Part 35

328 33 3
                                    




@MINSUNG &HYUNLIX-ZONE

بالاخره حموم هر دو تموم شده بود و الان در حال خوردن صبحانه توی ارامش بودن. 
هیونجین دستش رو دراز کرد و یک نون تست برداشت و خطاب به فلیکسی که فقط داشت قهوه میخورد لب زد : یه چیزی بخور .. گرسنمه میمونی توی پایگاه. 
به این حرف هیونجین اروم خندید و گفت : نگران نباش گرسنه نمیمونم .. گرسنم شد میرم رستوران و غذا میخورم. 
اخم محوی به چهره نشوند و برای لحظه ای دست از خوردن برداشت و گفت : چرا هیچی نمیخوری ؟ به زور در حال غذا خوردن میبینمت .. یعنی چی ؟
ابرویی بالا داد و به هیونجینی که اخم غلیظی به چهره نشونده بود نگاه کرد و گفت : اروم باش چته ؟ از روی صندلیش بلند شد و به طرف فلیکس رفت.  کنارش نشست و ماگش رو ازش گرفت و نون تست خودش که پر از نوتلا بود رو به طرف دهنش گرفت. 
لبش رو گزید و سعی کرد چیزی بگه که هیونجین از فرصت استفاده کرد و نون رو وارد دهنش کرد و گفت : ببین چقدر خوشمزه است. 
به این حرف هیونجین اروم خندید و شروع به جویدن نون کرد. 
حق با اون مرد بود .. واقعا خوشمزه بود و فلیکس تازه فهمیده بود که غذا خوردن با کسی که عاشقشه چقدر لذت بخشه. 
همیشه بخاطر تنهایی هیچی نمیخورد و وقتی میرفت پایگاه کنار سرباز ها مینشست و فرض میکرد که خانواده اش کنارش نشستن و همیشه غذاش رو با بغض و یاد اوری پدرش میخورد. 
هیونجین دوباره دستش رو دراز کرد و نون دیگه ای اماده کرد و تا به طرف دهن فلیکس برد ، اشک های اون پسر پایین ریختن. 
متعجب به فلیکس نگاه کرد و گفت : فلیکس ؟
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و اروم خندید و گفت : ببخشید. 
با نگرانی دستش رو به صورت فلیکس کشید و گفت : چیشده ؟
اب بینیش رو بالا کشید و با بغض گفت : هیچ وقت فکر نمیکردم صبحونه خوردن اینقدر شیرین باشه هیونجین. 
از حرف فلیکس ابرویی بالا داد و حرفی نزد. 
نمیخواست داغش رو تازه کنه و چیزی بگه پس با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : همه چیز در کنار من شیرینه. 
پوکر به هیونجین نگاه کرد و گفت : گمشو هیونجین .
با صدای بلند به این حرف فلیکس خندید و باعث شد که اون پسر هم به خنده بیوفته. 
همانطور که داشتن میخندیدن موبایل هیونجین زنگ خورد. 
با دیدن شماره ی پدرش ، با خوشحالی لبخند زد و ایکون سبز رو زد و گفت : جونم ؟
لونا با خوشحالی و صدایی جیغ مانند لب زد :
هیونزین شلام .)هیونجین سلام(
با شنیدن صدای دخترکش با ذوق خندید و گفت :
سلام قلب بابایی .. دخترم امروز چقدر زود بیدار شده. 
لونا به شیرین عسل خندید و گفت : اله .. پاپا توداس ؟)اره .. پاپا کجاست ؟(
هیونجین نگاهش رو به فلیکسی که داشت برای صدای شیرین دخترکش غش میرفت داد و گفت :
پاپا اینجاست عزیزم .. میخوای باهاش حرف بزنی ؟ جیغی از خوشحالی ذوق کشید و کتاب داستاناشو توی بغل گرفت و گفت : اله .)اره(
گوشی رو به طرف فلیکس گرفت و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس با عجله موبایل رو ازش گرفت و روی گوشش قرار داد و گفت : جونم ؟
لونا با خوشحالی خندید و یک راست رفت سر اصل مطلب : شلام .. هوبی ؟ من کتاب داشان خلیدم .. تی میای پیسم ؟ )سلام .. خوبی ؟ من کتاب داستان خریدم .. کی میای پیشم ؟(
لبش رو با خوشحالی گزید و نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : بابا جون نمیارت کره ؟
لونا با شنیدن این حرف از زبون فلیکس ، از روی مبل بلند شد و به طرف هیوشینی که داشت براش کیک عروسکی درست میکرد رفت و نفس نفس زنون بخاطر دویدن های کیوتش لب زد : باباجون نمیلیم کله ؟)بابا جون نمیریم کره ؟(
ابرویی بالا داد و با پیشبند خرسی که لونا براش انتخاب کرده بود ، دستای اردیش رو پاک کرد و گفت : گوشی رو بده تا با بابایی حرف بزنم عزیزم. 
