part2.11

551 55 13
                                    

با استرسی‌ که تمام وجودش‌ رو فرا گرفته بود‌ روی‌ کاناپه نشسته بود و به گوشی‌ش‌ زل زده بود.
اینکه اون شماره کیه‌ و قصدش‌ چیه... فلیکس‌ رو می‌ترسوند.
هرچقدر‌ فکر‌ می‌کرد‌ کی‌ می‌تونه باشه، بازم‌ به نتیجه‌ای‌ نمی رسید.
حتی از مامانش‌ هم پرسیده بود که اخیرا‌ ناشناسی‌ بهش‌ زنگ زده یا نه، اما مامانش‌ هم از چیزی‌ خبر نداشت.
نمیدونست‌ باید چیکار‌ کنه و مغزش‌ کار نمی‌کرد.
چندباری‌ به اون شماره ناشناس زنگ زده بود، اما‌ جواب نمیداد..
تصمیم‌ گرفت پیامکی‌ بده، پس‌ گوشیش‌ رو برداشت و شروع کرد‌ تایپ‌ کردن:
" اگه‌ میخوای‌ بیام‌ اول خودتو‌ معرفی‌ کن‌ و بگو چی‌ ازم‌ میخوای!"
چند دقیقه‌ بعد، طولی نکشید‌ که صدای‌ پیامک‌ باعث‌ شد فلیکس‌ با وحشت‌ با سمت گوشیش‌ حمله‌ور‌ شه.
پیامک‌ رو باز‌ کرد‌ و شروع به خوندنش کرد:

" وقتی‌ بیای‌ می‌فهمی‌ کی‌ام!"
[عکس]
"اگه‌ نمی‌خوای‌ اتفاقی‌ واسش‌ بیفته کاری‌ که ‌میگم‌ رو انجام بده"

با ترس‌ و لرز‌ از جا بلند شد و خیره به عکسی‌ بود که اون مرد‌ واسش فرستاده.
عکسی‌ از آپارتمانی‌ که مامانش‌ توش‌ زندگی‌ می‌کنه..
این‌ یعنی‌ این که، این شخص‌ می‌شناختشون؟؟ کی‌ می‌تونست‌ باشه؟
قلبش‌ شروع کرد‌ به سرعت وحشتناکی‌ کوبیدن‌ و از استرس‌ زیاد دست‌ و پاش‌ می‌لرزید.
تصور‌ اینکه اون مرد‌ نزدیک‌ مامانشه و اگه بخواد اتفاق‌ بدی‌ بیفته... وحشتناک بود!
حتی تصورش‌ هم وحشتناک بود!
به سرعت از جا بلند شد، باید یه کاری‌ می‌کرد.
پیامکی‌ به مرد زد تا ادرس‌ مکانی‌ که باید می‌رفت‌ رو بفرسته و خیلی‌ سریع‌ لباس‌هاش‌ رو پوشید.
نمی‌دونست‌ چیکار داره می‌کنه‌ و به هیچ‌چیز‌ درست فکر ‌نمیکرد.
تنها چیزی‌ که براش‌ مهم بود، امنیت‌ مامانش‌ بود.
با حاضر شدنش، صدای‌ پیامک‌ هم بلند شد.
ادرس‌ رو چک کرد‌ و فهمید‌ که لوکیشن‌ نزدیک ‌خونه‌ی‌ مامانشه!
با استرس‌ چشمی‌ روی‌ هم فشرد و بدون اینکه به چیزی‌ فکر کنه، از خونه بیرون زد تا به سمت اونجا بره..
.
.
.

