Part 31

457 54 11
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE

کلید ماشین و سپس کلاهش رو برداشت و بدون توجه به هیونجین به طرف خروجی رفت و تا خواست قفل در رو باز کنه و خارج بشه ، هیونجین از پشت به کمرش ضربه زد و به محض افتادن فلیکس روی زمین موهاشو کشید و روی صورتش خیمه زد و گفت : زیادی گذاشتم خودتو خالی کنی ..هر چیزی که تا الان راجب عشقم بهت گفتم حقیقت داشته ولی قرار نیست بخاطر تو و عشقت با جون دخترم بازی کنم لی فلیکس .. 
با حرص به چشم های هیونجین زل زد و بین دستاش یک دفعه تاب خورد و رو به روی اون مرد ایستاد و هر دوتا دستش رو گرفت و پیچوند و از موهای خودش جداش کرد و گفت : ببند دهنتو اشغال عوضی .. همونطوری که اون بچه برای تو عزیزه برای منم هستم کثافت .. اون بچه رو من به دنیا اوردم.. 
مچ دستاش رو ماساژ داد و با حرص دندون هاش رو بهم فشرد و دوباره به طرف فلیکس رفت تا بزنش که فلیکس زودتر عمل کرد و یک حرکت چرخشی زد و با کف پاش به گونه ی هیونجین کوبید
.
لبش رو گزید و دستش رو روی گونه اش قرار داد و کمی مالید و دوباره به طرف فلیکس برگشت و گفت : نزار وحشی بشم. 
با صدای بلند خندید و گفت : تو که تا همین الانشم حیون بودنت رو نشون دادی .. بقیشم انجام بده تا مطمئن بشم از هار بودنت سگ. 
با دندون های جفت شده به فلیکس نگاه کرد و به طرفش قدم تند کرد و با یه لگد ناگهانی به شکمش به دیوار چسبوندش. 
دستاش رو روی شکمش قرار داد و لب پایینش رو گزید و اه بلندی کشید .. شکمش واقعا درد گرفته بود و لگد هیونجین واقعا عمیق بود. 
هیونجین با اخم به فلیکس نگاه کرد و بهش نزدیک شد و تا خواست چونه اش رو بگیره ، فلیکس دستش رو پیچوند و به طرف میزش قدم تند کرد و هیونجین رو روی میز خوابوند و گفت : چطور روت میشه توی صورتم نگاه کنی ؟ اصلا چطور روت میشه دست روم بلند کنی اشغال عوضی .. 
کمی مکث کرد و با یاد اوری دخترکش لب زد : بچم کجاست ؟
زبونی به لب پایینش زد و از حواس پرتی فلیکس استفاده کرد و پا لای پاهاش قرار داد و یک دفعه از هم بازش کرد و به محض از دست رفتن تعادل اون پسر ، برگشت و ناگهان جای خودش و فلیکس رو عوض کرد. 
الان فلیکس روی میز و هیونجین پشت سرش بود و به یه نحوی دیکش بین لوب های باسن فلیکس فرو رفته بود. 
با حس دیک هیونجین تکونی خورد و گفت : ولم کن
  ..
نگاهی به حالت خودش و فلیکس کرد و ناخواسته لبخند محوی زد و خم شد و پشت گردن اون پسر رو بوسید و در گوشش گفت : صبر کن حرف بزنیم ..
هیچی با زدن حل نمیشه. 
با بغض و داد گفت : اشغال عوضی تو بچمو ازم پنهان کردی بعد میگی هیچی با زدن حل نمیشه ؟  کمی مکث کرد و اب بینیش رو بالا کشید و با لحنی که قلب هیونجین رو اب میکرد ، گفت : چطور تونستی اینکار رو باهام بکنی ؟ چطور تونستی ببینی چطوری دارم برای از دست دادن بچم زجه میزنم و هیچی بهم نگی هیونجین .. چطور تونستی ؟
لب پایینش رو محکم گزید و از فلیکس فاصله گرفت و از روی میز بلندش کرد. 
سپس رو به روی خودش قرارش داد و با دیدن چشم های خیسش ، متقابلا بغضی کرد و دست فلیکس رو گرفت و شروع به سیلی زدن به خودش کرد. 