سری به نشونه ی نه تکون داد و موبایل رو توی بغل گرفت و با بغض گفت : نه من دالم با لیکسی حلف میزنم .. اگه موبایل لو از من بگیلی خیلی گلیه میتونم .)نه من دارم با لیکسی حرف میزنم .. اگه موبایل رو از من بگیری خیلی گریه میکنم(. 
فلیکس با اخم به صدای پر از بغض دخترکش گوش داد و لب زد : لونا ؟ 
با شنیدن صدای فلیکس موبایل رو به گوشش چسبوند و گفت : الو ؟
با ناراحتی و اخمی که حتی یه لحظه هم از روی لباش پاک نمیشد لب زد :چیشده عزیزم ؟
ناخواسته اشکی ریخت و با بغض گفت : هیشی ..)هیچی(. 
و با اتمام حرفش موبایل رو روی میز رو به روی هیونشین قرار داد و با کیوت ترین حالت ممکن گفت
: بیا حلف بیزن .)بیا حرف بزن(
هیوشین نوچی کرد و با ناراحتی موبایل رو برداشت و به گوشش چسبوند و سپس به طرف لونا که داشت از اشپزخونه خارج میشد رفت و توی بغل گرفتش و از روی زمین بلندش کرد و خطاب به فلیکس لب زد : الو ؟ هیونجین ؟
نفسش رو پر فشار بیرون داد و خطاب به هیونجین لب زد : منم فلیکس .. لونا کجاست ؟
با شنیدن صدای فلیکس لبخند محوی زد و گفت :
توی بغلمه خیالت راحت .. میتونم با هیونجین حرف بزنم ؟
اب دهنش رو قورت داد و لب باز کرد تا به اون مرد بگه که گوشی رو بده به دخترکش که هیونجین موبایل رو از دستش کشید و روی گوش خودش قرار داد و گفت : بابا ؟
هیوشین با لبخندی غمگین لب زد : انگار هنوزم دل فلیکس از من پره. 
اهی کشید و نگاهش رو به فلیکسی که با اخم بهش نگاه میکرد داد و گفت : نه اینطور نیست .. چیزی شده ؟ لونا چرا گریه کرد ؟
نگاهش رو به لونا داد و با دیدن چشم های تقریبا خمارش ، لبخند محوی زد و گفت : دیشب دیر خوابید و امروز زود بیدار شد تا بره دوباره کتاب داستان بخره .. اونقدر ذوق داشت که بیشتر از صد تا کتاب خریده .. بعدشم که اومدیم خونه دلش کیکخواست .. الانم حسابی خوابش میاد. 
اروم خندید و گفت : کی میتونی بیای کره ؟ فلیکس خیلی دلش میخواد لونا رو ببینه. 
به طرف تقویمی که به دیوار اشپزخونه زده بود رفت و سعی کرد تایم هاش رو جا به جا کنه سپس بعد از چند دقیقه ی طولانی لب زد : فردا میتونم بیام
.
هیونجین با ذوق لب زد : فردا ؟
فلیکس ابرویی بالا داد و با بغض و دلتنگی که نمیدونست از کجا اومده لب زد : فردا میان ؟
سرش رو بالا و پایین کرد و خطاب به پدرش لب زد : عالیه .. ما منتظرتونیم پس. 
هیوشین با لبخند نگاهش رو به لونایی که خوابش برده بود داد و گفت : من برم لونا رو بزارم روی تختش .. خوابش برد. 
هیونجین اروم و با ذوق خندید و گفت : باشه بابا ...
مراقب خودتون باشین .. وقتی رسیدی زنگ بزن با فلیکس میاییم دنبالتون. 
سری تکون داد و همانطور که از پله ها بالا میرفت تا لونا رو توی اتاقش قرار بده لب زد : باشه عزیزم .
با اتمام حرف پدرش ، تماس رو پایان داد و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : بابا و لونا فردا میان کره
..
با ذوق دستاش رو بهم کوبید و گفت : یس. 
