Part 13

727 88 21
                                    

 

@HYUNLIX-ZONE

این پارت دارای صحنات دلخراشه .. اگر دوست ندارید نخونید. 
البته زیادم بد نیست .. اگر از کتک کاری بدتون میاد نخونین. 
بوس بهتون. 
*******************************

یک هفته به سرعت نور گذشت.. 
توی این مدت پاهای فلیکس فقط کمی بهبود پیدا کرده بود و الان میتونست راه بره البته فقط در حد چند قدم. 
پتو رو روی نیوتی که روی پاهاش خوابیده بود ، بالا کشید و دستش رو توی موهای اون بچه فرو کرد و شروع به نوازش موهای چربش کرد. 
لوسی اصلا اجازه نمیداد حموم کنن و فقط اجازه ی دستشویی رفتن داشتن. 
اهی کشید و بوسه ای روی دست های کوچولوی نیوت گذاشت و گفت : یعنی هیونجین میاد ؟
لبش رو گزید و با یاد اوری اون مرد ، لبخند محوی زد و گفت : چی داری که بهت علاقه مند شدم فرمانده ؟
اینبار بخاطر دلتنگی هیونجین نیوت رو بوسید و گفت : تو بوی هیونجین رو میدی کوچولو .. نمیدونم چرا نمیتونم نسبت بهت بی اهمیت باشم .. یعنی تنها دلیل علاقم به تو هیونجینه ؟
برای بار دوم اهی کشید و بدون برداشتن نگاهش از چشم های بسته و دهن نیمه باز نیوت ، به فکر فرو رفت. 
.
.
با زنگ خوردن موبایلش ، دستش رو از روی چشماش برداشت و به موبایلش زل زد. 
با دیدن شماره ی ویلو ، با عجله روی تخت نشست و ایکون سبز رو زد : فلیکس کجاست اشغال ؟
پوزخندی زد و گفت : اول به دوست قدیمیت سلام کن هیونجین .. فلیکس ؟ اوممم تا چند دقیقه ی دیگه زیره منه. 
و اینبار با صدای بلند خندید. 
هیونجین با داد و عصبانیت لب زد : دهنتو ببند اشغال کثافت .. بلایی سر فلیکس و نیوت بیاد پارت میکنم ویلو .. پارت میکنمممم. 
برای بار دوم خندید و گفت : قراره حقیقتی رو بفهمی که از اینم بیشتر اتیشت میزنه هوانگ .. پس قطع نکن و تمام حرفامونو گوش کن. 
و با اتمام حرفش در گاراژ رو باز کرد و به همراه لوسی وارد شد 
فلیکس با اخم به اون دو نفر نگاه کرد و نیوت رو محکم به خودش فشرد و حرفی نزد. 
ویلو پوزخند صدا داری زد و خطاب به لوسی گفت : واقعا مهر میزنه ها لوسی .. ببین چطور گرفتش توی بغل. 
اخمش با شنیدن حرف ویلو غلیظ تر شد. 
لوسی خنده ی ریزی کرد و گفت : فکر میکردم فقط زنا این حس رو دارن ولی انگار این حس برای همه ی کسایی که یه بچه رو به دنیا میارن صدق میکنه. 
با چشم های گرد شده به اون دو نفر نگاه کرد و گفت : منظورتون چیه ؟
ویلو خندید و یه صندلی رو به روی فلیکس گذاشت و خطاب به لوسی گفت : میگی یا بگم ؟
لوسی کمی فکر کرد و موهای بلوندش رو پشت گوشش زد و گفت : میخوای من بگم ؟
شونه ای بالا داد و گفت : هر طور دوست داری عزیزم. 
لوسی ریز خندید و گفت : پس من میگم. 
چهار سال پیش تو خودکشی کردی و من نجاتت دادم .. یادته فلیکس ؟ اخمی کرد و حرفی نزد. 
