توی خواب عمیقی فرو رفته بود که مجبور شد با صدای زنگِ موبایلش چشمهاش رو باز کنه.
چشمی به هم فشرد و اخمی از نوری که به چشمش میخورد کرد.
دیشب اونقدر گریه کرده بود که روی پای فلیکس خوابش برده بود.
کشی به بدنش داد و بالاخره از تو جیبش موبایلی که هی پشت هم ویبره میرفت رو در آورد.
با دیدن مخاطب، نفسی بیرون فرستاد.
این اولین تماس از طرف مامانش بعد از گذشت چندین ماه بود.
گلویی صاف کرد و بالاخره جواب داد.
با صدای گرفتهش لب زد. "بله؟"
خانم هوانگ به سرعت جواب داد. "پسرم؟؟ خوبی؟"
هیونجین سری پایین انداخت و بعد از کمی مکث جواب داد." چیشده بعد از این همه مدت حال پسرتو میپرسی؟"
خانم هوانگ مکثی کرد و خجالت زده گفت." متاسفم پسرم، میدونم شرایط سختی رو داری اما.. پدرت اگه بفهمه باهات تماس گرفتم عصبی میشه.."
هیونجین دستی به شقیقهاش گذاشت و پوزخندی زد.
همهی بدبختیهای زندگیش همیشه بخاطر پدرش بود..
لب زد." پس قطع میکنم.." گوشی رو برای قطع کردن تماس از گوشش فاصله میداد که مامانش بلافاصله متوقفش کرد.
"لطفا قطع نکن.."
نفسی گرفت و گفت " از دوستات شنیدم حال خوبی نداری.. فلیکس بیمارستانه.."
هیونجین چشمی رو هم فشرد. "خب؟!" و منتظر جوابی از جانب مادرش موند.
خانم هوانگ ادامه داد. " فقط خواستم بدونم وضعش چطوره؟ خوب میشه؟"
هیونجین مکثی کرد و نگاهش رو به فلیکس که بیجون رو تخت بود داد.
نفسی گرفت و بدون اینکه نگاهش رو از فلیکس بگیره گفت." خوب میشه" و مشغول مالیدن چشمهای خستش شد.
خانم هوانگ لب زد. " قوی بمون پسرم.."
با شنیدن صدایی بلافاصه لب زد." بابات داره میاد.. باید برم"
کمی مکث کرد و با نگرفتن جوابی از جانب پسرش ادامه داد. "مواظب خودت باش." و تماس رو قطع کرد.
بی هیچ حسی موبایل رو از گوشش فاصله داد و به فلیکس خیره شد.
لب زد. "میبینی؟ تنها تو نیستی که از پدر خوبی ندیدی فلیکس، هردومون بدی دیدیم؛ فقط تنها فرقمون اینه که من از پدر واقعیم بدی دیدم و تو از ناپدریت.."
از جا بلند شد و بوسهای به موهایی که دیگه نرمی گذشتشون رو نداشتن زد.
اشک تو چشمهاش حلقه شد.
به آرومی گفت." وقتشه یکم تمیزت کنم"
لبخند محوی زد و به سمت دستشویی حرکت کرد تا یه آب ولرم و حوله تمیز بیاره..
بعد از آماده کردنشون، به سمت فلیکس برگشت.
ظرف آب رو روی میز گذاشت و کمی حوله رو باهاش خیس کرد و شروع کرد به آرومی اون رو روی بدن بیجون فلیکسش میکشید.
انقدر آروم این کارو انجام میداد که انگار نگران بود به فلیکسش آسیبی وارد بشه و اذیت شه.
با بغض، گردنی که روزی مکانِ دوستداشتنیِ بوسههاش بود رو تمیز کرد.
نفسی گرفت و لب زد." هیونجین دلش برات تنگ شده آنجل.."
به آرومی به سمت دستهاش حرکت کرد و ادامه داد." دلش برای نگاه کردن تو چشمهای گربهای شکلت تنگ شده.."
اشکی ریخت و به آرومی به سمت انگشتهای کوچیکش رفت و شروع کرد تمیز کردنشون.
لب زد. " دلش حتی برای بوسه زدن به این انگشتهای کوچیک و کیوتت تنگ شده."
مکثی کرد و نگاهش رو به فلیکس داد.