و با یاد اوری چیزی لب زد : هیونجین ؟
با دیدن چهره ی در هم فلیکس اخمی کرد و گفت :
چیشده ؟
نفسش رو پر فشار بیرون داد و گفت : بچم اتاق عروسکی نداره .. باید بریم دنبال خونه بگردیم.  ابرویی بالا داد و گفت : فلیکس برای این موضوعاینطوری اخم کردی ؟ ترسیدم. 
اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : اخم داره هیونجین ... زود باش بریم پایگاه من این یون نکبتو رد کنم بعدش بریم دنبال خونه ی مبله. 
سری تکون داد و همزمان با فلیکس از روی صندلی بلند شد و هر دو با هم به طرف اتاق رفتن. 
.
.
طولی نکشید که به پایگاه رسیدن. 
فلیکس جلوی در پایگاه ایستاد و دوتا بوق پشت سر هم زد تا نگهبان در رو باز کنه. 
نگهبان با دیدن فلیکس ، احترام نظامی گذاشت و در رو باز کرد و کنار رفت تا ماشین فرماندشون رد بشه. 
فلیکس با لبخند دستش رو برای اون پسر بلند کرد و وارد پایگاه شد. 
به محض پارک کردن توی جایگاهش ، نگاهش رو به هیونجین داد و لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین به طرز به شدت خنده داری اداشو زمانی که برای سرباز دست بلند کرده بود در اورد. 
با صدای بلند زد زیر خنده و گفت : این چی بود ؟
هیونجین دوباره اما اینبار جدی تر اون کار رو تکرار کرد و بدون هیچ گونه شوخی لب زد : این چه کوفتی بود دیگه ؟
اینبار چنان خندید که گلوش درد گرفت. 
سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند و نگاه از هیونجین گرفت و گفت : روانی .. چرا قیافتو اینکار میکنی؟
و دوباره با یاد اوری چهره ی جدی اون مرد با صدای بلند خندید. 
با عصبانیت نگاه از فلیکس گرفت و گفت : خجالتنکشیا .. اصلا خجالت نکش. 
با تعجب و البته خنده به هیونجین نگاه کرد و گفت :
از چی باید خجالت بکشم هوانگ ؟
نفسش رو پر فشار بیرون داد و گفت : هیچی بیا بریم بیرون. 
سری تکون داد و همزمان با هیونجین از ماشین پیاده شد و به محض اینکه سرباز ها نگاهشون بهش افتاد ، خنده ای رو خورد و کاملا جدی به طرف میدون پایگاه رفت. 
نگاهی به سرباز ها انداخت و با اخم لب زد : چرا اینقدر بی نظمین ؟
همانطور که منتظر جواب از اون بیچاره ها بود ، فررمانده یون روی سکو ایستاد و گفت : من بهشون دستور دادم. 
ابرویی بالا داد و به طرف اون مرد برگشت.  پوزخندی زد و به زور احترام نظامی بهش گذاشت و گفت : اونوقت شما چیکاره ی این پایگاه میشید که این دستور رو دادین ؟
هیونجین با دهنی باز به فلیکس نگاه کرد و چیزی نگفت. 
حق با فلیکس بود .. اون پایگاه متعلق به اون بود و تا زمانی که فلیکس فرمانده ی کل بود هیچ کس حق دخالت توی کار و دستوراتش نداشت. 
فرمانده یون با اخمی غلیظ به فلیکس نگاه کرد و به طرفش رفت و گفت : خجالت نمیکشی اینطوری حرف میزنی ؟ 
ابرویی بالا داد و نگاهش رو به تمامی سربازاش داد و با دادی که حتی هیونجین هم میترسوند لب زد :
برید سر تمریناتتون حالا. 
هیونجین با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و داشت با خودش فکر میکرد که این صدای بلند از کجای فلیکس در اومده. 
اون پسر که جلوی هیونجین شبیه یه پاپی کیوت میشد واقعا میتونست اینقدر خشن و سرد باشه ؟
تمام سرباز ها با عجله احترام نظامی گذاشتن و طبق دستور فلیکس عمل کردن. 
فرمانده یون لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس بهش نگاه کرد و گفت : فکر نمیکنین دارین پاتونو از حدتو دراز تر میکنین ؟ شما الان نباید فقط بررسی انجام بدین ؟ مطمئنم که به اتاق منم رفتین ولی متاسفانه قفل بوده و دستور دادین تا بازش کنن .. درسته ؟ 
فرمانده یون گلوش رو صاف کرد و نگاه از فلیکس گرفت. 
