part2.10

525 48 7
                                    


نزدیک‌ به چند‌ ماه از وقتی‌ که فلیکس‌ فهمیده بود حامله‌ست‌ گذشته‌ بود و روز‌ به روز‌ مشکلات‌ و درد‌های‌ فلیکس‌ بیشتر‌ میشد.
روزی‌ نبود که هیونجین‌ قید‌ کارش‌ رو نزنه و فلیکس‌ رو‌ برنداره ببره‌ دکتر تا معاینه‌ش‌ کنن‌ و روزی‌ نبود که پا‌ به پای‌ فلیکس‌ درداش‌ رو تحمل نکنه.
به نوعی‌ در کنار فلیکس‌ بود و سعی‌ می‌کرد اون رو از وجود هرگونه استرسی‌ دور نگه داره.
و فلیکس‌ آرامش‌ الانش‌ رو مدیون هیونجینش‌ بود.
چیزی‌ تا نزدیک‌ شدن به‌ روزی که کلی‌ استرسش‌ رو میکشیدن‌ نمونده بود.
و امروز روزی‌ بود که برای‌ هردو با ارزش‌‌ترین‌ و قشنگ‌ترین‌ لحظه‌شون‌ قرار بود رغم بخوره.
اونم چیزی‌ نبود جز‌ مشخص‌ شدن جنسیت بچه‌شون!
اولش‌ فلیکس‌ نمیخواست‌ جنسیت‌ بچه‌شون‌ رو بدونه و ترجیح‌ میداد‌ تا زمان‌ به دنیا‌ اومدنش‌ صبر کنه.
ولی حالا نظرش‌ عوض‌ شده بود و دوست داشت زودتر بدونه فقسلی‌ که تو شکمش‌ ازش‌ نگه‌داری‌ میکنه دختره یا پسر؟
بعد از کلی مدت فلیکس‌ بالاخره پذیرفته بود که چیه‌ و هویت‌ اصلیش‌ چیه.
یه پسری‌ که به طور‌ معجزه آسایی‌ تونسته بود بچه‌دار‌ بشه و واقعا چی‌ بهتر از این؟
میتونستن‌ خانواده‌شون‌ رو بزرگ‌‌تر‌ کنن‌ و درکنار‌ هیونجین‌ و بچه‌هاش‌ زندگی قشنگی‌ رو بگذرونه.
اینکه الان فلیکس‌ قبول‌ کرده بود که کیه، همش‌ به لطف‌ هیونجین بود و خوشحالی‌ الانش‌ رو مدیون‌ عشق‌ زندگیش‌ بود.
از اونجا‌ فلیکس‌ قضیه‌ رو به مامانش‌ هم‌ گفته بود، پس خانم لی‌ هم قرار بود باهاشون‌ به دکتر بره‌ و دوست داشت تو اون لحظه کنار پسرش‌ باشه.
اولین بار که شنید فلیکس‌ حامله‌ست، به قدری‌ شوک ‌شده بود که حتی‌ نمیتونست‌ درست‌ کنار فلیکس‌ باشه و باهاش‌ حرف‌ بزنه.
باور همچین چیزی‌ مثل فلیکس، براش‌ سخت و غیرقابل باور بود.
اما تصمیم گرفت هرطور شده کنار پسرش‌ باشه.
حتی‌ پسری‌ که دیگه نمیشناختش!
فلیکسی‌ که تا دیروز‌ مثل یه شیشه‌ی‌ شکننده و نازک‌ که با کوچک‌ترین‌ حرکت‌ روش‌ خش‌ میفتاد، حالا انقدر قوی‌ شده بود که با وجود اون همه ترس‌ و سختی بازم‌ داشت با این موضوع کنار میومد‌ و تحمل‌ میکرد..
فلیکس‌ و هیونجین‌ بالاخره بعد از برداشتن‌ خانم‌ لی‌ از خونش‌، به سمت دکتر راهی‌ شدن.
همه‌ی‌ اونا استرسی‌ در وجودشون‌ نهفته بود.