قلبش‌ به سرعت می‌کوبید‌ و استرس‌ تمام وجودش رو فرا گرفته بود.
از استرس‌ زیاد دچار حالت تهوع شده بود.
می‌دونست‌ که برای‌ بچش‌ این همه استرس ‌خوب‌ نیست، اما نمی‌‌تونست کنترلش‌ کنه..
بزاقی‌ پایین فرستاد و وقتی‌ تاکسی‌ به مکانی‌ که بهش‌ گفته بود رسید، ایستاد.
از آینه نگاهی‌ به فلیکس‌ کرد و لب‌ زد. "رسیدیم"‌
فلیکس‌ نفسی‌ با لرز‌ بیرون فرستاد و نگاهی‌ به اطراف‌ کرد؛ خبری‌ از کسی‌ نبود.
دستی‌ تو جیبش‌ کرد‌ و پول‌ تاکسی‌ رو در آورد و به مرد‌ داد. "ممنون" و از ماشین پیاده شد.
اما قبل از بستن در، مکث‌ کرد.
باید محتاطانه رفتار می‌کرد‌..
روبه راننده کرد و به حرف اومد. "اشکالی نداره اگه همینجا صبر کنید؟"
راننده کمی فکر کرد و بعد سری‌ تکون داد. "اوکی، اشکالی نداره"
فلیکس‌ لبخندی‌ زد. "ممنونم" و بعد در ماشین رو بست و نگاهش رو به کوچه‌ی‌ ناشناخته داد.
یه کوچه‌ی‌ متروکه خالی‌ از هرگونه آدمی‌ که تاریک شدن هوا هم چندبرابر ترسناک‌ترش‌ می‌کرد.
نفس‌ عمیقی‌ کشید و بالاخره به پاهاش‌ لرزونش‌ تکونی‌ داد و وارد کوچه شد.
نمی‌دونست‌ قراره با چه کسی‌ مواجه بشه..
تو دلش‌ امید داشت که این یه شوخی مسخره باشه و کسی‌ خواسته از روی‌ شوخی‌ اذیتش‌ کنه‌.
ای‌ کاش‌ واقعا اینطور‌ بود...
توی‌ افکارش‌ غرق‌ شده بود که یک‌هو، تو‌ یک چشم بهم زدن دستش‌ توسط‌ کسی به داخل کوچه‌ی‌ باریکی کشیده شد و کوبیده شد به دیوار‌.
برخورد سرش‌ به دیوار باعث شد درد شدیدی‌ رو تو ناحیه سرش‌ حس‌ کنه و اخی‌ از دهنش‌ بیرون بره.
با باز کردن چشم‌هاش، صورتی‌ رو یک میلی‌ متری‌ صورتش‌ دید، اما بخاطر نقابی‌ که زده بود قابل تشخیص نبود که کیه.
سعی‌ داشت با دقت به اون چشم‌های‌ مرموز‌ زیر‌ نقاب، پی‌ ببره که این شخص‌ کیه، اما دستی‌ دور گردنش‌ حلقه شد و باعث شد به وحشت تو جاش میخکوب‌ بشه.
حسِ خفیگی‌ و فشار شدید دور گردنش‌ داشت اذیتش‌ می‌کرد.
دست‌هاش‌ رو روی‌ دست‌های‌ مرد گذاشت‌ و سعی داشت خودش‌ رو آزاد کنه، اما بی‌فایده بود.
بوی الکل‌ شدیدی‌ که به‌ مشامش‌ می‌خورد‌ بدتر‌ باعث می‌شد‌ نتونه‌ درست‌ نفس‌ بکشه و هر لحظه‌ بیشتر‌ و بیشتر برای رسوندن‌ اکسیژن به ریه‌هاش‌ تلاش کنه.
با صدایی‌ که‌ به زور شنیده می‌شد‌ لب‌ زد. "ولم کن عوضی!" اما بی‌فایده بود و تنها فشار دور گردنش‌ بیشتر و بیشتر می‌شد.
مرد خنده‌ی‌ ترسناکی‌ کرد و بالاخره به حرف اومد." پسره‌ی‌ حرومی!" و با پایان حرفش‌ فلیکس‌ رو رها کرد و روی‌ زمین پرتش‌ کرد.
فلیکس‌ با وحشت‌ زمین رو چنگ‌ می‌زد‌ و سعی‌ می‌کرد‌ اکسیژن رو وارد ریه‌هاش‌ کنه.
ترسیده بود، از این ‌که قراره چه بلایی‌ سرش‌ بیاد ترسیده بود.
مرد‌ نگاهش رو بهش داد و با لذت به فلیکسی‌ که داشت نفس‌ نفس‌ می‌زد‌ خیره شد.