لوسی بعد از کمی مکث گفت : ناراحت شدم که منو یاد نیست فلیکس .. به هر حال اگر منم وضع تورو داشتم شاید یادم نمیموند .. در هر صورت .. من بردمت بیمارستان ولی خب از اونجایی که یکم دیر شده بود ، بیشتر سلول های مغزت مرده بودن بخاطر همین رفتی توی کما فلیکس .. اینا رو که یادته ؟
ولی خب میدونی فلیکس .. خیلی چیزا رو بهت دروغ گفتن .. یکش اینکه تو از بدو تولد رحم داشتی .. اصلا همچین چیزی امکان داره به نظرت فلیکس
؟
با دهنی باز و متعجب به ویلو و سپس لوسی نگاه کرد و گفت: م .. متوجه ی منظورت نمیشم. 
لوسی با نیشخند یک بسته پول که حاوی پونصد هزار وون بود ، از توی کیفش بیرون کشید و جلوی فلیکس انداخت و گفت : این پول برای راضی کردن پزشک برای دروغ گفتن راجب بدن تو کافی بود فلیکس. 
با بغض به پول ها نگاه کرد و خواست چیزی بگه که لوسی ادامه داد : در اصل اون رحم رو وقتی توی کما بودی برات گذاشتیم فلیکس .. میدونی ویلو هیچ وقت از دست پلیس ها فرار نکرده بود فقط صحنه سازی کرده بود. 
اون یک ماهی که توی کما بودی کافی بود برای انجام تمام کار ها من .. مثلا یکیش ازدواج بابای من با مامانت بود .. یکی دیگشم  کاشتن یه رحم توی شکت بود. 
اشکی ریخت و منتظر به لوسی نگاه کرد. 
ویلو با دیدن اشک فلیکس ریز خندید و گفت : بقیه اشو من میگم. 
لوسی سری تکون داد و نگاه از فلیکس گرفت. 
ویلو : میدونی فلیکس .. تو باید هر چی من میگفتم انجام میدادی .. اگ این کار ها رو میکردی شاید من هیچ وقت دست به این کار های کثیف نمیزدم .. تو و هیونجین توی این بازی که من راه انداخته بودم مثل دوتا عروسک خیمه شبازی بودید. 
پشت دستش رو به چشماش کشید تا اشکاش رو پاک کن. 
یه حدس هایی میزد که ادامه ی حرف اون دو نفر چی میتونه باشه ولی ارزو میکرد چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون نیارن. 

ویلو ادامه داد : از اونجایی که کیسه تزریقی وارد بدنت شد تو هیچ وقت نفهمیدی که این کیسه مصنوعیه و تمام حرف های پزشک رو باور کردی
.
یادت میاد فلیکس ؟ روزی که از طرف شین به یه جشن بالماسکه دعوت شدی ؟  اون روز لوسی باریستا بود . یادته ؟ با بغض به لوسی زل زد و حرفی نزد. 
ویلو نیشخندی زد و گفت : اون روز توهم دعوت شده بودی هیونجین .. اه .. اصلا انتظار نداشتم اون شب هات رو فراموش کنین. 
با این حرف فلیکس و هیونجین با چشم های درشت و دهنی باز به رو به روشون خیره شدن. 
)فلش بک( 
فلیکس : ولی مامان من دوست ندارم برم به اون جشن. 
اهی کشید و گفت : فلیکس .. پدرت دعوتت کرده پس تو باید بری.. 
پوزخندی زد و گفت : پدرم ؟ پدر من زیر خروار ها خاک خوابیده .. هیچ وقت این مرد رو با پدر من مقایسه نکن. 
و با اتمام حرفش به طرف اتاقش رفت و در رو محکم کوبید. 
از زورگویی مادرش متنفر بود ولی چاره ای جز اطاعت نداشت چون پدرش همیشه بهش میگفت باید احترام مادرش رو نگه داره. 
بعد از پوشیدن یک پیراهن و یک شلوار جذب مشکی ، از اتاق خارج شد و به طرف ورودی رفت تا کفش های سفید اسپرتش رو بپوشه. 
سوآ با دیدن فلیکس توی اون لباس های سیاه ، اخمی کرد و با داد گفت : مگه داری میری ختم فلیکس ؟ مثل ادم لباس بپوش. 
به طرف مادرش برگشت و گفت : این لباس رو پوشیدم تا به اون شوهرت بفهمونم که توی مراسم ختمشم همینو میپوشم. 
