Part 22

470 39 4
                                    



@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE


صبح روز بعد با صدای قطرات ابی که به سرامیک های سفید حموم برخورد میکرد ، از خوابی بیدار شد. 
نفس عمیقی کشید و چرخی روی تخت خورد و دستش رو روی جای خالی هیونجین کشید. 
چشماش رو کمی مالید تا به نور عادت کنن و خیلی اروم روی تخت نشست و نگاهی به اطراف انداخت
.
از روی تخت بلند شد و به طرف حموم رفت و تا خواست در رو باز کنه ، مردش دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد و تنها با یه حوله دور پایین تنه اش خارج شد و با خوش رویی گفت : بیدار شدی ؟
با لبخندی محو سری تکون داد و گفت : اره .. همین الان بیدار شدم.. 
اب بینیش رو بالا کشید و به طرف فلیکس رفت و خم شد و پیشونیش رو بوسید و گفت : خوب خوابیدی ؟ اذیت که نبودی ؟
هیشی گفت و از توی بغل مرد بیرون اومد و ضربه ی محکمی به سینه ی برهنه و خیسش زد و گفت :
باهام مثل دخترا رفتار نکن .. من یه مردم .. و مطمئنن قوی. 
ریز خندید و همانطور که از کنار فلیکس رد میشد تا روتین روزانه اش رو انجام بده گفت : درسته ..
حساس تر از یه دختری چون وسط سکس شروع به گریه کردن میکنی و بدنت میلرزه .. بعضی وقتا شک میکنم که یه اسلیو عاشق درد باشی. 
با این حرف هیونجین حرصی شده به طرفش رفت و پشت سرش ایستاد و گفت : اصلانم اینطور نیست ..
من حساس نیستم.. 
سری تکون داد و به طرف فلیکس برگشت. 
خیلی یهویی بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت :
درسته .. حساس نیستی .. لوسی. 
با ناباوری خندید و دستش رو به کمرش رسوند و طلبکارانه رو به روی مرد ایستاد و گفت : فکر کنم یادت رفته من یه فرمانده ام فرمانده هوانگ. 
سرش رو کج کرد و خوشحال از در اوردن حرص فلیکس ، بهش نگاه کرد و گفت : نه .. یادم نرفته فرمانده ی لوس. 
هیشی گفت و لگدی دردناک نسیب باسن هیونجین کرد و اون ضربه اونقدر محکم بود که حوله از دور کمرش باز شد. 
متعجب به پایین تنه ی هیونجین نگاه کرد و با دیدن عضو خوابیده اش که بازم بزرگ بود ، دهنش باز موند. 
اشاره ای به عضو مرد کرد و با گیجی گفت : این خدادادی اینقدر بزرگه ؟ افزاینده ی حجمی چیزی استفاده نمیکنی ؟
بدون هیچ حرفی به فلیکس نگاه کرد و بدون ذره ای خجالت از برهنه بودنش به میز تکیه داد و گفت : از عمد اون لگد رو زدی تا هیزی کنی فرمانده لی اینطوری نیست ؟
اب دهنش رو قورت داد و با نفس هایی که تند شده بود ، نگاهش رو به زور از عضو هیونجین گرفت و به چشماش داد و بدون توجه به حرف اون مرد گفت : خیلی بزرگه ... این دیشب توی من بوده ؟ خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت :
درسته .. دیشب که بدون توجه به بزرگیش میگفتی هیونجین محکم تر .. الان چرا دهنت اینقدر بازه ؟
دوباره اب گلوش رو قورت داد و خواه ناخواه نگاهش به سمت دیک فرمانده ی مقابلش کشیده شد.  اون هیکل عضله ای با اون دیک بزرگ واقعا برازنده اش بود و چقدر بدنش قشنگ و رو فرم بود
.
هوفی از تفکرات ذهنش کشید و حرفی که توی ذهنش بود رو با صدای بلند و بی حواس از همه جا گفت : چقدر قشنگ و بزرگه. 
متعجب ابرویی بالا داد و نیشخندی زد. 