بالاخره نقابش‌ رو از رو صورتش‌ برداشت و سمت فلیکس خم شد.
لب‌ زد. "نگاه‌ کن! خوب‌ نگاه‌ کن ببین مردی که به لطف تو و ننه‌ی‌ حرومیت‌ ۲‌ سال زندانی‌ شد رو یادت میاد؟" صداش‌ رو بالا برد. " یادت میاد؟!"
فلیکس‌ با چشم‌هایی‌ که به بزرگترین حد‌ خودشون رسیده بودن به پدرش‌ نگاه کرد.
چه‌خبر‌ بود..؟!
با لرز‌ لب‌ زد. "ب...بابا؟!"
مرد با حرص‌ غرید." به من نگو‌ بابا! لفظ‌ بابا‌ رو از دهن لجت‌ در نیار"
فلیکس‌ اخمی از روی تعجب‌ کرد. "یعنی‌ چی؟! چی داری‌ واسه خودت میگی؟!" سرفه‌ای‌ کرد و با پاهایی‌ که می‌لرزیدن‌ سعی کرد از رو زمین بلند شه.
می‌دونست‌ باباش‌ مسته‌ و تو حال خودش‌ نیست و اگه عصبیش‌ کنه ممکنه اتفاقات بدی‌ بیفته، اما نتونست سکوت کنه و روبه پدرش کرد‌ و لب زد. " هیچ معلوم هست چه غلطی داری‌ می‌کنی و چی داری میگی؟!"
مرد خنده‌ی‌ بلندی‌ کرد. " از اولش قبول‌ کردن یه زن حامله یه اشتباه محض‌ بود!"
نزدیک فلیکس‌ شد و به سرعت لب زد. " بخاطر شما دوتا.. بخاطر توئه‌ حرومی‌ و مادر خرابت ۳ سال تو زندان سر‌ کردم.. بخاطر شما.."
فلیکس‌ گیج شده بود..
نمی‌فهمید‌ چه خبره و پدرش چی داره میگه..
لب‌ زد. " یعنی‌ چی قبول‌ کردن زن حامله؟ چی داری‌ میگی؟ مثل آدم حرف‌ بزن!"
به حرف‌ اومد. " اون ننه‌ی‌ خرابت.." حرفش‌ رو کامل‌ نکرده بود که‌ فریاد فلیکس‌ تو کوچه پیچید.
" به مادر‌ من نگو خراب!"
با پایان حرفش‌ سیلی‌ای‌ تو گوشش‌ زده شد.
مرد‌ لب‌ زد. "صدات رو واسه من نبر‌ بالا!"
بازوی فلیکس‌ رو گرفت و توی‌ دستش‌ اونقدر‌ محکم فشرد که فریاد بلند فلیکس‌ گوشش‌ رو پر‌ کرد‌ و ادامه داد." لعنت به من که دلم به حال مادر‌ حامله‌ت‌ سوخت و گذاشتم پیش‌ من زندگی‌ کنه! می‌دونم‌ چطور‌ باید آدمش‌ کنم"
فلیکس‌ اونقدر‌ گیج‌ شده بود که متوجه حر‌ف‌های‌ این مرد روانی‌ نشه.
ولی‌ می‌دونست... چیزی‌ این وسط‌ هست که ازش‌ خبر‌ نداره!
خواست‌ حرفی‌ بزنه، اما‌ درد شدید شکمش باعث شد حرف‌ تو دهنش‌ نپیچه‌ و از درد آه‌ بلندی‌ بکشه.
مرد بالاخره بازوی فلیکس‌ رو رها کرد‌ و گذاشت فلیکس‌ به زمین‌ بیفته.
پوزخندی‌ زد." به اون مادر لجنت‌ حالی‌ میکنم پشت‌ کردن به کسی‌ که بهش‌ پر و بال داد یعنی‌ چی!" و بدون هیچ حرف‌ دیگه‌ای، فلیکس‌ رو به حال خودش‌ رها کرد و از اونجا دور شد..
فلیکس‌ از درد به خودش‌ پیچیده بود و زمین رو چنگ میزد.
شکمش‌ تیر‌ می‌کشید و نگران بچش‌ بود.
اگه‌ چیزیش‌ می‌شد چی؟
با وحشت‌ خودش‌ رو زمین‌ میکشید‌ تا بتونه وسایلش‌ که روی‌ زمین‌ افتاده بود رو برداره.
بعد از برداشتنشون، به آرومی سعی‌ کرد‌ روی‌ پاش‌ وایسته‌ و به سمت تاکسی‌ حرکت کرد...
.
.
.

Dance With Me •hyunlix •Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz