Part 19

670 71 23
                                    


@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE

این پارت شامل صحنات خیلی خشن هست اگر دوست ندارید و از خون و این چیزا خوشتون نمیاد نخونین. 
******************************************
با رسیدن به اتاق شکنجه ، فلیکس رو روی صندلی فلزی نشوندن و دست و پاهاش رو با زنجیر بستن. 
هیونجین با اخم وارد اتاق شد و پشت بندش ویلو هم وارد شد تا از رابطه ی بد اون دو نفر مطمئن بشه. 
فلیکس هقی زد و با حرص و از بین دندون هاش گفت : چیه ؟ اینکه فهمیدم قاتل پسرم تویی اذیتت کرده .. چطور تونستی بچه ی خودت رو بکشی اشغال عوضی .. اون فقط سه سالش بود .. میفهمی .. فقط سه سال. 
حرف اخرش رو با داد و گفت و همانطور که نفس نفس میزد به مردش نگاه کرد. 
هیونجین با حرص دستاش رو مشت کرد و به طرف کمدی که وسایل دست سازش توش بودن رفت. 
در کمد رو باز کرد و شلاقی که سیم های خار دار بهش متصل بود رو برداشت و به طرف فلیکس رفت. 
فلیکس لبش رو محکم گزید و بغض بدی به گلوش نشست.. 
میدونست این شلاق چقدر درد داره ولی نمیتونست حالا که نصف راه رو رفته بود جا بزنه و بگه نمیخواد شکنجه بشه. 
با اخم رو به روی فلیکس ایستاد و گفت : دلم نمیخواست اینکار رو باهات بکنم فلیکس ولی چاره ای برام نزاشتی. 
با اتمام حرفش دستش رو به یقه ی لباس فلیکس رسوند و توی تنش پاره اش کرد. 
ویلو متعجب به هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد.  باورش نمیشد که بخواد با اون شلاق فلیکس رو بزنه
..
به طرفش رفت و خواست چیزی بگه هیونجین با عجله و بدون توجه به اون پسر شلاق رو بالا اورد و روی شونه ی فلیکس کوبید. 
به محض برخورد اون شلاق به بدنش و پخش شدن خونش روی لباس هیونجین و جاری شدنش روی سینه و کمرش ، دستاش رو مشت کرد و هقی زد. 
هیونجین بغضی کرد و دوباره شلاق رو بالا اورد و اینبار به شکم فلیکس کوبید. 
لباش رو بهم فشرد و با چهره ای که از فشار زیاد سرخ شده بود ، به مردش نگاه کرد. 
برای بار سوم هم شلاق رو روی بدن فلیکس کوبید و به محض دیدن لرزش بدنش در اثر درد،  ناخوادگاه اشکی ریخت و خواست شلاق رو کنار بزاره که ویلو گفت : این شکنجه به دردش نمیخوره هیونجین .. بدترش کن .. این برای کسی که یه فرمانده رو تحقیر کرده زیادی کمه .. از ولتاژ استفاده کن. 
دندون هاش رو بهم فشرد و با چشم های سرخش به ویلو نگاه کرد و گفت : اینجا من دستور میدم کی چیکار کنه و چقدر شکنجه بشه. 
شونه ای بالا داد و گفت : این شکنجه های پیش پا افتاده در شان تو نیستن هیونجین. 
به این نحو میخواست بفهمه که هیونجین و فلیکس واقعا با هم دشمن شدن یا نه.. 
اگر هیونجین شکنجه رو بیشتر و از ولتاژ استفاده میکرد ، مطمئن میشد که اون دو نفر واقعا با هم مشکل پیدا کردن.. 
چرا که اون ولتاژ باعث اسیب زدن به رگ های بدن فلیکس میشد و در اخر چیزی جز مرگ نصیبش نمیشد. 
لبش رو گزید و با نفرت نگاه از ویلو گرفت و به فلیکس داد. 
از نیشخند ویلو معلوم بود دلیل این درخواستش چی بوده. 
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و خیلی اروم سرش رو تکون داد. 
هیونجین دستاش رو محکم مشت کرد و لبش رو محکم گزید و به طرف صندلی رفت. 
دکمه ی پشتش رو روشن کرد و خیلی نامحسوس ولتاژ رو کم کرد و دوباره رو به روی فلیکس ایستاد
.
با حس گرم شدن یه دفعه ای بدنش ، اه لرزونی کشید و یک دفعه چنان بدنش حرارت گرفت که حس میکرد داره اتیش میگیره. 
برای رهایی از این درد و حرارت شدید ، دستاش رو تکون داد و شروع به تکون خوردن کرد. 
اصلا فکر نمیکرد اینقدر درد داشته باشه .. دسته ی صندلی رو توی دستاش فشرد و همون لحظه تیغی کف هر دوتا دستش فرو رفت. 
این دیگه اخرش بود .. دیگه نمیتونست تحمل کنه ..
با صورتی خیس و پیشونی که رگاش بیرون زده بود ، به هیونجین نگاه کرد و برای خلاص شدن و اروم کردن خودش داد بلندی کشید و برای لحظه ای نفسش رفت و دوباره برگشت .. اما اینبار بی جون بی جون بود.
هیونجین دستاش رو مشت کرد و با دیدن خونی که فواره وار از زخم های بدن فلیکس بیرون میزد و اون تیغ های نازکی که از پشت دستش بیرون زده بودن ، یه قدم برداشت تا به طرفش بره و ولتاژ رو قطع کنه که فلیکس با فهمیدن این موضوع ، داد بلندی کشید و با چشم های خیسش به چشم های مرد نگاه کرد و طولی نکشید که بدنش یه باره اروم گرفت و از هوش رفت. 
ویلو متعجب و با دیدن بدن پر از خون فلیکس و دستاش که پوستشون به طرف وحشتناکی کنده شده یا توی زنجیر گیر کرده بودن ، سرش رو برگردوند و توی ذهنش گفت : پس واقعا باهم مشکل پیدا کردن. 
اب دهنش رو قورت داد و به طرف خروجی رفت و گفت : من میرم توی میدون. 
نگاه سرخش رو به ویلو داد و به محض خروج اون از اتاق ، به طرف در رو قفلش کرد و دوباره به سمت فلیکس دوید. 
ولتاژ رو قطع کرد و دست و پاهای فلیکس رو با دست های لرزونش باز کرد و بدن بیهوشش رو توی بغل گرفت و لباش رو روی پیشونیش قرار داد و اشکی ریخت. 
فلیکس جلوی چشماش داشت زجر میکشید و هیچ کاری از دستش برنمیومد. 
خیلی اروم فلیکس رو از خودش جدا کرد و توی چشم های بسته و بدن پر از خونش نگاه کرد. 
لبش رو محکم گزید و دوباره فلیکس رو بغل کرد و موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی پدرش رو گرفت. 
بعد از سه بوق جواب داد : هیونجین ؟
هق ارومی زد و دوباره فلیکس رو بوسید و گفت :
برو خونم بابا .. باید فلیکس رو در مان کنیم. 
اهی کشید و تماس رو پایان داد و شروع به عوض کردن لباساش کرد تا به طرف خونه ی پسرکش بره
.
توی این فاصله هیونجین هم بدن برهنه ی فلیکس رو براید استایل بغل کرد و به طرف خروجی رفت. 
از در پشتی پایگاه به طرف پارکینگ رفت و کنار ماشینش ایستاد. 
در رو باز کرد و فلیکس رو روی صندلی عقب خوابوند و پالتویی که همیشه زاپاس توی ماشین قرار میداد رو برداشت و روی بدن خونیش انداخت و خودشم با عجله پشت فرمون نشست و ماشین رو به طرف خروجی حرکت داد. 
سرباز با دیدن ماشین هیونجین ، با عجله در رو باز کرد و احترام نظامی قرار داد. 
بدون اهمیت به سرباز بیچاره گاز داد و از پایگاه خارج شد و به طرف خونه اش رفت. 
توی راه مدام از توی اینه به فلیکس نگاه میکرد تا سلامتش رو چک کنه .. میدونست درد خیلی شدیدی کشیده ولی فکر نمیکرد به این زودی بی هوش بشه
.
اشکی ریخت و دستاش رو با حرص به فرمون
کوبید و گفت : حالم ازت بهم میخوره ویلو .. حالم ازت بهم میخوره. 