دست فلیکس رو توی یه حرکت گرفت و روی دیک خودش قرار داد و گفت : ماله توعه. 
لب پایینش رو گزید و ابرویی بالا داد و دستش رو کمی روی عضو مرد فشرد و لبخند محوی زد. 
عجیب خوشش اومده بود از دست زدن به اون دیکی که داشت یواش یواش بالا میومد. 
همانطور که دیک مردش رو توی دستاش میمالید ، لبخندی زد و کاملا بهش نزدیک شد. 
نگاهی به چشم های خمار هیونجین انداخت ونیشخندی زد و سر خم کرد و نیپلش رو بین دندون هاش گرفت و خیلی اروم گزید و به محض در اومدن صدای هیونجین مکید. 
هیسی از این کار فلیکس کشید و دستش رو توی موهاش فرو کرد و نفس نفس زنون گرفت : تمومش کن .. تازه رفتم حموم نمیخوام دوباره برم. 
بدون توجه به حرف اون مرد ، زبونش رو روی نیپلش کشید و دوباره مکید و همزمان دستش رو بالا و پایین کرد. 
اونقدر به این کار ادامه داد که دیک هیونجین کاملا بالا اومد. 
لبش رو گزید و نفس نفس زنون از شهوتی که گریبانش رو گرفته بود ، گفت : ساکش بزن برام ..
زود باش. 
سری تکون داد و نیشخندی زد. 
هیونجین بخاطر اون اینقدر بی طاقت شده بود و چی میتونست از این بهتر و شیرین تر باشه. 
خیلی اروم دست مردش رو گرفت و سرش رو از توی سینه اش در اورد و با لبخند به طرف تخت برد و نشوندش. 
خودش هم روی زمین و بین پاهای هیونجین نشست و دستش رو رو به بیضه هاش رسوند و شروع به مالیدنشون کرد. 
لب پایینش رو محکم گزید و دستاش رو ستون بدنش کرد تا یه وقت نیوفته و ضعف نشون نده. 
با لبخند به هیونجین نگاه کرد و خیلی اروم لباش رو به دیکش نزدیک کرد. 
بدون گرفتن نگاهش از اون مرد ، لیسی به دیکش زد و به محض لرزیدنش خنده ی بلندی کرد و گفت : الان حساس کیه ؟
و دوباره عضو فرمانده رو لیسید و یک دفعه همش رو توی دهنش فرو برد و باعث شد هیونجین اه بی نهایت بلندی بکشه. 
لبخندی زد و از اونجایی که عضو هیونجین ته حلقش بود ، عوق کوچیکی زد و سرش رو کمی بالا اورد. 
هیس کشیده ای گفت و ناله ی ریزی کرد. 
دستش رو توی موهای پسر مقابلش فرو کرد و یک دفعه سرش رو به پایین فشرد و تمام طول عضو بلندش رو وارد حلق فلیکس کرد. 
عوق بلندی زد و اشک از چشماش پایین چکید ولی اون مرد همچنان موهاش رو گرفته بود و رها نمیکرد. 
با حس کم اوردن نفس ، دستاش رو از روی بیضه های مرد مقابلش برداشت و یکیش رو به دست هیونجین که توی موهاش بود رسوند و دست دیگه اش رو هم به گلوش که بخاطر عضو هیونجین متورم شده بود. 
با حس دست های لطیف فلیکس روی دستاش ،چشماش رو باز کرد و با دیدن چشم های خیس و نفس های بلندش موهاش رو ازاد کرد و اجازه داد تا اون پسر عضوش رو خارج کنه. 
خیلی اروم عضو هیونجین رو از دهنش خارج کرد و طولی نکشید که دوباره وارد کرد و با چنان سرعتی که باعث شد هیونجین از شهوت با ارنج روی تخت بیوفته ، شروع به ساک زدن دیکش کرد
.
اه بلندی کشید و لحاف زیرش رو توی مشت فشرد و خطاب به فلیکس با صدای لرزونی گفت : بسه. 
حرفی نزد و دوباره کارش رو ادامه داد. 
