Part 32

638 59 21
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE


نیشخند جذابی زد و به طرف هیونجین رفت و دستش رو مثل یه مار از سینه اش به گردنش رسوند و روی نوک پاهاش بلند شد و لباش رو بوسید و گفت : انتقام دختر و پسرمونو .. نیوت شاید بچه ی من نباشه اما پسر تو بود و این یعنی پسر منم هست
.
لبخندی به مهربونی فلیکس زد و بدون هیچ حرفی سر خم کرد و لبای فلیکس رو به بازی گرفت و به این طریق رفع دلتنگی کرد. 
لب بالای هیونجین رو بین دو لبش گرفت و اروم مکید و زبون زد. 
هیونجین هم لب پایین فلیکس رو گرفت و قبل از مکیدن زبونش رو وارد دهنش کرد و شروع به خیس کردن و مکیدن دهن و لبای عشقش کرد. 
همانطور که لباشون روی هم بود ، هیونجین قدم برداشت و فلیکس رو به میزش چسبوند و دستاش رو از دو طرفش رد کرد و روی لبه ی میز قرار داد و خیلی اروم لباش رو جدا و صدای خیلی قشنگی رو ایجاد کرد. 
با لبخند چشماش رو باز و به هیونجین نگاه کرد و دستاش رو از روی گونه هاش برداشت و گفت :
ببخشید که زدمت. 
ریز خندید و گفت : هر کسی غیر از تو اینکار رو کرده بود با خاک یکسانش میکردم ولی چون تو بودی اشکالی نداشت. 
اروم و با لذت خندید و گفت : عشق منی .. 
سری تکون داد و با لبخند لبای فلیکس رو بوسید و جدا شد و گفت : میخوای عکس لونا رو ببینی ؟ با اومدن اسم لونا دوباره بغض گلوش رو گرفت. 
خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت :
میخوام. 
لبخندی زد و گونه ی فلیکس رو اروم بوسید و موبایلش رو از توی جیب شلوارش در اورد و روشنش کرد و وارد گالریش که پر بود از عکس های اون کوچولو ، شد. 
روی یکی از خوشگل ترین عکس های لونا که در حال خندیدن بود ، ضربه زد و به محض بزرگ شدن به فلیکس نشونش داد. 
فلیکس با دیدن چهره ی لونا که ترکیبی از خودش و هیونجین بود ، چشمای خیس موبایل رو از هیونجین گرفت و از روی صفحه دخترکش رو بوسید و گفت : چرا اینقدر شبیه توعه ؟
ابرویی بالا داد و گفت : بابا میگه شبیه توعه که. 
اب بینیش رو بالا کشید و دوباره به لونا نگاه کرد و گفت : نه شبیه توعه .. ولی کاش واقعا شبیه من بود .. اینطوری حرص نمیخوردم. 
اخم محوی کرد و گفت : حرص ؟ چرا حرص بخوری ؟
با نفرت به هیونجین نگاه کرد و گفت:  با بدبختی نه ماه حملش کردم و زجر کشیدم که اخرش شبیه تو بشه ؟
به این حرف فلیکس با صدای بلند خندید و گفت :
مگه قیافه ی من چشه ؟
اهی کشید و دوباره لونا رو بوسید و موبایل رو به هیونجین داد و گفت : من توی صورت تو موندم بعد الان یکی کپی توهم اومد توی زندگیم .. این یعنی دوتا از تو دارم .. واوو .. بدتر از این نمیشه .. دوتا هیونجین .. امیدوارم حداقل اخلاقش به من رفته باشه .
پوزخند صدا داری زد و گفت : اره .. همین کم
مونده اخلاقش شبیه تو بشه .. اونموقع باید خودمو بکشم. 
با چشم های گرد شده به هیونجین نگاه کرد و باصدایی جیغ مانند گفت : مگه من چمه ؟
ریز خندید و گفت : همین جیغ جیغ کردنات و از کوره در رفتنت برای اثبات حرفام کافیه .. دخترم خیلی خوش اخلاق و مهربونه .. مثل باباش. 