همانطور که اشک میریخت و گه گاهی به فلیکس نگاه میکرد ، خونه اش رو از فاصله ی دور دید .
پاش رو محکم روی گاز کوبید تا زودتر به خونه برسه .. با رسیدن به باغ رو به روی خونش ، ماشین رو نگه داشت و با عجله از ماشین پیاده شد. 
به طرف در عقب رفت و بازش کرد. 
فلیکس رو بغل کرد و پالتو رو دوباره روی بدنش انداخت و در ماشین رو بست و به طرف ورودی رفت. 
رمز در رو زد و با عجله وارد سالن شد. 
هیوشین با شنیدن صدای نفس های سنگین پسرکش ، از اتاق طبقه ی بالا بیرون زد و همانطور که امپول تقویتی توی دستش بود گفت : هیونجین بیارش اینجا .
با شنیدن صدای پدرش ، به طرفش برگشت و با چشم های خیسش بهش نگاه کرد. 
هیوشین نگاهی به دست سوراخ شده ی فلیکس انداخت و متعجب گفت : چه گوهی خوردی هیونجین ؟
هقی زد و بدون اهمیت به پدرش وارد اتاق شد و فلیکس رو روی تخت قرار داد و پالتو رو از روی بدنش کنار زد. 
هیوشین با دیدن بدن فلیکس ، با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد و گفت : حرف بزن چیکارش کردی
.. بگو تا بتونم درمانش کنم .. زود باش.. 
لبش رو محکم گزید و بدون گرفتن نگاهش از فلیکس ، گفت : شکنجه شده .. با شلاق سیم دار و ولتاژ.. 
متعجب به هیونجین نگاه کرد و قبل از هر کاری به طرفش رفت و چنان سیلی به گونه اش زد که سر هیونجین کج شد و اشکاش پایین ریخت. 
دندون هاش رو بهم فشرد و گفت : این همون نقشه ی احمقانه ای که ازش حرف میزدین ؟ شکنجه کردن همدیگه ؟
حرفی نزد و سرش رو برگردوند و به فلیکس نگاه کرد. 
با دیدن بدنش که در حال لرزیدن بود ، اشکاش رو کنار زد و گفت : ب .. بابا ؟
هیوشین رد نگاه هیونجین رو دنبال کرد و با دیدن فلیکسی که روی تخت میلرزید و خون از گوشه ی لبش بیرون میریخت ، با عجله به طرفش رفت و روی تخت نشوندش. 
دهنش رو به زور باز کرد و دستش رو وارد دهنش کرد تا عوق بزنه.. 
فلیکس که کمی هوشیار شده بود ، با این کارهیوشین عوق بلندی زد و مقدار زیادی خون از دهنش بیرون پاشید و لحاف سفید روی تخت رو رنگی کرد. 
اخم غلیظی کرد و به محض اروم شدن فلیکس ، انگشتش رو از توی دهنش در اورد و گذاشت بقیه ی خون ها رو هم بیرون بریزه. 
هیونجین هق بلند زدی و گفت : درمانش کن .. لطفا درمانش کن. 
نفس عمیقی کشید و خیلی اروم فلیکس رو روی تخت قرار داد و دست تمیزش رو به صورتش مالید و گفت : برو وان رو اماده کن .. 
سری تکون داد و بدون گفتن هیچ حرفی به طرف حموم رفت و قبل از هر کاری وان رو ضدعفونی کرد و بعدش پرش کرد. 
هیوشین دستی به موهای فلیکس کشید و با لحنی اروم لب زد : فلیکس .. میتونی صدامو بشنوی ؟ پلک های خسته و لرزونش رو اروم از هم فاصله داد و به هیوشین نگاه کرد. 
با دیدنش بغضی کرد و با ناراحتی نگاه ازش گرفت و چشماش رو بست و خودش رو به دست خواب سپرد. 
هنوزم از اون مرد ناراحت بود .. میدونست هیچ نقشی توی مرگ پسرکش نداره ولی همین که نتونسته بود نجاتش بده خودش یه دلیل برای ناراحتی بود. 
لبش رو گزید و دستش رو از توی موهای فلیکس بیرون کشید و به طرف حموم رفت. 