فلیکس متعجب و با چشم های خیس به هیونجین نگاه کرد و چیزی نگفت. 
اونقدر به خودش سیلی زد که گونه اش کاملا سرخ شد. 
دلش میخواست اینطوری فلیکس رو اروم کنه و امیدوار بود که موفق شده باشه. 
اب دهنش رو قورت داد و به گونه ی سرخ هیونجین نگاه کرد و حقیقتا قلبش درد گرفت. 
به زور دستش رو از بین دست هیونجین بیرون کشید و به طرف دیوار رفت و بهش تکیه داد و نشست. 
دستاش رو به سرش رسوند و با صدای بلند شروع به گریه کردن و هق زدن کرد.. 
هنوزم از هیونجین دلخور و ناراحت بود و دلش میخواست بزنش. 
با دیدن این حالت فلیکس به طرفش رفت و کنارش نشست. 
سرش رو به دیوار تکیه داد و با یاد اوری دخترکش اشکی ریخت و گفت : وقتی به دنیا اومد و به من دادنش معتاد بود .. بدنش به مواد نیاز داشت و هیچی جز اون ارومش نمیکرد. 
با شنیدن حرف هیونجین متعجب دست از گریه کردن برداشت و بهش نگاه کرد. 
اشکی ریخت و گفت : کار شین بود .. وقتی به دنیا اومده بود معتادش کرده بود .. بهش مواد زده بود ..
چون خیلی کوچیک بود نمیتونستیم مواد رو ازش بگیریم .. بابا میگفت بدنش بی نهایت ضعیفه و امکان داره بمیره .. بخاطر همین من دادمش به بابا و تا یک سال پیش همچنان مواد تزریق میکرد ..
وقتی دو سالش شد و قوی تر شد سعی کردیم ترکش بدیم .. اولش خیلی اذیت شد و مدام بهونه میگرفت ..
بار ها و بار ها سعی کردیم ارومش کنیم ولی نمیشد .. دخترم که ده کیلو بود توی دوسالگیش بعد از ترک ، چهار کیلو شد .. میتونی درک کنی فلیکس ..
وقتی میدیدم داره جلوی چشمام پر پر میشه میمردم
  ...
با ناباوری به حرف های هیونجین گوش داد و با قلبی که توی دهنش میزد و لکنت گفت : الان حالش خوبه ؟
لبخندی زد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : توی این یکسال بابا خیلی بهش رسیدگی کرد و بازم همون ده کیلو شده .. دختر کوچولوی من الان پاک پاکه و داره بازی های کودکانه اش رو انجام میده. 
کمی مکث کرد و صورت خیسش رو به طرف
فلیکس برگردوند و با بغض گفت : نمیتونستم بهت بگم زنده است .. لونا چند بار اوردوز کرد .. چند بار تا مرگ رفت و برگشت .. میترسیدم .. اگر میفهمیدی میخواستی ببینیش .. میخواستی با خودت بیاریش کره و این یعنی بازم شین لونا رو میگرفت و اذیتش میکرد .. نمیدونم از کجا فهمیدی که بچمون زنده اس ولی درکم کن لطفا فلیکس. 
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : شین بهم گفت .. گفت نیوت مال تو و خواهر لوسی بوده و بچه ی من هنوز زنده است و پیش بابای توعه. 
اخم غلیظی از حرف فلیکس کرد و گفت : من لونا رو از شین مخفی کردم .. پس اون از کجا فهمیده ؟ با ترس به طرف هیونجین برگشت و گفت : چ ..چی؟
هیونجین با عجله موبایلش رو در اورد و شماره ی پدرش رو گرفت. 
با جواب ندادنش ، لبش رو گزید و گفت : جواب بده بابا. 
فلیکس با ترس رو به روی هیونجین نشست و گفت
: هیونجین .. هیونجین چیشده؟
بدون نگاه انداختن به فلیکس دوباره شماره ی پدرش رو گرفت و با جواب ندادنش ، دادی زد و شروع به اشک ریختن کرد. 
فلیکس با دیدن حالت های هیونجین ، دستاش رو به یقه اش رسوند و توی صورتش داد زد : میگم چیه هیونجین ؟ چیشده ؟
هیونجین با شوک و ترس و ناباوری گفت : پس دلیل اینکه اینقدر زود منو به کره برگردوندن همین بود. 