منتفر بود از اینکه وقتی حرفی میزد، دیگه مثل گذشته جوابی رو از جانب فلیکس دریافت نمیکرد.
هقی زد و گفت. " تو که نمیخوای هیونجینت بیشتر از این انتظار بکشه مگه نه؟"
دستهای کوچیک فلیکس رو گرفت و تو دستهای خودش فشرد.
این همه دلتنگی داشت هیونجین رو میکشت..
دستهاش رو سمت لبهاش برد و بوسهای روشون کاشت.
مکثی کرد و به آرومی جدا شد.
خواست بوسهی دومی به اون دستها بزنه که حس کرد فشاری به دستهاش وارد شده.
مکثی کرد و نگاهش رو به دستهای فلیکس داد.
به وضوح میتونست تکون خوردن اون انگشتهای کوچولو رو تو دستهاش حس کنه.
به سرعت لب زد. " فلیکس..؟"
مطمئن بود توهم نزده.
مطمئن بود اون دستها تکون خوردن...
بلافاصله از جا بلند شد و دکمهای که کنار تخت بود رو برای صدا زدن دکترها فشار داد.
به سرعت به سمتش رفت و لب زد. "فلیکس؟ عزیزم؟؟!"
منتظر واکنش دیگهای از جانب فلیکس بود که در به سرعت باز شد و دکترها وارد اتاق شدن.
" علائمی از خودش نشون داده؟" دکتر به محض وارد شدن از هیونجین سوال کرد.
هیونجین هول کرده لب زد. "د..دست..دستش رو تکون داد"
دکتر به سرعت عینکش رو زد و شروع کرد معاینه کردن فلیکس.
همون لحظه پرستار روبه هیونجین کرد." لطفا برید بیرون منتظر باشید.." و سعی کرد هیونجین رو تا بیرون راهنمایی کنه.
هیونجین تنها چشماش قفل صورت فلیکس بود تا چشمهاش رو باز کنه.
و دقیقا لحظهای که توسط پرستار به بیرون اتاق هول داده شد.. چشمهای پف کردهی فلیکس، باز شدن...
.
.
.
حدود یک ربع میشد که بیرون اتاق ایستاده بود و دیگه صبرش داشت تموم میشد.
تو دلش خدا خدا میکرد فلیکس به سلامت بیدار شده باشه.
خیره به نوشتهی رو در بود و هرلحظه منتظر باز شدنش بود.
همون لحظه جیسونگ و مینهو از راه رسیدن و به سمت هیونجین رفتن.
جیسونگ با وحشت لب زد." چیشده؟ بهوش اومده؟ چیزی شده؟"
هیونجین بالاخره نگاهش رو از نوشتهی رو در گرفت و به جیسونگ و مینهو داد و بیحال لب زد." نمیدونم... وقتی پیشش بودم دستش تکون خورد."
جیسونگ جیغ خفهای کشید." باورم نمیشه.. ی..یعنی بیدار شد؟" از خوشحالی به سمت مینهو رفت و اون رو بغل کرد.
مینهو لبخندی به لب آورد و گفت." بهت نگفتم حالش بهتر میشه؟" و دستی به سر جیسونگ کشید و نوازشش کرد.
مینهو روبه هیونجین کرد. " خانم لی کجاست؟"
هیونجین نگاهش رو به مینهو داد و گفت." زنگ زدم گفت تو راهم دارم میام"
همون لحظه صدای باز شدن در باعث شد هیونجین از جا بپره و به سمت دکتر حرکت کنه.
مینهو و جیسونگ هم به دنبالش سمت دکتر رفتن و منتظر بهش خیره بودن.
دکتر لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت."براتون خوشحالم جناب هوانگ.. فلیکس بیدار شده و طبق معاینههایی که ما کردیم همچی نرمال بوده"
جیسونگ از خوشحال جیغی کشید و شروع کرد بالا پایین کردن.
هیونجین هم از خوشحالی داشت اشک میریخت و خدارو شکر میکرد که حال فلیکس خوبه.
با ذوق زدگی روبه دکتر کرد. " ممنونم..ممنونممم" اشکی ریخت و به سرعت لب زد." میتونم ببینمش؟؟"
دکتر سری تکون داد." بله.. ولی اصلا خستهاش نکنید، بیشتر از یک ربع نشه لطفا"
هیونجین تعظیمی کرد." چشم، ممنونم"
و با خوشحالی برای دیدن فلیکسش به سمت اتاق قدم برداشت.
