part2.3

1K 93 3
                                        


امروز با هیجان عجیبی از خواب بیدار شده بود و شب‌ قبلش هم از استرس زیاد نتونسته بود درست چشم روی هم بزاره.
برای فلیکس و هیونجین و همینطور جیسونگ و مینهو امروز خاص‌ترین روز زندگی‌شون بود.
چون دقیقا یک سال پیش تو همین روز هر چهار‌نفری اون‌ها ازدواج کردن و امروز، سالگرد ازدواج‌شون بود.
هیونجین طبق‌ معمول مجبور بود هرطور شده به سالن بره و تا نزدیک‌های شب‌ هم نمیتونست برگرده.
برای همین فلیکس کلی برای چیزی که برنامه ریزی کرده بود وقت داشت.
نزدیک به چندین دقیقه یا شاید یک ساعت میشد که به بسته‌ای که سفارش داده بود و الان روی میز بود زل زده بود و هیچ‌کاری نمیکرد.
هرچند تحرکی نداشت اما تو ذهنش مدام داشت با خودش کلنجار میرفت.
کم کم کلافه‌ شد و تصمیم گرفت به جیسونگ زنگ بزنه تا طبق‌ معمول با مشورت کردن باهاش کمی خودش رو آروم کنه.
بعد از گرفتن شماره‌ش و صدای بوق، صدای خوشحال جیسونگ توی گوشش پیچید.
" چطورییی لیکس"
فلیکس کلافه نفسی بیرون فرستاد و لب زد" نمیدونم والا، کم مونده از شدت اورتیک کردن بیفتم بمیرم، تو چطوری؟"
جیسونگ که حدس میزد فلیکس بخاطر سالگردشون حالش اینطوریه لب زد" من خوبم، ولی تو باز چه نقشه‌ای تو سرته که بین دور‌اهی موندی و از من کمک میخوای؟ "
فلیکس تکیه‌ش رو به صندلی داد و لب زد" یه غلطی کردم و نمیدونم چیکار کنم، میترسم هیون خوشش نیاد"
جیسونگ متعجب به حرف اومد " چیکار؟"
فلیکس بعد از کمی مکث لب زد" نمیدونم با چه عقلی ولی لباس‌ کیتی سفارش دادم و..." برای ادامه دادن به حرفش کمی خجالت میکشید.
جیسونگ با گرفتنِ قضیه شوک زده دهنش باز شد " یاااا، نگو که..."
فلیکس با خجالت انگار که جیسونگ جلوش باشه و می‌بینتش سرش رو تو بالشت فرو برد و بعد از چند ثانیه سرش رو بالا آورد و لب زد" چه خاکی تو سرم بریزم؟"
جیسونگ لب زد "غلطیه که کردی و نمیشه کاریش کرد ولی... شک نکن هیون دیوونه‌ش میشه و خوشش میاد"
فلیکس کمی روی صندلی آروم گرفت " مطمئنی؟؟ اگه دوستش نداشته باشه چی؟ اگه بهم نیاد چی؟؟"
جیسونگ با دیدنِ استرس و هول کردن فلیکس یاد یه ‌سال پیش افتاد و خندید" سال پیش دقیقا همین روز من از استرس داشتم میمردم و تو آرومم کردی، ولی الان تو از استرس داری تلف میشی و از من کمک میخوای..."
فلیکس هم با یادآوری اون روز متقابلا لبخندی زد " یادمه انقدر استرس داشتی نمیرفتی پیش مینهو"
جیسونگ سری تکون داد و خندید" وای.. آره، به هرحال من شرط می‌بندم هیونجین از این چیزا خیلی خوشش میاد، و از طرفی تو بدون پوشیدن اون لباس‌ هم به اندازه کافی شبیه کیتن‌ها هستی، با پوشیدنش مسلما نمیشه تشخیص داد تو آدمی"
فلیکس لبخندی از حرف جیسونگ زد.
کمی فکر کرد و یادش افتاد که خیلی وقت‌ها هیونجین اونو کیتن خطاب میکنه پس احتمال اینکه از این کادو خوشش بیاد هم خیلی زیاده.
نفسی بیرون فرستاد و از فکر بیرون اومد " خیلی ممنون جیسونگا، نمیدونم اگه تو نبودی چطوری قرار بود استرسمو کم کنم"
جیسونگ لبخندی زد" کاری نکردم، هروقت نیاز داشتی من هستم تا کمکت کنم"
فلیکس سری تکون داد " مرسی ازت، راستی تو و مینهو برنامه‌تون چیه؟"
جیسونگ لب زد " قراره بریم جزیره ججو، خیلی خوب میشه اگه شمام باهامون بیاین"
فلیکس آهی کشید " راستش مام خیلی دوست داشتیم بیایم ججو ولی خودت خبر داری که نمیشه یه روزم استودیو رو تعطیل کنیم"
" آره حیف شد، اینطوری بهمون بیشتر خوش‌میگذشت"