با دیدن هیونجین که روی زمین نشسته و دستاش رو روی سر و زانوهاش گذاشته و به دیوار کنار دوش تکیه داده بود ، اخمی کرد و به سمتش رفت. 
پشت گردنش رو گرفت و بوسه ای روی سر پسرکش گذاشت و گفت : برو بیارش .. باید بدنش رو از خون ها پاک کنیم تا ببینم زخماش رو.  خیلی اروم سرش رو بالا اورد و گفت : نزدیک بود از دستش بدم .. نمیدونم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم عاشق فلیکس شدم .. وقتی زجر کشیدنش رو دیدم داغون شدم ولی نذاشت خودمو لو بدم و تا اخرش مقاومت کرد .. هق .. هنوزم صحنه ای که خون از بدنش بیرون میریخت رو یادمه .. هنوزم اشک چشماش توی ذهنمه. 
لبخندی زد و دوباره اما اینبار پیشونی پسرکش رو بوسید و گفت : خوشحالم که دارم این حرف ها رو از زبون تو میشنوم هیونجین .. برو بیارش پسرم ..
برو. 
خیلی اروم سرش رو تکون داد و از روی زمین بلند شد. 
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و از حموم خارج شد و به طرف اتاق رفت. 
دستش رو از زیر بدن زخمی و بی جون فلیکس عبور داد و براید استایل بغلش کرد .
با حس ارتفاعی که ایجاد شده بود ، چشماش رو باز کرد و به هیونجین نگاه کرد. 
میدونست این حس امنیت و گرمی فقط و فقط برای هیونجینه ولی میخواست مطمئن بشه که اون مرد کنارشه. 
با رسیدن به حموم ، نگاهش رو به پدرش داد و گفت
: میشه بری بیرون .. خودم تمیزش میکنم. 
با لبخندی محو سری تکون داد و گفت : باشه پسرم. 
میدونست هیونجین به چه دلیل این حرف رو زده ..
اون مرد دوست نداشت کسی بدن برهنه ی عشقش رو ببینه و هیوشین به راحتی این موضوع رو فهمیده بود پس از حموم خارج شد و در رو بست تا اون زوج رو تنها بزاره. 
به محض خروج پدرش و بسته شدن در حمام ، فلیکس رو روی صندلی نشوند و شلوار و باکسرش رو همزمان و اروم از پاهاش در اورد. 
خوشبختانه پاهاش هیچ اسیبی ندیده و کاملا سالم بودن. 
لباس ها رو توی سبد رخت چرک ها انداخت و قبل از بلند شدن از روی زمین ، هر دوتا زانوی فلیکس رو بوسید و گفت : معذرت میخوام. 
خیلی اروم چشماش رو باز کرد و دست اسیب دیده اش رو بالا اورد و روی گونه ی هیونجین قرار داد
.
درد داشت ولی اونقدر شدید بود که حس میدکرد بدنش سر شده.. 
هیونجین با عجله دستش رو گرفت و به جای تیغه ی اهنی نگاه کرد و گفت : معذرت میخوام فلیکس ..
معذرت میخوام .. یادم رفت این تیغه رو خاموش کنم .. یادم رفت اتصالش رو قطع کنم .. معذرت میخوام
.
لبخند بی نهایت محوی زد و با صدای لرزون و بی جون و نفس نفس زنون گفت : این چیزیه که خودم میخواستم هیونجین .. خودتو سرزنش نکن .. من خوبم .. نه .. خوب میشم. 
اشکی ریخت و روی زانوهاش بلند شد و خیلی اروم فلیکس رو بغل کرد و گونه اش رو بوسید و گفت :
باید بدنت رو بشورم. 
سری تکون داد و حرفی نزد. 
به محض تایید فلیکس ، از روی زمین بلند شد و براید استایل بغلش کرد و خیلی اروم اون پسر رو توی وان نشوند. 
از حس گرمی اب لبخندی زد و توجهی به سوزش زخماش نکرد. 
سرش رو به لبه ی بالش مانند وان تکیه داد و اجازه داد هیونجین هر کاری که میخواد با بدنش بکنه. 