اونقدر به ساک زدن عضو بلند هیونجین ادامه داد که یه دفعه مایع غلیظ و سفید و البته گرمی پر فشار وارد گلوش شد. 
لبخندی زد و دوباره سرش رو بالا و پایین کرد و همزمان انگشتاش رو به بیضه های هیونجین رسوند و با عشق و شهوت مالیدشون و تا اخرین قطره ی کام اون مرد رو خورد. 
به محض کامل ارضا شدن هیونجین ، لبخندی زد و دیک شل شده اش رو از توی دهنش دراورد و گفت : حالا حساس کیه ؟
روی تخت دراز کشید و همانطور که نفس نفس میزد و سینه اش مدام بالا و پایین میشد گفت : هنوزم میگم تو. 
اخم غلیظی کرد و کنار هیونجین دراز کشید و دستش رو روی سینه اش قرار داد و گفت : چرا ؟ با نیشخند به طرف فلیکس برگشت و محکم بغلشکرد و لیسی به نرمیه گوشش زد و گفت : چون بازم توی این رابطه گریه کردی. 
هیشی گفت و کمی از اون مرد جدا شد و گفت : نه خیرم .. تو تا اخر توی دهن من فرو کرده بودی بخاطر همین عوق زدم و چشمام خیس شد. 
ریز خندید و دوباره سر فلیکس رو روی سینه اش قرار داد و گفت : حق با توعه. 
لبخند محوی از حرف هیونجین زد و دستش رو دور کمر عضله ای اما باریکش حلقه کرد و گفت :
هیونجین ؟
نفس عمیقی کشید و صدایی از ته گلو در اورد : هوم ؟
لبش رو گزید و هر چند که دو دل بود اما گفت :
میشه شب با هم شام بخوریم ؟ مثل دوتا عاشق ؟
اخمی کرد و فلیکس رو از توی بغلش خارج کرد و گفت : معلومه که میشه .. چرا نشه .. میام دنبالت هوم ؟
با عجله سری تکون داد و دستش رو به گونه ی تراشیده شده ی مردش رسوند و گفت : نه .. میخوام توی خونه باشیم و با هم اشپزی کنیم و با عشق غذا بخوریم .. میخوام این حس رو تجربه کنم ..
و سپس با تن صدای اروم تری لب زد : میخوام قبل از برگشتم به کره همه چیز رو با تو حس کنم ...
عشق و درد و بی طاقتی و دل تنگی رو میخوام کنار تو داشته باشم .. میشه تا رفتنم با هم اینطوری باشیم ؟
لبش رو محکم گزید و پیشونی فلیکس رو بوسید و گفت : فلیکس ؟
با لبخند به مرد نگاه کرد و منتظر ادامه ی حرفش موند. 
هوفی کشید و دستش رو به گونه ی پسرک کشید و گفت : نمیشه بیخیال گرفتن انتقام نیوت بشیم و زندگیمون رو بکنیم ؟
من نمیخوام تورو هم از دست بدم. 
با اخم دست هیونجین رو کنار زد و روی تخت نشست. 
لبش رو محکم گزید و به مقابلش نگاه کرد و گفت :
نمیتونم .. نمیتونم .. زندگی من و تو نابود شده ..
مرگ نیوت هم همه چیز رو بدتر کرد .. تو از کره فرار کردی و الان همه به عنوان یه فرمانده ی وطن فروش میشناسنت در صورتی که وطن فروش اصلی هنوزم فرمانده ی کل ارتش کره است .. من اسیب دیدم چون دوست صمیمی پدرم شده پدر خوندم و با مادرم ازدواج کرده و برای به دست اوردن ثروت من ، فرستادم امریکا تا من و تو رو به جون هم بندازه .. پسرمون رو ازمون گرفتن و در حالی که نمیدونستم تو پدر نیوتی میخواستم نابودت کنم ...
وقتی فهمیدم بچم زنده است خیلی خوشحال شدم ولی بعدش چیشد ؟ سه ماه بیشتر کنارش نبودم و کشتنش .. من باید انتقام نیوت رو بگیرم و به کمک تو نیاز دارم .. لطفا بهم نگو که میخوای توی این شرایط رهام کنی هیونجین. 