فلیکس جیغی کشید و با گریه توی صورت هیونجین گفت : میگم چیشده ؟
هیونجین هم لب باز کرد تا با داد جواب بده که موبایلش زنگ خورد. 
با دیدن شماره ی ناشناس قلبش اومد توی دهنش. 
لبش رو محکم گزید و ایکون سبز رو زد و گفت :
الو ؟
با شنیدن صدای دختر کوچولوش ، نفس راحتی کشید و گفت : لونای من ؟
لونا لبخند دندون نمایی زد و با لحنی بچگونه لب زد : بابایی ؟
هقی زد و گفت : جونم بابا ؟
لونا نگاهش رو به هیوشین داد و با ذوق و خوشحالی لب زد : بابا جون ... باباییه. 
هیوشین با لبخند گونه ی نوه اش رو بوسید و موبایل رو اروم ازش گرفت و روی گوش خودش قرار داد و گفت : هیونجین ؟
با شنیدن صدای باباش ، با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : چرا جواب نمیدادی بابا ؟ این شماره ی کیه ؟
نفس عمیقی کشید و خطاب به لونا لب زد : عزیزم برو با عروسکای جدیدت بازی کن تا بابا جون بیاد. 
با خوشحالی جیغی کشید و به طرف اتاق جدیدش دوید. 
به محض ورود لونا به اتاقش ، لب زد : به خونه حمله کردن و من مجبور شدم با لونا فرار کنم ..
میترسیدم با گوشی خودم بهت زنگ بزنم و ردیابیمون کنن بخاطر همین شکوندمش و سیمکارتش رو سوزوندم .. لونا حالش خوبه نیازی نیست نگرانش باشی ... به زودی میاییم کره. 
لبش رو با خوشحالی گزید و اشکی ریخت و گفت :
ممنونم بابا .. خیلی مراقبش باش لطفا .. میشه الان گوشی رو بدی بهش ؟
هیوشین با لبخند سری تکون داد که انگار پسرکش میتونه ببینه و سپس گفت : باشه عزیزم .. 
و سپس خطاب به نوه ی عزیزش لب زد : لونای من
.. بیا بابایی.. 
با عجله از اتاقش بیرون زد و به طرف پدر بزرگش رفت و موبایل رو ازش گرفت و سپس به طرف مبل دوید و به زور ازش بالا رفت و روش نشست و گفت : الو ..هیونی ؟ با من کالی داستی ؟ )الو ..
هیونی ؟ با من کاری داشتی ؟(
به لحن کیوت و زیبای دخترک شیرینش خندید و گفت : اره دخترم ... دلم برای صدات تنگ شده بود خواستم یکم باهات حرف بزنم. 
لونا ریز خندید و گفت : بیزن .)بزن(. 
هیونجین نگاهش رو به فلیکسی که با بغض بهش نگاه میکرد داد و موبایل رو از روی گوشش برداشت و روی اسپیکر قرار داد تا فلیکسشم بتونه برای اولین بار صدای بچشو بشنوه.. 
هیونجین : لونا یادته گفتی چرا پاپا هیچ وقت نمیاد دیدنت ؟
لونا با ناراحتی موهای کیوتش رو کنار زد و گفت :
اله .. تو گستی کال داله .)اره .. تو گستی کار داره
).
با چشم های خیسش به صدای دخترکش گوش داد و یک دفعه روی زمین نشست. 
هیونجین لبخندی زد و همانطور که بغض کرده بود گفت : الان پاپا اینجاست و میخواد باهات حرف بزنه عزیزم. 
لونا با ذوق به بابا جونش نگاه کرد و گفت : بابا جون پاپا بلگسته .)بابا جون پاپا برگشته(.  هیوشین با این حرف لونا اخمی کرد و چیزی نگفت و فقط یه چیزی توی دهنش بود .. اونم اینکه یعنی فلیکس فهمیده بود که دخترکش زنده است ؟
با شنیدن ذوق دخترکش ، موبایل رو از هیونجین گرفت و قبل از هر کاری به مردش نگاه کرد و هق زد. 