فلیکس‌ بالاخره بعد از انجام دادن‌ چیز‌های‌ لازم، آماده شده بود و روی‌ تخت سونوگرافی‌ دراز کشیده بود.
هیونجین‌ طبق‌ معمول، به سمتش‌ رفت‌ و دست‌های‌ کوچیکش‌ رو تو دست‌های‌ گرم‌ خودش‌ گرفت‌ و فشرد‌ و خانم‌ لی‌ با چشم‌های ذوق‌ زده، خیره به اون‌ خانواده‌ی‌ قشنگ‌ و دوست‌داشتنی‌ بود.
بالاخره دکتر با اومدنش و استرس‌ هرسه نفر‌ رو بیشتر‌ کرد.
دکتر ژانگ لبخندی‌ به فلیکس‌ زد و به حرف‌ اومد. " می‌بینم‌ که کلی‌ ذوق‌ دارید‌ برای‌ فهمیدنش"
فلیکس‌ خنده‌ای‌ کرد و سری‌ تکون داد. " اینطوره"
دکتر دستکش‌هاش‌ رو دستش‌ کرد و دستگاه رو برای‌ استفاده ازش‌ آماده کرد.
لب‌ زد. "لطفا لباستون‌ رو بدید بالا" و بعد از اینکه فلیکس‌ لباسش‌ رو داد بالا، کمی‌ ژل‌ زد و دستگاه رو روی‌ شکمش‌ قرار داد.
هرباری‌ که به سونوگرافی‌ میومدن، فلیکس‌ خیلی واضح متوجه بالا اومدن‌ شکمش‌ میشد‌ و این‌ هم ترسناک بود و هم خیلی... قشنگ!
با دیدن لبخند‌ دکتر، همه منتظر بهش‌ خیره بودن.
دکتر ژانگ روبه فلیکس‌ و هیونجین‌ کرد‌. " تبریک‌ می‌گم، بچه‌تون‌ دختره!"
با شنیدنش، فلیکس‌ از خوشحالی‌ نتونست‌ جلوی‌ اشک‌هاش‌ رو بگیره‌ و شروع کرد گریه کردن.
هیونجین‌ بوسه‌ای‌ به دست فلیکس‌ زد و به حرف‌ اومد. "باورم میشه! قراره یه بچه‌ی‌ شیرین‌ و دوست‌ داشتنی‌ مثل تو داشته باشیمم"
فلیکس‌ میون‌ گریه‌هاش‌ خنده‌ای‌ کرد. " هیی.. از کجا مطمئنی‌ شبیه من میشه؟"
مکثی‌ کرد و به حرفش‌ اضافه کرد. "کاش‌ هرچی هست اخلاقش‌ به من بره!"
هیونجین اخمی‌ کرد. " منظورت چیه!"
فلیکس‌ خنده‌ای‌ کرد و خواست‌ حرفی بزنه‌ که خانم‌ لی دستی‌ به سر پسرش‌ کشید و لب زد. " انقدر‌ سر این بچه بدبخت دعوا نکنید، مطمئنم‌ مثل جفتتون‌ شیرین‌ و قوی‌ میشه."
فلیکس‌ اشکی‌ ریخت و دست‌ مادرش‌ رو گرفت. "مرسی‌ مامان"
دکتر ژانگ‌ لب‌ زد. "دوست دارید‌ صدای‌ قلبشو‌ بشنوید؟"
فلیکس‌ سریع‌ سر تکون داد. "آرهه لطفا"
کمی‌ بعد، دکتر دستگاه رو روی‌ شکم‌ فلیکس‌ گذاشت‌ و بالاخره‌ صدای‌ بوم‌ بوم‌ قلبی‌ که ضعیف‌ و آروم میزد، گوش‌ همرو‌ نوازش‌ کرد.
هیونجین‌ و فلیکس‌ با شنیدن اون صدای‌ لذت بخش‌، نتونستن‌ جلوی‌ خودشون رو بگیرم‌ و از خوشحالی اشک ریختن.
خانم لی‌ هم پا‌ به پای‌ اون‌ها‌ اشک‌ میریخت‌.
این قشنگ‌ترین‌ موسیقی زندگی‌ اون دو نفر‌ بود!

Dance With Me •hyunlix •Onde histórias criam vida. Descubra agora