گفت : بهشون بگو فعلا تحمل کنن ... بعد از ویلو نوبت جاسوسیه که توی خونه زندانیه. 
با یاد اوری اون جاسوس اخمی کرد و حرفی نزد. 
فلیکس در اتاق رو باز کرد و وارد شد. 
سرباز ها با دیدن هیونجین احترام نظامی گذاشتن و یکی از اون ها لب زد : قربان پنج دقیقه ی پیش بهوش اومده. 
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : شماها برید بیرون .. وقت ناهاره. 
سرباز ها با خوشحالی احترامی گذاشتن و از اتاق خارج شدن و هیونجین پشت سرشون در رو بست و قفل کرد. 
با خالی شدن اتاق ، ویلو سرش رو بالا اورد و با چشم های بسته دنبال هیونجین گشت. 
هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس یه دفعه به ویلو تو سری محکمی زد و زیر لب گفت :
کثافت خر. 
متعجب به فلیکس نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده
.
ویلو هیسی از درد سرش کشید و از اونجایی که فکر میکرد شخصی که کتکش زده هیونجینه گفت :
تمومش کن این مسخره بازیا رو هوانگ. 
و دوباره تو سری محکم تر از قبل به پشت سرش برخورد کرد. 
هیونجین به طرف فلیکس رفت و بی صدای بوسه ای روی گونش گذاشت و زیر لب گفت : اروم تر. 
با عصبانیت هیونجین رو کنار زد و اینبار سه تا ضربه پشت سر هم و محکم زد و به محض در اومدن داد ویلو ، یک بند کلفت از روی میز برداشت و دور گردنش پیچید و از پشت کشید چوری که پایه های جلوی صندلی از روی زمین بلند شدن. 
هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد و دستاش رو گرفت و در گوشش گفت : قصد نداریم بکشیمش فلیکس پس تمومش کن. 
با حرص بیشتری بند رو فشرد و وقتی کمی از صدای ناله های ویلو کم شد و داشت بهش میفهموند که اون پسر لب گوره ، طناب رو ول کرد و به طرف دستگاه ولتاژ رفت. 
روشنش کرد و روی هفتاد تنظیمش کرد. 
هیونجین یه صندلی گذاشت و رو به روی ویلو نشست و گفت : خب ویلو حرف بزن .. از خودت بگو.. 
بی حال از کبود اکسیژنی که بهش دست داده بود ، لب زد : چی بگم ؟ اینکه چرا جاسوس فرستادم ؟ اصلا تو از کجا فهمیدی ؟
شونه ای بالا داد و خطاب به فلیکس گفت : سرباز شکنجه رو شروع کن. 
با این حرفش ویلو از ترس لرزید و گفت : هیونجین هر چی که بخوای بهت میگم .. پس شکنجم نکن. 
با نفرت صورتش رو جمع کرد و دستبند ها رو به دست ویلو بست و دکمه ای که چاقو رو از دسته ی صندلی خارج میکرد ، زد و ولتاژ رو هم روشن کرد و رو به روی ویلو ایستاد. 
هنوزم دستاش باندپیچی شده بود و سوزش اون چاقو رو بین استخوناش حس میکرد. 
هنوزم بخاطر ولتاژی که به بدنش وارد شده بود ، گاهی اذیت میشد و حس میکرد نمیتونه نفس بکشه پس چرا باید به التماس های ویلو  گوش میکرد ؟
با نفرت به ویلو نگاه کرد و ریموت رو از روی میز برداشت و دکمه  ON رو زد و همون لحظه ولتاژ به بدن ویلو رسوخ کرد و ناله ی از سر دردش بلند شد و طولی نکشد که چاقو ها هم به کار افتاد و توی کف دست ویلو که از درد به صندلی فشرده بودش ، وارد شد. 
با لذت و نگاهی مریض طور به ویلویی که از درد ناله میکرد و داد میزد نگاه کرد و ریموت رو روی میز پرت کرد. 
سپس به ویلو نزدیک شد و بدون اهمیت به برقی که از بدنش رد میشد ، دستش رو بالا اورد و محکم به گوشش کوبید. 