انقدر ذوق زده و خوشحال بود که هیچی نمیتونست حالش رو توصیف کنه.
قلبش به شدت میکوبید و دست و پاش یخ کرده بود.
با دستهای لرزونش بالاخره در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
با دیدن فلیکس، نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد گریه کردن.
چقدر خوشحال بود که بعد از یک هفته، بالاخره داشت اون دوتا چشمهای الماسی شکل رو میدید.
فلیکس اونقدر هوشیار نبود، اما همین که صورت شکستهی هیونجینش رو دید، قلبش مچاله شد.
چقدر عوض شده بود.. چقدر خسته بنظر میومد.
هیونجین به سرعت به سمت فلیکس رفت و دستهای کوچیکش رو گرفت و کنارش نشست.
لب زد." فلیکسم..قشنگ من.." دستهای فلیکس رو سمت خودش برد و شروع کرد بوسه زدن بهشون.
جای جای اون دست رو میبوسید و اشک میریخت.
فلیکس به آرومی دهن باز کرد و با صدای گرفتهش لب زد." ه..هیونجین.."
هیونجین دستی به موهای ژولیده فلیکس کشید و گفت. " جانم فلیکسم جانم"
با شستش گونهی نرمش رو نوازش کرد و لب زد." نمیدونی چقدر دلتنگت بودم..چقدر منتظر بودم چشماتو باز کنی.."
فلیکس نفسی گرفت و به آرومی لب زد." متاسفم..م..متاسفم" قطرهی اشکی به آرومی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
هیونجین سری تکون داد." نه..نه.. من متاسفم. من متاسفم که گذاشتم اون اتفاق بیوفته..من.." لعنتی زیرلب فرستاد و دوباره اشک ریخت.
فلیکس به ارومی گفت." هی.. هیچی تقصیر تو نیست! من نباید از اول چیزی رو ازت پنهون میکرد.." حرفش رو کامل نکرده بود که سرفهای کرد و باعث شد هیونجین به سرعت از جا بلند شه.
لب زد." آب میخوای؟؟ خوبی؟"
فلیکس نفسی گرفت و لب زد." خوبم..خوبم"
هیونجین به آرومی دستی به صورت فلیکس کشید و گفت." نباید زیاد خستهت کنم.. بهتره برم"
اونقدری دلتنگ بود و حرف داشت که براش سخت بود فلیکس رو ترک کنه، اما میدونست الان فلیکس زیاد تو حال خودش نیست و خستهست، پس بهتر بود خستهترش نکنه.
از جا بلند میشد که فلیکس دستهاش رو تو دستهای خودش فشرد و لب زد." هیونجین.."
هیونجین مکثی کرد و نگاهش رو به فلیکس داد." جانم؟"
فلیکس دستی روی شکمش گذاشت و لب زد." ی..یونجی.. وضعیتش چطوره؟"
هیونجین لبخندی برای آروم کردن نگرانی فلیکس زد و گفت." خوبه، چیزی تا به دنیا اومدنش نمونده، نگران نباش"
فلیکس لبخندی زد و سری تکون داد."خوبه، خوشحالم که سالمه.."
هیونجین به آرومی خم شد و بوسهای به پیشمونی فلیکس زد و بعد از جدا شدن لب زد."منم همینطور.." کمی مکث کرد و گفت. " من دیگه باید برم" و بر خلاف میل باطنیش از فلیکس جدا شد و به سمت در رفت..
بعد از بیرون رفتنش چشمش به خانم لی افتاد که گوشهای نشسته بود و از استرس با دستهاش ور میرفت.
خانم لی به محض دیدن هیونجین از جا بلند شد و به سمتش قدم برداشت.
"ه..هیونجین..فلیکس..خوبه؟؟"
هیونجین لبخندی به لبش اورد و لب زد." اره، خداروشکر حالش خوبه، یکم استراحت کنه بهتر و بهترم میشه"
خانم لی نفس راحتی کشید و گفت." خدایا شکرت.. میدونستم پسر قوی من خوب میشه.."
هیونجین سری تکون داد." همینطوره"
نفسی بیرون فرستاد." من یه سر میرم پیش دکترش باهاش حرف بزنم"
خانم لی نگاهش رو به هیونجین داد." باشه پسرم.. هر حرفی که زد به منم بگو"
هیونجین سری تکون داد." چشم" و بعد به سمت اتاق دکتر حرکت کرد.