هیونجین با ابروهاش به گوشیش اشاره داد و گفت :
باهاش حرف بزن.. 
هقی زد و با صدایی لرزون لب زد : ا .. الو ؟
لونا هینی از خوشحالی کشید و خطاب به باباجونش لب زد : چیگد صداس گشنگه .)چقدر صداش قشنگه(
با شنیدن این حرف از زبون لونا ، دستش رو به پیشونیش رسوند و کاملا روی زمین نشست و بی صدا شروع به هق زدن کرد. 
هیونجین با دیدن این حالت فلیکس ، دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : فلیکس ؟
اینبار با نفسی بریده هق بلندی زد و پیراهن هیونجین رو توی مشت گرفت و سرش رو به سینه اش چسبوند و خطاب به لونا با التماس و بغض گفت :
توروخدا برام حرف بزن. 
لونا ترسیده به پدر بزرگش نگاه کرد و موبایل رو به طرفش گرفت و گفت : میترسم.. 
با شنیدن این حرف از زبون لونا ، موبایل رو روی زمین رها کرد و پیشونیش رو به سینه ی هیونجین رسوند و با صدای بلند شروع به هق زدن کرد. 
هیونجین لبش رو محکم گزید و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و توی بغل گرفتش. 
سپس موبایلش رو برداشت و همانطور که بغض کرده بود خطاب به پدرش لب زد : بابا ؟ هیوشین لب زد : جونم ؟
اب بینیش رو بالا داد و موهای فلیکس رو بوسید و گفت : لونا کجا رفت ؟
هیوشین نگاهش رو به لونا داد و گفت : رو به رومه
.
نفس سختی کشید و گفت :گوشی رو بده بهش. 
سری تکون داد و موبایل رو روی اسپیکر قرار داد و به طرف لونا گرفت و گفت : بابایی میخواد باهات حرف بزنه عزیزم. 
موبایل رو با دست های کوچولوش از هیوشین گرفت و دوباره روی مبل نشست و با صدای نازک و لحن کودکانه اش گفت : الو ؟
هیونجین لبخندی زد و گفت : چرا با پاپا حرف نزدی عزیزم ؟
لونا کمی توی خودش جمع شد و گفت : اخه داست گلیه میکلد .. فکل کلدم از من بدس اومده .)اخه داشت گریه میکرد .. فکر کردم از من بدش اومده
).
هیونجین اشکی از حرف دخترکش ریخت و گفت :
نه عزیزم ..پاپا فقط بخاطر اینکه خیلی دلش برات تنگ شده داشت گریه میکرد.. 
با لبخندی محو گفت : واگعنی ؟ )واقعنی ؟(
سری تکون داد و با بغض گفت : اره عزیزم ...
گوشی رو میدم به پاپا باهاش حرف بزن باشه ؟ پاپا چون باهاش حرف نزدی خیلی ناراحت شده داره گریه میکنه .. از دلش دربیار دخترم باشه ؟
با لحنی بچگونه و ناراحت از گریه ی پاپاش لب زد : اوه نه .. باسه گوسی رو بده   بس .)اوه نه .. باشه گوشی رو بده بهش(. 
لبخند محوی به درک دخترکش زد و موبایل رو به طرف فلیکس گرفت و اروم دستش رو توی موهاش فرو کرد و به محض بالا اومدن سر فلیکس ، با ناراحتی اشکاش رو پاک کرد و اروم گفت : باهاش حرف بزن. 
هق ارومی زد و موبایل رو دوباره گرفت و لب باز کرد تا چیزی بگه که موفق نشد. 
هیونجین اخمی کرد و خطاب به لونا گفت : لونا ؟ با پاپا حرف بزن تا یکم اروم بشه. 
سری تکون داد و با لحن بچگانه لب زد : لیکسی ؟ 
با شنیدن این حرف از زبون لونا لبش رو محکم گزید و با چشم های خیسش به هیونجین نگاه کرد. ..
انگار اون مرد اسم و خیلی چیزار رو راجب خودش به دخترکشون گفته بود. 