و با اتمام حرفش از خونه خارج شد و در رو محکم بست. 
سوآ اهی کشید و گفت : تو زندگیمو نابود میکنی فلیکس. 
.
.
با رسیدن به سالن مراسم ، نگاهی به ورودی انداخت و گفت : حالم از همتون بهم میخوره.  نفسش رو پر فشار بیرون داد و به طرف ورودیرفت. 
یک ماسک مشکی که با پر های کلاغ و مروارید های سفید تزیین شده بود ، برداشت و روی چشماش قرار داد و بعد از دادن دعوت نامه به کارکنان مراسم وارد سالن شد و مستقیم ب طرف کانتر رفت
.
لوسی با دیدن فلیکس ، ابرویی بالا داد و لب زد :
فلیکس اینجاست. 
شین دستش رو روی گوشش قرار داد و گفت : خیلی هم عالی .. یادت نره بهت چی گفتم دخترم. 
سری تکون داد و با لبخند گفت : هیچ وقت یادم نمیره بابا. 
با اتمام حرفش ، به طرف فلیکس رفت و گفت : چی میل دارید ؟
به دختر رو به روش که یک لباس دو کلته ی قرمز و یک ماسک همرنگ لباسش زده بود ، نگاه کرد و گفت : ویسکی. 
لوسی ابرویی بالا داد و گفت:  چشم. 
و به طرف قفسه رفت و ویسکی رو بیرون کشید و یک لیوان پر از یخ رو جلوی خودش قرار داد و کمی ویسکی توش ریخت .. بعد از اون نگاهش رو به فلیکس داد و با دیدن حواس پرتیش ، داروی افزاینده ی قوای جنسی رو به مقدار زیادی توش ریخت و کمی گیج کننده هم اضافه کرد و بعد از هم زدنش به طرف فلیکس رفت و گفت : بفرمایید. 
و لیوان رو روی میز قرار داد. 
بدون نگاه انداختن به دختر ، لیوانش رو یه نفس سر کشید و باعث شد نیشخندی روی لبای ویلو که به ستون وسط سالن تکیه داده بود و لوسی بشینه.  لوسی نگاه ریزی به ویلو انداخت و مرد چشمکیبهش زد. 
لیوان رو روی میز کوبید و گفت : یکی دیگه. 
لوسی ابرویی بالا داد و دوباره لیوان رو پر کرد و به فلیکس زل زد. 
به محض خوردن لیوان دوم ، حس کرد سرش داره گیج میره. 
کمی سرش رو تکون داد تا مستیش بپره ولی فایده ای نداشت. 
اهی کشید و از روی صندلی رو به روی کانتر بلند شد و سعی کرد از مراسم خارج بشه که پیچش دلنشینی رو توی دلش حس کرد. 
لبش رو گزید و دستش رو روی شکمش قرار داد و اهی کشید. 
سرش هنوزم گیج میرفت و این موضوع درک فضای اطراف رو براش سخت میکرد. 
دوباره سرش رو تکون داد و به سختی قدم اول رو برداشت تا از مراسم خارج بشه که سرش به طرز بدی گیج رفت و نزدیک بود بیوفته که لوسی گرفتش و گفت : اوه .. فکر کنم حالت زیاد خوب نیست ..
امشب رو اینجا بخواب. 
دستش رو تکون داد تا خودش رو ازاد کنه ولی بی نهایت ضعیف شده بود. 
بدم نبود اگر اینجا میخوابید حداقل میتونست یه شب از دست مادرش و شین راحت باشه. 
لوسی با ارامش فلیکس رو به اتاقی که هیونجین توش بود ، برد. 
در رو باز کرد و با دیدن هیونجین که وضعیتش از فلیکسم بد تر بود ، نیشخندی زد و پسرک رو روی تخت انداخت. 
با پایین رفتن گوشه ی تخت ، سرش رو چرخوند و تنها چیزی که دید فلیکس بود. 
نیشخندی زد و به پهلو خوابید و بدون توجه به لوسی ، شروع به گزیدن گردن فلیکس کرد و فلیکس هم دستاش رو توی موهای هیونجین فرو کرد و همانطور که از گزیده شدن گردنش لبخند دندون نمایی روی لباش بود ، شروع به باز شدن دکمه های پیراهن هیونجین کرد. 