متقابلا روی تخت نشست و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و بوسه ای روی شقیقه اش گذاشت و گفت : نه فلیکس .. مگه من میتونم فرمانده ی سمجی که قلبم رو دزدید رها کنم. 
با این حرف هیونجین لبخند محوی زد و سرش رو روی شونه اش قرار داد و گفت : هیونجین ؟ اینبار موهای فلیکس رو بوسید و گفت : جونم ؟ نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی دوستت دارم. 
ابرویی بالا داد و لبخند پهنی زد و گفت : منم خیلی خیلی دوستت دارم. 
.
.
با ورود به پایگاه ، ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد. 
ویلو با لبخند به طرفش اومد و گفت : سلام هیونجین
.
با نفرت به ویلو چشم دوخت و بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش رفت. 
ویلو ابرویی بالا داد و با لوچه ای اویزون به طرف اون مرد دوید و گفت : خبر داری فلیکس ناپدید شده ؟ بعد از اینکه شکجه اش دادی چیکار کردی ؟
با اخم به طرف ویلو برگشت و گفت : یعنی چی که ناپدید شده ها ؟
متعجب از رفتاری که انتظارش رو نداشت ، قدمی عقب برداشت و گفت : یعنی چی ؟
با عصبانیت یقه ی لباس ویلو رو گرفت و گفت : مناونو توی زندانی اسیر کردم که فقط من و تو از حضورش خبر داشتیم پس الان از کجا فهمیدی فلیکس نیستش ها ؟ تو اون هرزه رو ازاد کردی ؟ اب دهنش رو قورت داد و دستاش رو روی دست های هیونجین قرار داد و نگاهش رو به سرباز هایی که بهشون نگاه میکردن داد و گفت : هیونجین چرا اینطوری رفتار میکنی .. من فکر میکردم کار توعه .
پوزخند صدای داری زد و گفت : چرا باید قاتل پسرمو ازاد و کسی که جلوی سربازام خوردم کرده رو رها کنم .. کار توی اشغال بوده درسته ؟ فقط من و تو از زندانی که فلیکس رو توش اسیر کرده بودم خبر داشتیم. 
اهی کشید و از اونجایی که دلهره به دلش افتاده بود گفت : من اصلا نمیدونستم بردیش اونجا و زندانیش کردی .. الان از زبون خودت فهمیدم .. فقط یک نفربهم گفت که اون رو در حالی که توی بغل یکی دیگه بوده و داشته کمکش میکرده تا از پایگاه خارج بشه ، دیده. 
دندون هاش رو بهم فشرد و گفت : دقیقا کی و کجا دیده شده .. ها ؟
اب دهنش رو قورت داد و برای اروم کردن هیونجین گفت : انگار دیده که سوار یکی از ماشین های پایگاه شده اما پلاک و چهره ی شخص رو ندیده. 
پوزخند صدا داری زد و گفت : انگار جاسوس توی این پایگاه زیاد هست .. حساب اون اشغالی که اون هرزه رو دزدیده بعدا میرسم .. الان باید به حساب  توی احمق رو برسم که توی پایگاه من خبر چین داری .. پیتر و جونگین بیایین اینجا و این اشغال رو ببرین اتاق شکنجه .. سریع. 
با ترس قدمی به عقب برداشت و گفت : هیونجین منفقط میخواستم از این اتفاق اگاهت کنم چرا داری من و زندانی میکنی. 
پوزخندی زد و گفت : بخاطر اینکه فکر کردی ادم بزرگی هستی و میتونی توی پایگاه من جاسوس بزاری .. تو رو شکنجه میکنم تا برای بقیه درس بشه که کسی حق جاسوسی توی پایگاه من و نداره. 
و سپس با صدای بی نهایت بلندی گفت : فهمیدین یا نه ؟
و با اتمام حرفش تمامی سرباز ها احترام نظامی گذاشتن و یکصدا گفتن : بله قربان. 