نگاهش رو به چهره ی فلیکس داد و با دیدن لبخند قشنگش ، متقابلا لبخندی زد و یک پارچه ی نرم و تمیز برداشت و دست راست فلیکس رو کمی بالا اورد .
پارچه رو با اب تمیز خیس کرد و سعی کرد از دیدن اب وان که کامل قرمز شده بود بغض نکنه. 
به ارومی پارچه رو روی دست عشقش کشید و خون های خشک شده ی روش رو پاک کرد. 
با اتمام کارش دست چپش رو هم تمیز کرد و از روی زمین بلندش شد. 
پارچه رو توی روشو قرار داد و به طرف فلیکس رفت. 
درپوش وان رو برداشت تا خونابی که توش بود کاملا خالی بشه و به محض نبود هیچ اثری از اون خوناب ، پارچه ی دیگه ای برداشت و اون رو همخیس کرد و شروع به کشیدن روی سینه و شکم و شونه های فلیکس کرد. 
برای لحظه ای چشماش رو باز کرد و با دیدن صورت خیس هیونجین ، لبخندی زد و با همون لحن ضعیف و بی جون گفت : نمیدونستم میتونی اینقدر عاشق بشی. 
سرش رو بالا اورد و توی چشم های نیمه باز فلیکس نگاه کرد و دست از کار کشید. 
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و در جواب اون پسر لب زد : خودمم نمیدونستم یه روزی اینطوری توی قلبم جا باز میکنی. 
با حرف صادقانه و محکم هیونجین ، اب دهنش رو قورت داد و به چشم های سرخش نگاه کرد. 
هیونجین هم به چشم های فلیکس نگاه کرد و بدونهیچ حرفی بعد از چند ثانیه دوباره شروع به تمیز کردن بدنش کرد. 
جای زخم ها اونقدر زیاد بودن که به زور میتونست ناف و نیپل های فلیکس رو ببینه.. 
اهی کشید و اخرین زخم رو هم به ارومی پاک کرد و دوباره وان رو پر از اب گرم کرد. 
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و با صدای اروم برای عوض کردن بحث و فضای بینشون گفت :
زمانی که رو به روم ایستاده بودی خیلی سکسی شده بودی فرمانده ... چشمای خیست با اون حسی که میتونستم از لذت بردنت حس کنم پارادوکس خیلی زیبایی برام به وجود اورده بود .. 
نیشخندی زد و لباس هاش رو در اورد و وارد وان شد. 
رو به روی فلیکس نشست و دستش رو خیس کرد و به صورت خونی فلیکس رسوند و شروع به تمیز کردنش کرد و گفت : تو زیادی شجاع و با طاقتی فرمانده لی ... اون لحظه دوست داشتم لذت ببرم از دیدنت ولی نتونستم .. شاید اگر چند ماه پیش بود از دیدن این بدن پر از خون و زخم لذت میبردم ولی الان هیچ لذتی درکار نبود و فقط درد داشتم. 
دستش رو از روی صورت فلیکس برداشت و روی سینه ی خودش قرار داد و گفت:  اینجام خیلی درد میکرد فلیکس .. خیلی. 
بغضی کرد و دستش رو دراز کرد و روی قلب هیونجین قرار داد و گفت : این حس رو من الان با دیدن چشم های خیست دارم تجربه میکنم فرمانده هوانگ. 
با این حرف فلیکس هق بلندی زد و کاملا بهش چسبید و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد. 
بوسه ای روی شونه ی فلیکس قرار داد و گفت :
خیلی دوستت دارم. 
با بغض خندید و متقابلا دست های دردمندش رو بالا اورد و توی موهای مرد فرو کرد و همانطور که اشک میریخت گفت : ولی من عاشقتم .. خیلی زیاد ... تو مهربون ترین مستر و بد اخلاق ترین فرمانده ای هستی که قلبم رو تصرف کرد .. هر اتفاقی هم که بیوفته من بازم عاشقت میمونم هیونجین ... پس اگر یه روزی .. یه زمانی کنارت نبودم ، بدون که همیشه قلبم و روحم کنارته. 
متعجب فلیکس رو از توی بغلش خارج کرد و با چشم های نگرانش بهش زل زد و گفت : چی داری میگی ؟

SPYWhere stories live. Discover now