لب پایینش رو با حرص گزید و با مشت ضربه ای به سینه ی هیونجین زد و گفت :منم قبل از اینکه اینهمه بلا به سرم بیاد مهربون و خوش اخلاق بودم
.. پس دخترم به پاپاش رفته. 
با شنیدن این حرف از زبون فلیکس لبخندی زد و توی یه حرکت ناگهانی خم شد و لبای فرمانده ی رو به روش رو به بازی گرفت. 
دقیقه ای لب بالا و ثانیه ای لب پایینش رو میمکید و زبون میزد و حتی گاهی میگزید و ناله ی فلیکس رو در میاورد. 
وقتی حس کرد که عطشش کم شده دست از بوسیدن فلیکس برداشت و به همون سرعتی که بوسه رو شروع کرده بود ، پایانش داد و گفت : وقتی میگی پاپا میتونم برات بمیرم. 
ریز خندید و دستاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد و گفت : پاپا. 
هیونجین با این حرف فلیکس دستش رو روی قلبش قرار داد و روی زمین دراز کشید و دستش رو به طرف فلیکس گرفت و گفت : تکرارش نکن. 
فلیکس با صدای بلند خندید و گفت : ددی ؟
با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و با عجله از روی زمین بلند شد و رو به روش ایستاد و گفت : قصد داری بکشیم ؟
اروم سرش رو تکون داد و گفت : اره .. ولی اولش میخوام اون شین عوضی رو بکشیم بعدشم با عشقم تورو میکشم خوبه ؟
لب پایینش رو گزید و دوباره به فلیکس نزدیک شد و محکم بوسیدش و گفت : عالیه .. بریم. 
سری تکون داد و از هیونجین فاصله گرفت و به طرف خروجی رفت. 
به محض خروجش ، هیونجین هم خارج شد و کنار رفت تا فلیکس در اتاقش رو قفل کنه. 
وقتی در رو قفل کرد نگاهش رو به هیونجین داد و خواست چیزی بگه که اون مرد دستش رو دور کمرش حلقه کرد و تا سر خم که عشقش رو ببوسه ، فلیکس هلش داد و با اخم گفت : فرمانده هوانگ امیدوارم اطلاعات مفیدی رو بهتون داده باشم. 
ابرویی بالا داد و به سربازی که داشت بهشون احترام نظامی میذاشت نگاه کرد و گفت : اوه بله فرمانده لی .. واقعا ازتون ممنونم. 
لبخندی زد و گفت : امشب جایی دارید که بمونید اقای هوانگ ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : راستش نه ..
امشب رو توی هتل میمونم. 
فلیکس سرش رو با عجله تکون داد و گفت : اصلا امکان نداره اجازه بدم اینکار رو انجام بدید .. لطفا اجازه بدین شام رو در خدمتتون باشم. 
سرباز ابرویی بالا داد و دوباره احترامی گذاشت و از اون دو نفر دور شد و چیزی نگفت. 
تا اون سرباز رفت ، با نفرت بهش زل زد و گفت :
شین عوضی ریده با این تربیت کردنش. 
نگاه تیزی به فلیکس انداخت و گفت : قرار نیست بهشون بگیم که با همیم ؟
با چشم های گرد شده به هیونجین نگاه کرد و گفت :
دیونه ای ؟ میخوای دوتامون اخراج بشیم ؟ فکر کنم قوانین این کشور رو فراموش کردی. 
پلک سبکی زد و گفت : یعنی جی ؟
اهی کشید و گفت : هیونجین الان این حرفا مهمنیست بعدا راجبش حرف میزنیم .. بیا فعلا بریم خونه میخوام حساب شین رو برسم و بعد بریم روی تخت. 