هیونجین با این کار فلیکس اخمی کرد و از روی صندلی بلند شد. 
فلیکس دوباره و اینبار با حرص سه ضربه پشت سر هم به گونه ی ویلو کوبید و هق بی صدایی زد و اشکی ریخت. 
زندگیش بخاطر این پسر نابود شده بود و بالاخره داشت انتقامش رو میگرفت. 
دست بلند کرد تا ضربه ی چهارم رو هم بزنه که هیونجین از پشت بغلش کرد و محکم دستاش رو دور شکمش حلقه کرد و شروع به بوسیدن گردنش کرد تا اروم بشه.. 
دست فلیکس داشت خونریزی میکرد و هیونجین میدونست متوجه نمیشه چرا که الان انتقام چشماش رو کور کرده بود.
خیلی اروم دستش رو پایین اورد و سرش رو روی شونه ی هیونجین گذاشت و شروع به هق زدن های بی صدا کرد. 
داشت خفه میشد ولی مجبور بود بی صدا گریه کنه تا ویلو صداشو نشنوه. 
با حس کم اوردن نفس از توی بغل هیونجین خارج شد و دست از گریه برداشت. 
ویلو هم از درد زیاد بی هوش شده بود و خون از بدنش روی زمین میچکید. 
فلیکس رو رها کرد و به طرف دستگاه رفت و خاموشش کرد. 
سپس دوباره به طرف فلیکس برگشت و براید استایل بلندش کرد و از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد و به طرف اتاقش دوید. 
باید حتما به فلیکس اب میداد چون نفس های خیلی سختی میکشید. 
با رسیدن به اتاق ، وارد اتاق مخفی شد و فلیکس رو روی تخت قرار داد. 
کمربند و سپس سه دکمه ی اول لباسش رو باز کرد و به طرف یخچال رفت. 
یک بطری کوچیک اب برداشت و دوباره به طرف تخت رفت و روش نشست. 
دستش رو زیر شونه ی فلیکس قرار داد و روی تخت نشوندش و در بطری رو باز کرد و روی لبای فلیکس قرار داد و کمی اب وارد دهنش کرد. 
اروم اروم اب رو وارد گلوش کرد و وقتی حس کرد کمی حالش بهتره ، سرش رو کج کرد و به هیونجین فهموند که دیگه نمیخواد. 
بطری رو از روی لبای فلیکس برداشت و روی میز قرار داد و محکم پسرک رو توی بغل گرفت و گفت : بهتری ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : حس میکنم یه بار از روی دوشم برداشته شده .. حس میکنم نصف راه رو رفتم. 
سر فلیکس رو بوسید و نفس راحتی کشید و گفت :
هنوز مونده تا انتقام اصلی .. قوی بمون فلیکس ..
هوم. 
سرش رو تکون داد و از توی بغل هیونجین خارج شد و سرش رو روی بالشت قرار داد و گفت :
میخوام بخوابم. 
بدون هیچ حرفی خم شد و شقیقه ی فلیکس رو بوسید و نگاهش رو به پوتین و لباس های توی تنش داد. 
از روی تخت بلند شد و پوتین ها رو از توی پاهای فلیکس در اورد و سپس جوراب هاش رو هم خارج کرد و روی زمین انداخت. 
بعد دست به شلوار فلیکس گرفت و اون رو هم در اورد و روی صندلی انداخت و پیراهن توی تنش رو هم خیلی اروم از بدن ظریفش خارج کرد.  
سپس پتو رو از زیر بدن فلیکس بیرون کشید و روی بدن نیمه برهنه ی پسرک انداخت و دوباره شقیقه اش رو بوسید و از اتاق خارج شد و به طرف میدون رفت تا کار هاش رو انجام بده چرا که دیگه خیالش راحت بود فلیکس پیششه و قرار نیست با نگرانی دست از کار بکشه و پایگاه رو ترک کنه. 
الان اون پسر توی اتاقش خواب بود و هر وقت که دلش براش تنگ میشد میتونست بره ببینش و چی از این بهتر میشد ؟

 



SPYWhere stories live. Discover now