هیونجین با اخم به اون مرد نگاه کرد و حرفی نزد.  فرمانده یون دوباره نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : من و چند تا از فرمانده های بزرگ کشور یه تصمیم خیلی مهم گرفتیم. 
سری تکون داد و گفت : خب بفرمایید ؟
فرمانده یون نگاهش رو به هیونجین داد و با لبخند به طرفش رفت و دستش رو به سمتش دراز کرد و گفت : مشتاق دیدار هوانگ هیونجین. 
با اقتدار پلکی زد و دستش رو توی دست اون پیر مرد قرار داد و گفت : بله فرمانده .. خوشحالم که هنوزم مثل قبل هستین. 
و توی دلش لب زد : روی اعصاب خرفت. 
فرمانده یون اروم خندید و دستش رو از بین دست های هیونجین بیرون کشید و گفت : خوشحالم که اینو میشنوم فرمانده هوانگ. 
سپس نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : تصمیم ما فرمانده ها این بود که شما رو برکنار و فرمانده هوانگ رو جایگزین کنیم. 
پوزخندی به حرف اون مرد زد و نگاهش رو به هیونجین داد. 
هیونجین با اخم نگاهش رو به یون داد و گفت : من علاقه ای به این کار ندارم .. فرمانده ی کل این پایگاه فرمانده لی هستن اونم بخاطر خدمات زیادی که برای این پایگاه انجام دادن .. من به هیچ عنوان این پست رو قبول نمیکنم. 
فرمانده یون نگاهش رو به فلیکس داد و با اخم گفت
: شما هم همین نظر رو دارید ؟
لبخند محوی زد و نگاهش رو از هیونجین گرفت و به یون داد و گفت : اقای یون .. فرمانده ی عزیز ..
پدر من جوری تربیتم کرده که امانت دار خوبی باشم ... از همون اولشم این جایگاه برای فرمانده هوانگ بود و من فقط ازش مراقبت میکردم .. الان کهایشون برگشتن قطعا این جایگاه برازنده ی خودشونه .. پس نیازی نیست بترسین چون من به زودی این جایگاه رو به ایشون میدم. 
هیونجین با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : ما باید حرف بزنیم فرمانده لی. 
لبخندی زد و به هیونجین نگاه کرد و گفت : البته فرمانده هوانگ .. 
با اتمام حرفش نگاهش رو به فرمانده یون داد و گفت
: شما از اطراف ایراد بگیرید تا ما برگردیم. 
اخمی از حرف فلیکس کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس بدون احترام گذاشتن بهش ، به طرف اتاقش رفت. 
هیونجین هم پشت سرش راه افتاد و به محض رسیدن به اتاق با اخم فلیکس رو به میز چسبوند و گفت : این چرت و پرتا چیه میگی ؟
ابرویی بالا داد و با عشق دستش رو به گونه یهیونجین کشید و گفت : چرت و پرت ؟ من فقط حقیقت رو گفتم. 
اخمش رو غلیظ تر کرد و با صدایی که تقریبا داشت بالا میرفت لب زد : حرف الکی نزن .. من قرار نیست بیام و جای تورو بگیرم .. پس برو حرفتو پس بگیر. 
لبخندی زد و دستاش رو روی سینه های هیونجین قرار داد و همانطور که نوازشش میکرد گفت : من هیچ وقت از حرفم برنمیگردم هیونجین. 
لب باز کرد تا داد بلندی بزنه که فلیکس زود تر عمل کرد و به اون مرد نزدیک شد و لباش رو بوسید و زبونش رو روی لب پایینش کشید. 
هیونجین با اخم به چشم های بسته ی فلیکس نگاه کرد و به ارومی جواب بوسه هاش رو داد. 
اخرین بوسه رو هم از لبای هیونجین گرفت و با صدا جدا شد. 
توی چشمای عصبی اون مرد نگاه کرد و دستاش رو روی گونه های مردش قرار داد و گفت :
هیونجین .. من میخوام از فرماندهی کناره گیری کنم
.
با چشم های گرد شده و لحنی تهدید وار لب زد :
چی ؟
نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت : میخوام زندگیم رو وقف دخترم کنم .. میخوام کنار اون باشم ... اگر فرمانده باشم نمیتونیم به بقیه بگیم که بچه داریم و میخواییم ازدواج کنیم .. یه نفرمون باید از شغلش کناره گیری کنه و من ترجیح میدم که اون شخص خودم باشم. 
هیونجین با اخمی غلیظ از فلیکس دور شد و گفت :
مگه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی فلیکس .

SPYWhere stories live. Discover now