دوباره به ویلویی که توسط جونگین و پیتر اسیر شده بود نگاه کرد و گفت : خب ؟ اماده ای برای شکنجه ؟
لبش رو محکم گزید و به هیونجین نگاه کرد و گفت : چرا اینطوری رفتار میکنی ؟ من فقط اگاهت کردم هیونجین. 
به این حرف ویلو با صدای بلند خندید و گفت : عه جدی ؟
اره .. اگاهم کردی که یه دوست از دشمن هم بدتره
..
توی پایگاه من .. جایی که من فرماندشم جاسوس و خبرچین برای خودت گذاشتی ؟ هان ؟
کمی مکث کرد و به سر پایین افتاده ی اون مرد نگاه کرد و گفت : کمترین کاری که میتونم انجام بدم اخراج کردنته .. ولی قبلش شکنجه ات میکنم تا درسی بشه برای بقیه .. 
سپس با اخم و عصبانیت و با لحنی کاملا سرد گفت : ببریدش اتاق شکجه تا من بیام. 
جونگین سری تکون داد و به همراه پیتر ویلو رو کشیدن و بدون توجه به تقلا و التماس هاش به طرف اتاق شکنجه بردن. 
به محض رفتن ویلو به اتاق شکنجه لبخندی زد و گفت : وقتشه که انتقام فلیکس رو ازت بگیرم ویلو
... این طور فکر نمیکنی ؟
دوباره به مرد نگاه کرد و وقتی دید بی نهایت داره تقلا میکنه و تقریبا داره ازاد میشه ، با صدای بلند گفت : جک .. سایمون برید کمکشون کنین .. اگر اون جاسوس از دستمون در بره اتیشتون میزنم فهمیدین ؟
اون دو پسر با صدای بلند بله ای گفتن و به طرف ویلو رفتن. 
هیونجین دوباره به ویلو نگاه کرد و لبخند دندون نمایی زد و گفت : هیچ وقت فکر نمیکرد شکنجه دادن یه اشغال مثل تو اینقدر شیرین باشه ویلو .. همیشه دوست داشتم اسلیو ها رو شکنجه بدم اما شکنجه دادن اشغالی مثل تو یه حس و حال دیگه ای داره. 
ویلو لبش رو محکم گزید و برای لحظه ای از دست جونگین و پیتر فرار کرد و به طرف هیونجین دوید
.
تا به ده قدمیش رسید و دستاش رو مشت کرد تا با رسیدن بهش به صورتش بکوبه ، جک و سایمون از پشت گرفتنش و جونگین شوکر رو به پهلوی اون پسر چسبوند و دکمه اش رو زد و طولی نکشید که پسرک از هوش رفت. 
به محض بی هوش شدن اون پسر ریز خندید و خطاب به جونگین با لبخند گفت : چشم و دست و پاهاش رو ببند .. میخوام وقتی فلیکس رو اوردم برای شکنجه اش نبینش. 
کمی سرش رو خم کرد و گفت : ببرید اتاق شکنجه و دست و پاهاش رو ببندین و چشماش رو هم با یه پارچه ی مشکی بپوشونید. 
با تایید اون سه سرباز و بردن ویلو به اتاق شکنجه ، نیشخندی زد و به جونگین نگاه کرد و گفت :
فرماندهی اینجا خیلی خوبه نه ؟
پوکر به اون مرد نگاه کرد و گفت : دیگه از دست من کاری برنمیاد. . این پایگاه به حضور خودت احتیاج داره  .. 
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت : نگران نباش از الان به بعد رهاش نمیکنم. 
با اتمام حرفش سوییچ ماشینش رو به طرف جونگین پرت کرد و گفت : برو فلیکس رو از خونم بیار ..
ولی حواست باشه یه جاسوس بینمون هست ..
میخوام اول اونو برام گیر بیاری و بعدش بری دنبال فلیکس .. فهمیدی ؟
زبونی به لبش کشید و با اعتماد به نفس گفت :
فهمیدم. 




SPYWhere stories live. Discover now