بعد از وارد شدن به اون اتاق که هربار با استرس پاش رو توش میذاشت، روی صندلی نشست.
دکتر لبخندی به لبش آورد و گفت."میخواستم باهاتون حرف بزنم آقای هوانگ. خوب شد خودتون تشریف آوردین"
هیونجین نفسی بیرون فرستاد و لب زد." چیزی شده؟"
دکتر سریع دستی بهم قفل کرد و نگاهش رو به هیونجین داد." راستش.. هنوز ۲ هفته به تولد جنین مونده اما؛ ما مجبوریم همین امروز بچه رو به دنیا بیاریم"
هیونجین وحشت زده گفت." چی؟ مطمئنید؟؟"
دکتر نفسی بیرون داد." نگران نباشید کلی ازمایش از بابت این که جنین به خوبی تشکیل شده انجام دادیم، اما همچی بستگی به تحمل بچه داره. همین الانشم اگه بخوایم صبر کنیم، معلوم نیست چه اتفاقاتی رخ بده"
هیونجین دستی به موهاش کشید و تکیهاش رو از صندلی گرفت.
لب زد." یعنی میگید اگه امروز بچه رو به دنیا بیارید خطری برای فلیکس و بچه نیست؟"
دکتر سری پایین انداخت و بعد به هیونجین نگاه کرد." من همچین چیزی رو نمیگم جناب هوانگ، هیچچیز قابل پیش بینی نیست، ما تمام تلاشمون رو میکنیم.."
هیونجین کلافه چشمی روهم فشرد." هرکاری که میکنید.. بدونید هرطور شده من همسر و بچمو صحیح و سالم میخوام، متوجهید؟"
دکتر سری تکون داد. " بله متوجهم جناب هوانگ، مام قصدمون همچین چیزیه و سلامت هردوی اونجا در الویته"
هیونجین از جا بلند شد." ممنون" و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد..
.
.
.
بعد از گذر چندین ساعت، بالاخره وقت به دنیا اومدن کوچولوشون رسیده بود.
هیچکس تو اون بیمارستان نبود که استرس این زایمان رو نداشته باشه.
بعد از چند سال این اولین باری بود که یه پسر به طور طبیعی تونسته بود حامله بشه و تو این بیمارستان زایمان کنه.
برای کل کادر بیمارستان هم لحظه پر استرسی بود، چه برسه به هیونجین و خانملی و همینطور جیسونگ و مینهو.
تقریبا آماده کردن فلیکس تموم شده بود و میخواستن اون رو راهی اتاق عمل کنن.
با بیرون اومدن فلیکس از اتاق، اونم روی تخت و سرم به دست، هیونجین به سرعت به سمتش قدم برداشت.
لبخندی به لبش آورد و دستی دراز کرد تا دستهای کوچیک و سرد فلیکسش رو به دست بگیره.
به آرومی لب زد. " بالاخره قراره یونجی کوچولومون به دنیا بیاد فلیکس"
بوسهای به دست فلیکس زد و ادامه داد." از پسش برمیای، منتظر جفتتون میمونم"
و بعد پرستارها فلیکس رو بردن و اجازه ندادن هیونجین به اندازه کافی به فلیکسش حرفهای خوب بزنه..
با چشمهای پر انتظارش فلیکس رو تا در اتاق عمل همراهی کرد و بعد از بسته شدن اون درها، نفسی بیرون فرستاد.
خانم لی به آرومی دستی به پشت هیونجین کشید و گفت." همچی خوب پیش میره، فلیکس زیادی قویه"
هیونجین نگاهش رو به خانم لی داد و گفت." همینطوره"
دستی به موهاش کشید و به سمت صندلی رفت و در انتظار خانوادهش نشست...
YOU ARE READING
Dance With Me •hyunlix •
Fanfictionاسم : با من برقص کاپل ها : هیونلیکس ، مینسونگ ژانر: اسمات ، رمنس ، انگست، مدرسهای، امپرگ آپ: پایان یافته❗ خلاصه: هیونجین تو ۱۵ سالگی متوجه علاقه شدیدش به رقص باله میشه و تصمیم میگیره به دنبال رویاش بره و برای پیشرفت، تو مسابقه شرکت کنه... اما چی...