ابرویی بالا داد و به چشم های فلیکس نگاه کرد و گفت : تخت ؟
کاملا خنثی و البته پوکر به هیونجین نگاه کرد و گفت : بعد از یه مدت طولانی همو دیدیم .. مگه همه ی زوجا بعد از یه مدت دوری باهم نمیخوابن ؟ لبش رو با شهوت گزید و نگاه خماری به فلیکس انداخت و گفت : چرا .. میخوابن. 
اخمی کرد و گفت : تو از کجا میدونی میخوابن ؟ با نفهمیدن حرفی که فلیکس زد ، سرش رو کج کرد و گفت : چی ؟
با یاد اوری اینکه نیوت از هیونجین و خواهر لوسی بوده ، صورتش رو از هیونجین برگردوند و با ناراحتی به طرف خروجی پایگاه رفت. 
با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و به طرفش دوید و تا هم قدم شدن لب زد : منظورت چی بود ؟
نگاهش رو به سربازی که داشت حرکتش رو اشتباه انجام میداد داد و با صدای بلند و عصبی لب زد :
معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟
هیونجین رو کنار زد و به طرف سرباز رفت و با رسیدن بهش ، شروع به لگد زدن به شکمش کرد و گفت : مگه صد بار نگفتم کاری که من میگم رو بکن نه کاری که فرمانده ی قبلی گفته ؟ ها ؟
سرباز ها و حتی هیونجین متعجب به فلیکس زل زدن و چیزی نگفتن. 
فلیکس که الان مقام فرمانده ی کل پایگاه رو داشت ، نگاه تیزی به سرباز هاش انداخت و گفت : از فردا قانون جدید داریم .. این طرز جنگیدن و تیر اندازی کردن در شان یک سرباز با سابقه نیست .. از فردا خودم به صورت حضوری بهتون یاد میدم که چیکار کنین .. فهمیدین ؟
تمام سرباز ها یک صدا لب زدن : بله فرمانده. 
با تایید اون سرباز ها ، نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن لبخند محوش اخمش رو غلیظ تر کرد و با حرصی که توی حرفاش اشکار بود لب زد :
فرمایین فرمانده .. همراهیتون میکنم. 
سری تکون داد و با اقتدار از بین سرباز ها رد شد و پشت سر فلیکس راه افتاد. 
با رسیدن به ماشینش که قبل از رفتن دنبال هیونجین توی پارکینگ پایگاه پارکش کرده بود ، با ریموت قفل ها رو باز کرد و دسته ی در رو کشید و پشت فرمون نشست. 
هیونجین هم روی صندلی کمک راننده نشست و به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد. 
فلیکس بدون توجه به هیونجین ماشین رو راه انداخت و از پایگاه خارج شد و به طرف خونه ی پدریش حرکت کرد. 
به محض خروج از پایگاه ، خطاب به فلیکس لب زد
: منظور حرفت توی پایگاه چی بود ؟
نیشخندی از روی تمسخر زد و گفت : هیچی یه دفعه یادم اومد که همزمان با من با خواهر لوسی هم خوابیدی و دوتامونو باردار کردی. 
با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : این الان واقعا مهمه ؟ یعنی تو قبل از من با کسی نبودی ؟
با حرص به هیونجین نگاه کرد و گفت : بودم ولی کسی رو باردار نکردم. 
پوزخند صدا داری زد و گفت : داری خودتو تبرئه میکنی فلیکس .. توی گذشته ادم گوه زیاد میخوره ..
مهم الانه که من و تو عاشق همیم و بچمونو داریم. 
دندوناش رو بهم فشرد و ضربه ی محکمی به شکم هیونجین زد و گفت : بمیر هیونجین. 
با صدای بلند به حرص فلیکس خندید و گفت:  هیچ وقت عاشق هیچ کس توی زندگیم نبودم تا زمانی که تو اومدی .. پس این فکرای مسخره رو بریز دور.. 
اگر عاشق مامان نیوت بودم هیچ وقت نمیکشمتش. 
نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : واقعا کشتیش ؟ سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : زیادی چرت میگفت .. فکر میکرد چون بچه ای که من
نمیخواستم رو به دنیا اورده میتونه پاشو بزاره توی خونم. 
اونموقع لونا رو تازه بهم داده بودن و من فقط میدونستم از اون پسریه که توی بار باهاش خوابیدم .. از اونجایی که چهره هامون با نقاب مخفی شده بود ندیده بودم چهرتو که بخوام بشناسمت .. خب حالا اینا مهم نیست ..  اون موقع دوست داشتم فقط لونا رو بزرگ کنم و بهش رسیدگی کنم ..چون خیلی کوچولو و اسیب دیده بود .. پس خواهر لوسی رو کشتم و نیوت رو دادم به لوسی .. نیوت رو هم خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم .. اون بچه تنها گناهی که کرده بود این بود که پدر بی شعور و بی مسئولیتی مثل من داشت .. 
نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن چشم های خیس و سیبک گلوش که مدام بالا و پایین میشد ، لبش رو گزید و دستش رو گرفت و گفت : نیوت
مهربون ترین بچه ای بود که دیده بودم .. دقیقا مثل تو. 
لبخند ارومی زد و گفت : دوست داشتم بعد از اروم شدن اوضاع با لونا و نیوت زندگی کنیم و یه خانواده تشکیل بدیم ولی نشد. 
لبش رو گزید و توی باغ خونه اش پارک کرد و ماشین رو خاموش کرد. 
به طرف هیونجین برگشت و با هر دو دست گونه هاش رو گرفت و سرش رو به طرف خودش اورد و لباش رو بوسید و توی فاصله ی نزدیک ازش لب زد : بخاطر نیوت متاسفم هیونجین .. مطمئن باش خانوادمون همیشه چهار نفره میمونه .. شاید جسمش پیشمون نباشه ولی روح کوچولوش کنارمونه و از لونا مراقبت میکنه. 
اشکی از حرف فلیکس ریخت و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : متاسفم .. ولی امیدوارم درکم کنی .. به همون اندازه ای که لونا برام عزیزه نیوت هم برام عزیز بود .. از مادرش متنفر بودم ولی من پدرش بودم و خیلی دوستش داشتم .. خیلی. 
لبخند محوی زد و اشکی که داشت از گونه یهیونجین پایین میریخت رو با انگشت شستش پاک کرد و سرش رو جلو برد و لبای هیونجین رو بوسید و بدون مکیدن نگه داشت. 
میخواست به این طریق اون مرد رو اروم کنه.. 
درسته که یکم حسودی کرده بود ولی خوب اون زن مربوط به قبل از قرار گذاشتنشون با هم بود و فلیکس خیلی خوب درک میکرد.. 
الانم هیچ حسادتی نسبت به نیوت نداشت و به هیونجین حق میداد .. اون مرد عاشقانه نیوت و لونا رو دوست داشت و این از اشکایی که برای کوچولوهاش میریخت کاملا مشخص بود.. 
خیلی اروم چشمایی که بخاطر احساس کردن لبای فلیکس بسته بود رو باز کرد و لباش رو با ارامش جدا کرد. 
فلیکس به تصمیم اون مرد احترام گذاشت و بالبخندی محو گفت : بهتری ؟
متقابلا لبخندی زد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : تا زمانی که تو هستی عالیم .. بیا بریم داخل خونه. 
مثل هیونجین سرش رو تکون داد و ازش فاصله گرفت و پیاده شد. 
هیونجین هم پیاده شد و بعد از قفل شدن در های ماشین توسط فلیکس به طرف ورودی رفتن. 
با رسیدن به ورودی دستش رو توی جیبش فرو کرد و کلید رو بیرون کشید و در رو باز کرد و کنار رفت تا هیونجین وارد بشه. 
از این کار فلیکس لبخندی زد و دستش رو پشت کمرش قرار داد و اول اونو وارد خونه کرد و سپس خودش وارد شد. 
فلیکس هم از این احترام هیونجین و کاری که کرده بود ، خوشش اومد بخاطر همین یک لبخند ملیح روی لباش نشست. 
وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست و نگاهی به دور تا دور خونه ی فلیکس انداخت و گفت :
چندین بار به این خونه اومدم ولی هیچ وقت تورو ندیده بودم.. 
ابرویی بالا داد و گفت :کی اومده بودی ؟
نفس عمیقی کشید و روی مبل رو به روی تلویزیون نشست و گفت : موقعی که با پدرت کار میکردم گاهی میومدم اینجا .. راستش از توی تلویزیون فهمیدم که تو پسر فرمانده لی هستی .. اگر میدونستم خیلی محترمانه تر رفتار میکردم. 
ریز خندید و گفت : الان که فهمیدی بهم احترام بزار
.
نیشخندی به شیطنت فلیکس زد و گفت : چشم قربان
.
به طرف اشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد. 
دوتا بطری ابجو در اورد و به طرف هیونجین رفت و یکی از بطری های فلزی رو به دستش داد. 
خیلی اروم بطری رو از دست فلیکس گرفت و با یک دست درش رو باز کرد و شروع به خوردن کرد. 
فلیکس هم در بطریش رو باز کرد و یکم از اون نوشیدنی تلخش رو نوشید و نگاهش رو به ساعت داد. 
با دیدن عقربه های ساعت که روی ده شب بودن ، نیشخندی زد و گفت : وقت تزریق خوکای احمقمون رسیده. 
ابرویی بالا داد و قوطی رو روی میز قرار داد و گفت : تزریق چی ؟
از روی مبل بلند شد و به طرف زیر زمین رفت. 
رمزش رو زد و به محض باز شدن در ، سینی رو از روی پله ها برداشت و خطاب به هیونجین لب زد : نمیای ؟
اروم از روی مبل بلند شد و به طرف فلیکس رفت تا توی این کار همراهیش کنه. 
بعد از طی کردن پله ها ، به در اصلی رسیدن. 
دوباره رمز رو زد و خم شد و کلید توی جیبش رو در اورد و قفل کتابی که زده بود رو باز کرد و دسته ی در رو کشید و در رو هل داد. 
هیونجین با دیدن شین ، دستاش رو با حرص مشت کرد و گفت : حروم زاده. 
لبخندی زد و گفت : اروم باش. 
سپس چراغ ها رو روشن کرد و باعث شد شین و اون دو سرباز ناله ای کنن و دوباره به حالت نئشه در بیان. 
به طرف میز بزرگ وسط زیر زمین رفت و خطاب به شین لب زد : موادی که زدی خوبه ؟ به بدنت میسازه ؟
شین با نفرت به فلیکس نگاه کرد و با دهن بسته شروع به داد زدن کرد. 
فلیکس با صدای بلند خندید و سرنگش رو از مواد پر کرد و به طرف شین رفت. 
محکم بازوش رو گرفت و امپول رو توی دستش فرو کرد و تموم موادش رو بدون اهمیت به تقلاهای شین وارد کرد و گفت : نوش جونت .. این بخش کوچیکی از کار هاییه که با بچه هام انجام دادی. 
با اتمام حرفش دهن شین رو وحشیانه باز کرد و گفت : خب ؟ حرفی داری که بزنی ؟
نفس سختی کشید و از اونجایی که داشت خمار میشد لب زد : کار هیونجین بود ... همش کار هیونجین بود. 
هیونجین با صدای بلند خندید و با قدم های اروم به طرف شین رفت و رو به روش ایستاد. 
شین با دیدن هیونجین با ترس بهش زل زد و طولی نکشید که نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : دارم توهم میزنم .. کمکم کن .. کمکم کن.
فلیکس با صدای بلند خندید و نگاهش رو به هیونجین داد و روی نوک پاهاش بلند شد و لبای اون مرد رو بوسید و سپس خطاب به شین لب زد : نه .. توهم نزدی .. هیونجین واقعا اینجاست پدرخونه ی عزیز. 




SPYWhere stories live. Discover now