وضعیت ترسناکی بود.
برای فلیکسی که یه بچه تو شکمش داشت و مادری که داشت کتک خوردن بچش رو تماشا میکرد.
همه چیز داشت بدتر و بدتر میشد.
خانم لی با دیدن اینکه پسرش روی زمینه و اون حرومی داره کتکش میزنه، تنها کاری که تونست انجام بده برداشتن گلدون روی میز و کوبیدنش به سر مرد بود.
با پخش شدن صدای شکسته شدن گلدون، فلیکس دیگه نفهمید چی شد و چشمهاش روی هم رفتن.
مرد با دردی که در سرش ایجاد شده بود، ترسیده از جا بلند شد و به خونهایی که از سرش سرازیر میشدن نگاه انداخت.
دستی به سرش کشید و بعد به خون توی دستشخیره. شد. " لعنت بهت زنیکه هرزه.. میکشمت!" زیر لب غرید و به سرعت از خونه خارج شد.
به محض بیرون رفتنش، خانم لی کنار فلیکس نشست و با نگرانی دستی به سرش کشید.
میون گریههاش لب زد. " پسرم؟ فلیکسم؟ چشماتو باز کن"
فکر میکرد غش کرده، پس سعی کرد فلیکس رو تکون بده اما.. تمام صورت فلیکس رنگ گچ شده بود و به نظر میومد مشکل جدیتر از این حرفهاست.
با استرس گریههاش اوج گرفتن.
فلیکس رو محکم تر تکون داد و صداش رو بالا برد."فلیکس؟! بیدار شو!"
اما هیچ فایدهای نداشت.
حس میکرد پسرش حتی با زور داره نفس میکشه!
با ترس از جا بلند شد و به سمت موبایلش رفت.
باید هرچه زودتر به کسی خبر میداد تا بیان اونجا..
پس به اولین کسی که به ذهنش رسید، یعنی هیونجین، زنگ زد.
.
.
.بعد از رسوندن فلیکس، راهی استودیو شده بود.
تقریبا نزدیک اونجا بود و چیزی به رسیدنش نمونده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
با فکر اینکه فلیکسه، به سرعت به سمتش حملهور شد، اما.. با دیدن مخاطب، متعجب شد.
اخمی تو هم فرو برد و تماس رو جواب داد. " سلام مام.." با شنیدن هقهقهای پشت تلفن، حرفش رو خورد و مکث کرد.
به محض شنیدن اون گریهها، ترس تمام وجودش رو فرا گرفت.
میدونست فلیکس رفته اونجا، پس سریع لب زد. "چ..چیشده؟ فلیکس؟ فلیکس خوبه اره؟"
خانم لی با شنیدن اسم فلیکس، گریههاش اوج گرفتن.
حتی توان نداشت به هیونجین بگه که بره اونجا!
هیونجین ترسیده ماشین رو کنار زد و دوباره پرسید. "خانم لی؟ اتفاقی افتاده؟"
خانم لی میون هقهقهاش لب زد. "ف..فلیکس.. هیونجین..فلیکس..هققق"
با شنیدن اسم فلیکس، خشکش زد.
خوب میتونست از اون گریهها متوجه بشه که اتفاقی افتاده.
اتفاقی که هرچی بود، از فهمیدنش میترسید!
زیر لب لعنتی فرستاد و بیهیچ حرفی، تماس رو قطع کرد و راهیه اونجا شد.
.
.
.
نفهمید چطور خودش رو رسونده اونجا.
با تمام سرعت از ماشین پیاده شد و وارد خونه شد.
پلههارو با سرعت وحشتناکی بالا میرفت، تا اینکه چشمش به درِ شکسته شدهی خونه افتاد.
قلبش به طرز وحشتناکی شروع کرد کوبیدن و تمام بدنش یخ کرد.
چه اتفاقی افتاده بود؟
با وحشت وارد خونه شد.
به محض وارد شدنش به اونجا، چشمش به فلیکسی افتاد که کبود شده روی زمین افتاده.
با دیدن اون وضعیت، دیگه قلبش نمیزد.
اکسیژن به ریههاش نمیرسید و حس میکرد در حال مردنه.
چخبره شده بود؟
به سرعت به سمت فلیکس راهی شد و گوشهای کنارش نشست.
به هیچکدوم از خورده شیشههایی که درحال بریدن پاهاش بودن توجهی نمیکرد و تنها خیره به صورت زحمی و کبود شدهی فلیکسش بود.
به ارومی دستش رو سمتش دراز کرد و صورتش رو سمت خودش گرفت.
با صدای لرزونش لب زد. "فلیکس؟"
اشک تو چشمهاش جمع شده بود.
این اولین بار بود که عروسک کوچیکش رو تو این وضعیت میدید و این براش ترسناک بود.
با بلند کردن سرش چشمش به مامان فلیکس افتاد.
نفسی گرفت و به سرعت پرسید. "چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟" و منتظر به خانم لی نگاه کرد.
خانم لی چشمهاش نیمه باز بود و بیصدا اشک میریخت .
تمام بدنش کوفته شده بود و نمیتونست تکونی بخوره.
با تمام توانش لب باز کرد و به حرف اومد. "ه..هیونجین..ف..فلیکس..هقق.."
صداش میلرزید، نه از درد، از ترسِ اینکه بلایی سر پسر قشنگش اومده باشه.
هیونجین بیخیالِ پی بردن به اتفاقی شد که افتاده و به سرعت نگاهش رو به فلیکس داد.
به آرومی با شستش صورت سفید فلیکس رو نوازش کرد و اشک ریخت.
با بغض لب زد. " فلیکس توروخدا چشمهاتو باز کن" اشکهاش یکی پس از دیگری سرازیر میشدن.
هق هقهاش بلند شد و بود و با دستهاش لباس فلیکس رو چنگ میزد.
دستش رو سمت شکم فلیکس برد و با فکر اینکه اتفاقی برای کوچولوشون افتاده... فریادی زد که کائنات رو به لرز درآورد.
به حرف اومد. " نه نه نه.. فلیکس خواهش میکنم" اشکهاش مثل بارون لباس فلیکس رو خیس کرده بودن و دستهاش تنِ بیجون فلیکس رو چنگ میزدن.
نفسی گرفت و لب زد. "خواهش میکنم فلیکس بلند شو بگو خوبی، بگو تو و کوچولومون حالت خوبه، توروخدا فلیکس.."
تمامِ صورتش از اشکهای پر دردش خیس بود.
حتی فکر اینکه اتفاقی براشون بیوفته هم دیوونش میکرد.
به سرعت اشکهاش رو پاک کرد و فلیکس رو تو آغوشش گرفت و براید بغلش کرد.
باید هرچه سریعتر اون رو به بیمارستان میرسوند.
قدمهاش رو محکم و سریع برمیداشت تا زودتر به ماشینش برسه.
فلیکس رو صندلی عقب خوابوند و بعد به سرعت برگشت تا خانم لی رو هم به ماشین ببره...
.
.
.
![](https://img.wattpad.com/cover/317253968-288-k452482.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Dance With Me •hyunlix •
Fanficاسم : با من برقص کاپل ها : هیونلیکس ، مینسونگ ژانر: اسمات ، رمنس ، انگست، مدرسهای، امپرگ آپ: پایان یافته❗ خلاصه: هیونجین تو ۱۵ سالگی متوجه علاقه شدیدش به رقص باله میشه و تصمیم میگیره به دنبال رویاش بره و برای پیشرفت، تو مسابقه شرکت کنه... اما چی...