و طولی نکشید که هر دو لباس های همدیگه رو در اوردن و یک عشق بازی بی نظیر رو شروع کردن
.
البته فقط لباس هاشون رو در اوردن و ماسک همچنان روی صورتشون بود. 
)پایان فلش بک( 
فلیکس کاملا غیر ارادی هقی زد و با یاد اوری عذابی که بعد از اون سکس کشیده بود ، دستاش رو مشت کرد و با حرص به ویلو و لوسی نگاه کرد. 
لوسی با دیدن چشم های خیره فلیکس ریز خندید و گفت : این تازه اولشه فلیکس .. هنوز خیلی چیزا هست که باید بدونی .. مثلا اینکه خواهر من هیچ وقت از هیونجین باردار نشده بود و کوچولوی تو هیچ وقت نمرده بود. 
با چشم های گرد شده به لوسی نگاه کرد و دخترک ادامه داد : اون بچه ای که از وان نایتت با هیونجین به وجود اومده بود الان توی بغلت خوابیده عزیزم. 
باورش نمیشد .. یعنی نیوت بچه ی خودش و هیونجین از اون وان نایت بود ؟
دستاش داشتن میلرزیدن .. بچه ای که بیشتر از سه ماه برای مردنش خودش رو توی اتاق حبس کرده ، زنده بود و الان توی بغلش بود ؟
نگاه خیسش رو به نیوت داد و اینبار کل بدنش شروع به رعشه رفتن کرد. 
ویلو ریز خندید و گفت : فلیکس .. گریه نداره که ..
تو باید خوشحال باشی .. نیوت بچه ی تو و هیونجینه و الان زنده اس .. البته فقط تا چند دقیقه ی دیگه ..
چه حسی داری فلیکس ؟ خوشحالی ؟
هنوزم باورش نمیشد .. این اتفاق خیلی غیره منتظره و عجیب بود .. یعنی نیوت همون بچه ی مرده اش بود ؟ پس چطوری الان زنده بود ؟
هقی زد و نگاهش رو از نیوت گرفت و گفت : و ..
ولی شین اون بچه ی مرده رو به من داد .. من با دستای خودم دفنش کردم. 
لوسی پوزخندی از حرف فلیکس زد و گفت : خب این خیلی ساده اس فلیکس .. همزمان با تو یک خانوم هم زایمان کرد .. بچه ی اون مرده بود .. پس ما عوضشون کردیم .. اون بچه رو دادیم به تو و نیوت رو دادیم به خواهر من تا به دروغ به هیونجین بگه که این بچه ی حروم مال خودشون دوتا بوده. 
و خب میدونی فلیکس .. زمان بندی این اتفاقات
کاملا درست دراومده بودن و همه چیز باب میل ما بود. 
با اتمام حرف های لوسی و ویلو ، مکثی کرد و یک دفعه با صدای بلند زد زیر خنده.. 
اونقدر خندید که ویلو و لوسی متعجب بهش زل زدن
.
این خنده ها همه و همه بخاطر تعجب و حرص و غمی بود که چهار سال با خودش حمل کرده بود.. 
هضم اینکه نیوت بچه ی خودش و از اون بدتر هیونجین پدر بچش بود ، خیلی براش سخت بود.. 
هنوزم باورش نمیشد ولی همه چیز با عقل جور در میومد .. 
بعد از سه دقیقه خندیدن ، یک دفعه زد زیر گریه و محکم نیوت رو به خودش فشرد و شروع به بوسیدن و بوییدن گردنش کرد. 
هم خوشحال بود و هم ناراحت .. ناراحت از اینکه چرا نتونسته بوی بچشو بشناسه و خوشحال بود چون این کوچولو مال خودش و هیونجین بود. 
با یاد اوری هیونجین پشت خط ، ابرویی بالا داد و صداش رو روی اسپیکر گذاشت و گفت : خب هیونجین .. الان خوشحالی یا ناراحت ؟
با این حرف ویلو با صدای بلندی خندید و گفت :
چرا باید ناراحت باشم ویلو ؟ هوم ؟
ویلو اخمی کرد و خواست چیزی بگه که در گاراژ با ضربه ی پای هیونجین از جا کند. 