فلیکس سری تکون داد " اوهوممم، ولی شما برید جای ما خوش‌بگذرونید"
جیسونگ نیشخندی زد " حتماا، توام هیونجینو قشنگ شارژش کن"
فلیکس خجالت زد خنده‌ای کرد " یاااا، من دیگه میرم"
جیسونگ که فهمیده بود فلیکس خجالت میکشه سعی کرد بیشتر از این اذیتش نکنه و لب زد " اوکی برو، فعلا"
"فعلا" بعد از قطع کردن تماس، دوباره نگاهش رو به جعبه رو میزد داد و این‌بار بدون تردید، اون رو از رو میز برداشت و بازش کرد.
با دیدن لباس‌ صورتی سفیدی که اونجا قرار داشت، کمی هیجان و استرس به دلش خونه کرد.
باورش نمیشد که قراره برای اولین بار جلوی هیونجین اینطور لباس‌ بپوشه و خودش رو تماما بهش تقدیم کنه.
یه امشب قصد داشت اجازه بده هیونجین هرطور که دلش میخواد باهاش رفتار کنه..
این کادویی بود که قرار بود برای سالگردشون بهش بده.
بالاخره جرعت پیدا کرد و لباس رو به همراه وسایلی که کنارش بود از جعبه در اورد.
یه کاپ سفید که روش بزرگ با رنگ صورتی نوشته شده بود کیتی و یه دامن خیلی کوتاه صورتی.
کنار اومدن با اینا تا اینجا برای فلیکس کمی آسون بود، اما با دیدنِ یه تل که شکل گوش گربه بود و دم و دستکش و جوراب که طرحشون مثل پنجه‌ی گربه بود همه‌چیز بهم ریخت.
دوباره استرس و خجالت به تمام وجودش حمله‌ور شد.
یعنی واقعا قرار بود اینا‌رو برای هیونجین بپوشه؟
با تصور اینکه این‌ لباس رو تنش کرده به طرز عجیبی شروع کرد عرق کردن و از شدت خجالت دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و ناله کرد " چه غلطی کنمممم"
بزاق دهنش رو با استرس پایین فرستاد و نفسی گرفت" اوکی فلیکس، تو انجامش میدی، تو برای هیونجین هرکاری حاضری انجام بدی، این که چیزی نیست!" با افتادنِ دوباره‌ی نگاهش به اون لباس‌ حرفش رو پس گرفت" نههه غلط کردممم این چه کاری بود آخه فلیکسس"
درحالِ کلنجار رفتن با خودش بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
با دیدنِ اسم هیونجین روی صفحه، هول کرده بزاق دهنش رو پایین فرستاد و بعد از کشیدن نفسی عمیق، تماس رو جواب داد.
"سلام هیونی"
" سلام قشنگم، خوبی؟ همه‌چیز خوبه؟"
فلیکس گلویی صاف کرد" آ..آره خوبه، تو چطور؟ کارا خوب پیش میره؟"
هیونجین کمی از صدای فلیکس که میلرزید اخمی کرد و لب زد " آره خوبه، یه کم دیگه میام خونه"
فلیکس با تعجب از جاش بلند شد " چ..چییی؟" هیونجین هیچوقت انقدر زود نمیومد خونه، فلیکس حدس میزد بخاطر سالگردشون چند ساعت زودتر استودیو رو تعطیل میکنه.
هیونجین متعجب از رفتار فلیکس لب زد " چیزی شده فلیکس؟ چرا انقدر تعجب کردی"
فلیکس چشمی روی هم فشار داد و کمی خودش رو ریلکس کرد " نه عشقم، چیزی نشده فقط تعجب کردم آخه هیچوقت انقدر زود سالن رو تعطیل نمیکردی.. پس خونه منتظرتم"
هیونجین لب زد" اوکی، من دیگه باید برم، دوست دارم چاگی"
" منم دوست دارم، فعلا" بعد از قطع کردنِ تماس، شوک زده کمی مکث کرد.
الان یعنی هیونجین داشت میومد و فلیکس مجبور بود اون لباسارو تنش کنه؟؟
آهی کشید، هنوز آمادگیش رو نداشت.
با یادآوری غذایی که گذاشته بود بپزه و نزدیک بود بسوزه لعنتی فرستاد و سریع از جا بلند شد.
با استرس کمی ازش رو مزه‌ کرد و با دیدن اینکه خیلی خوشمزه‌ شده نفسش رو با خیال راحت بیرون فرستاد.
همه‌چیز آماده بود و باید سریعتر تا قبل از اومدنِ هیونجین میز رو آماده میکرد.
پس به سرعت دست به کار شد...

Dance With Me •hyunlix •Onde histórias criam vida. Descubra agora