هیونجین لبخند محوی زد و گفت : نمیخوای جوابش رو بدی ؟
لبش رو اینبار محکم تر گزید و با هق هق گفت :
جانم ؟

خوشحال از شنیدن دوباره ی صدای فلیکس گفت : خوبی ؟
ریز و اروم خندید و گفت : الان که دارم صدای تو رو میشنوم خیلی خوبم. 
لونا با نخ اویزون شده از دسته ی مبل بازی کرد و گفت : کی میای منو ببینی ؟
نگاهش رو به هیونجین داد و با بغض خطاب به دخترکش لب زد : خیلی زود میام عزیزم .. خیلی زود. 
لونا با خوشحالی خندید و دل فلیکس برد و سپس لب زد : من خیلی منتجلما .. باسه ؟ )من خیلی منتظرما .. باشه ؟(
سرش رو با عجله تکون داد و گفت : باشه عزیزم ..
کتاب داستان هایی که دوست داری رو انتخاب کن تا من وقتی اومدم برات بخونمشون دخترم. 
هینی کشید و هل شده به طرف هیوشین رفت و گفت : بابا جون باید کتاب داستان بخلیم .)بابا جون باید کتاب داستان بخریم(. 
هیوشین که تموم حرف های اون دو نفر رو شنیده بود ، لبخند محوی زد و گفت : باشه عزیزم .. با پاپا صحبت کن تا بریم. 
سری تکون داد و گفت : لیکسی ؟
دستش رو روی قلب بی جنبه اش قرار داد و با عشق لب زد : جانم ؟
هیونجین با لبخند به واکنش فلیکس نگاه کرد و موهای بلندش رو پشت گوشش زد و پیشونیش رو بوسید. 
لونا با عجله لب زد : من میلم کتاب بخلم .. خب ؟
ب  د س بهت جنگ میجنم باسه ؟ )من میرم کتاب بخرم
.. خب ؟ بعدش بهت زنگ میزنم باشه ؟(
لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .. باشه دخترم ..  ریز خندید و دندون های کیوتش رو بهم چسبوند و گفت : خب کالی ندالی ؟
لبش رو با لبخند گزید و گفت : نه دخترم .. تو چی ؟  سری تکون داد و گفت : نه .. بلو بای . )نه .. برو بای(. 
ریز خندید و همزمان اشکی ریخت و گفت : بای بای عشق من. 
و دقیقا با اتمام حرفش لونا تماس رو پایان داد و به طرف پدر بزرگش رفت تا برن کتاب بخرن. 
به محض قطع شدن ، نگاهش رو به هیونجین داد و دوباره اشک ریخت. 
هیونجین محکم توی بغل گرفتش و گفت : متاسفم که لونا رو قایم کردم. 

اب بینیش رو بالا کشید و لب زد : کار درستی کردی .. درسته عذاب کشیدم ولی کار درستی کردی..
سپس با یاد اوری موضوعی ، از توی بغل هیونجین بیرون اومد و گفت : الان کار مهم تری داریم. 
اخمی کرد و سعی کرد از چشم های فلیکس حرفاش رو بخونه. 
فلیکس نیشخندی زد و از روی زمین بلند شد و دوباره سوییچ ماشین و موبایلش رو برداشت و همانطور که به طرف در میرفت ، گفت : باهام میای ؟ 
متقابلا از روی زمین بلند شد و گفت : میخوای چیکار کنی ؟
با صدای بلند خندید و گفت : با شین کارای زیادی دارم. 
لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. 
فلیکس نگاه تیزی به هیونجین انداخت و گفت : میای یا تنهایی به خدمتش برسم ؟
کمی مکث کرد و طولی نکشید که سرش رو بالا اورد و گفت : شاید بهتر باشه خودمون انتقام دخترمون و پسرمو بگیریم. 
نیشخند جذابی زد و به طرف هیونجین رفت و دستش رو مثل یه مار از سینه اش به گردنش رسوند و روی نوک پاهاش بلند شد و لباش رو بوسید و گفت : انتقام دختر و پسرمونو .. نیوت شاید بچه ی من نباشه اما پسر تو بود و این یعنی پسر منم هست
.
لبخندی به مهربونی فلیکس زد و بدون هیچ حرفی سر خم کرد و لبای فلیکس رو به بازی گرفت و به این طریق رفع دلتنگی کرد. 



SPYWhere stories live. Discover now