هر سه نفر با ترس و متعجب به سمت در برگشتن تا عامل این صدا رو ببینن. 
هیونجین و جونگین وارد گاراژ شدن و هیونجین نیشخندی زد و گفت : واقعا از این تماست ممنونم ویلو .. هم بهم فهموندی بچم و همسرم کین و هم بهم کمک کردی تا جای نحستو پیدا کنم. 
متعجب به لوسی نگاه کرد و گفت : مگه نگفتم جی پی اس رو خاموش کن. 
لوسی با ترس به هیونجین زل زد و چیزی نگفت. 
هیونجین برای لحظه ای به فلیکس و چشم های خیسش زل زد و لبخندی زد. 
فلیکس هم با بغض به پدر بچش نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت. 
با رو گرفتن فلیکس ازش ، اخم محوی کرد و با قدم های بلند به طرف ویلو و لوسی رفت.. 
میخواست تا میخوره بزنشون. 
تا به یک قدمی ویلو رسید و خواست بزنش ، صدای بغض دار فلیکس به گوشش رسید : الان اون اشغال برام مهم نیست .. دختره رو بیار اینجا. 
هیونجین متعجب بهش زل زد و گفت : چی ؟
فلیکس پوزخندی زد و سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به لوسی داد و گفت : یادته بهت گفتم به محض ازاد شدن چیکار میکنم ؟ ولی میدونی الان اوضاع عوض شده لوسی .. الان دیگه تو دست روی بچه ی من بلند کردی نه بچه کسی که دوستش دارم. 
با شنیدن این حرف از فلیکس ، به طرف لوسی برگشت و با چشم های به خون نشسته لب زد : تو روی پسر من دست بلند کردی هرزه ؟
لوسی ترسیده هقی زد و گفت : ن ... نه .. سو ..
سو تفاهم شده. 
فلیکس با صدای بلندی خندید و نیوت رو روی زمین قرار داد و بوسه ای روی دستش گذاشت و به زور از روی زمین بلند شد. 
جونگین با دیدن وضعیت پاهای فلیکس ، به سمتش رفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت :
کمکت میکنم. 
سری تکون داد و همراه با اون پسر به طرف لوسی رفت. 
به محض رسیدن بهش ، از جونگین جدا شد و اینبار بدون توجه به درد پاهاش ، چند قدم دیگه هم بهش نزدیک شد و یه دفعه دستش رو توی موهاش فرو برد و چنان کشید که بیشتر از بیستا تار مو بین انگشت هاش گیر کرد و کمرش خم شد. 
هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس چنان سیلی به لوسی زد که دختر از درد جیغ کشید. 
با یاد اوری صورت سرخ نیوت ، نیشخند مریض گونه ای زد و گفت : این کم بود .. خیلی کم بود. 
و اینبار سیلی محکم تری نصیب گونش کرد. 
ویلو متعجب به فلیکس زل زد و چیزی نگفت. 
تا حالا فلیکس رو اینطوری ندیده بود.. 
به معنای واقعی کلمه حس میکرد یه دیونه جلوش ایستاد چرا که اون پسر جنون وار لوسی رو میزد و لبخند میزد و کیف میکرد. 
چهارتا سیلی دیگه هم به گونه ی لوسی زد و وقتی زیر چشمش کبود شد ، خنده ی بلندی کرد و گفت :
درد داره نه ؟ سیلی خوردن از کسی که ازت قوی تره خیلی درد داره نه ؟ یادته یک هفته پیش چطوری بچمو فرستادی توی گاراژ .. میدونستی قراره تک تک اشکاش اتیشم بزنه .. میدونستی وقتی بفهمم بچمه چقدر اتیش میگیرم از سرخی گونش واسه همین زدیش نه ؟
ولی میدونی لوسی .. من به این سیلی ها راضی نمیشم ... 
لوسی ترسیده و با چشم های خیس به ویلو و هیونجین نگاه کرد و گفت : نجاتم بدید لطفا. 
فلیکس با صدای بلندی خندید و گفت : نجاتت بدن ؟ الان حتی اگر تموم مردم روی زمینم بیان نمیتونن جلوی منو بگیرن هرزه ی عوضی. 
نگاهش رو به جونگین داد و گفت : میتونی نیوت رو ببری لطفا ؟ 
جونگین نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن تاییدش ، سری تکون داد و به طرف نیوت رفت. 
به همراه پتو از روی زمین بلندش کرد و از گاراژ خارج شد. 
به محض خروج نیوت و جونگین ، لوسی رو روی زمین انداخت و با پاهایی که از درد میلرزیدن ، به طرف همون چوب بیسبال رفت. 
لوسی با ترس جلوی هیونجین زانو زد و گفت :
جلوش رو بگیر لطفاااا. 
پوزخندی زد و گفت : این موضوع هیچ ربطی به من نداره لوسی. 
فلیکس نگاه تیزی به لوسی انداخت و بالای سرش ایستاد. 
اشکی ریخت و با لبخندی مریض گونه لب زد :
گونه اش قرمز شده بود .. جای انگشت هات روی گونش بود. 
لوسی هقی زد و دستاش رو روی زمین گذاشت و جلوی فلیکس زانو زد و گفت : غلط کردم. 
خنده ی بلندی کرد و گفت : افرین. 
و با اتمام حرفش چوب بیسبال رو روی انگشت های باریک لوسی کوبید و جیغش رو در اورد. 
ویلو با دهنی باز به فلیکس نگاه کرد و خواست به طرف لوسی بره و از دست فلیکس نجاتش بده که هیونجین با پا زد توی شکمش و گفت : کجا ؟ اخی گفت و نگاه تیزی به هیونجین انداخت. 
هیونجین با نفرت بهش نگاه کرد و با کف بوتاش ضربه ی محکمی به صورتش زد و گفت : اینطوری بهت نگاه نکنا .
اینبار از درد ناله ی بلندی کرد و دستش رو روی صورتش گذاشت. 
فلیکس بدون توجه به اون دونفر ، خطاب به لوسی که از درد دستاش رو به سینه اش چسبونده بود و گریه میکرد گفت : درد داره نه ؟
دوباره چوب بیسبال رو بالا اورد تا توی صورت لوسی بکوبه که هیونجین به سمتش رفت و چوب رو از دستاش گرفت و گوشه ای پرت کرد و گفت :
کافیه دیگه. 
با حرص نگاه از هیونجین گرفت و به لوسی نگاه کرد و گفت : این تازه اولشه .. بلایی به سر تو و بابای اشغالت میارم که جلوم زانو بزنین و التماس کنین. 
لوسی با وجود دردی که داشت ، پوزخندی زد و گفت : پس مادرت چی ؟ میدونی که تموم زندگی مامانت بابای منه. 
دستاش رو مشت کرد و گفت : مامانم ؟ مگه من مادرم دارم ؟
لوسی با این حرف اخمی کرد و فهمید که تنها راه نجات خود و پدرش هم از دست داده. 
فلیکس دوباره به طرف لوسی رفت و گفت : به شین بگو فقط فرار کنه. 
و با اتمام حرفش ، نگاهش رو به هیونجین داد و لبش رو گزید. 
هیونجین لبخندی زد و گفت : بریم خونه. 
سری تکون داد و هر دو با هم از گاراژ خارج شدن .
به محض خروج کامل ، نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : اول میریم بیمارستان .. وضع پاهات خوب نیست. 
حرفی نزد و از شیشه ی ماشین به نیوتی که داشت با لبخند با جونگین حرف میزد نگاه کرد. 
با دیدن اون کوچولو ، از حرکت ایستاد و شروع به اشک ریختن کرد. 
هنوزم باورش نمیشد پسرکش زنده باشه. 
هیونجین نگاهی به نیوت و سپس فلیکس انداخت و گفت : میتونی باور کنی .. اون کوچولو مال ماست ؟ با بغض سری تکون داد و نگاهش رو به هیونجین داد. 
هیونجین هم به طرف فلیکس برگشت و خواست چیزی بگه که برق نگاه فلیکس در انی خاموش شد و توی بغلش از حال رفت. 








SPYWhere stories live. Discover now